eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
749 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ نزدیکش شدم. هنوز داشت کار می‌کرد. محسن به او می‌گفت که دیگر کاری نکند. مریم اما همچنان داشت پیاز داغ می‌ریخت. جلو رفتم. قاشق را از دستش گرفتم. محکم گفتم: -بده من بریزم. دستت چی شده؟ محسن و سعید داشتند کاسه‌ها را داخل سینی می‌چیدند. چشمشان اما به من و مریم بود. مریم دستمال را آهسته از روی انگشتش برداشت. هنوز خون جاری بود. -نمی‌دونم. داشتم نعنا می‌ریختم که یهو یه خرده شیشه رفت توی دستم. درش آوردم اما هنور خون میاد. با شنیدن اسم خرده شیشه سرم را بلند کردم. محسن داشت با چشم‌های ریز شده‌اش به من و مریم نگاه می‌کرد. سعید هم چشمش روی زخم مریم مانده بود. رو به سعید کردم: -بگو ببینم. تو مگه نعناها رو نریختی دور؟ محسن دستش را پشت گوشش برد. کمی خاراند. نگاهی به سعید کرد. سعید هم متفکر داشت نگاهش می‌کرد. بعد سرش را سمت مریم چرخاند. مریم هم با ابروهایی در هم فرو رفته نگاهش می‌کرد. لب‌هایش را کمی تکان داد: -خب گفتم نعناها حیفه دوباره جمعشون کردم ریختم تو کاسه. سعید سرش را از روی تاسف تکان داد. سینی آش‌ها را روی زمین گذاشت. به دو از پله‌ها بالا رفت. محسن پوزخند زد: -خب چه کار کنم. حیف بود دیگه. مریم دوباره دستمال را روی دستش گذاشت. مشغول ریختن پیازها شد. من هم کمکش کردم. کاسه‌ها را تزئین کردیم. چند لحظه‌ای گذشته بود. صدای پایی را شنیدم. سرم را بلند کردم. محسن سینی را برداشت و رفت. من و مریم مانده بودیم. دیدم کسی کنار مریم نشست. جعبه‌ای را روی زمین گذاشت. حدسش سخت نبود که سعید باشد. جعبه کمک‌های اولیه را باز کرد. بتادین را بیرون کشید. -دستتون رو بیارین جلو. باید بتادین بزنم. مریم سرش را بالا داد: -نه نه، می‌سوزه. مطمئنم. سعید اصرار کرد: -آخه باید میکروب زدایی بشه. لطفا گوش کنین. مریم با اکراه دستش را جلو برد. چشمانش را بست. سعید بتادین را باز کرد. آن را روی زخم نگه داشت. او را مثل کسی می‌دیدم که باید همه چیز را مرتب و منظم انجام بدهد. مثل رباتی که برنامه‌ریزی داشت‌ زیر لب شمرد: -یک، دو، سه. آن را روی زخم ریخت. مریم آخ ریزی گفت. سعید چند قطره دیگر هم ریخت: -الان تموم می‌شه. مریم آهسته اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید. سعید بتادین را سر جایش گذاشت. چسب زخمی را بیرون کشید. دو طرفش را باز کرد. رو به مریم کرد: -دستتون رو بیارین بالا. مریم گوشه‌ی چادرش را مرتب کرد: -نه خوبه. ممنون. سعید جلو تر رفت. اصرار کرد: -الان عفونت می‌کنه. بیاین بازش کردم. در آن کشاکش داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر سعید نسبت به سلامت مریم حساس است. چقدر به او اهمیت می‌دهد. چقدر انگار به او توجه می‌کند. همینطور در افکارم غرق بودم که مریم دستش را جلو برد. سعید چسب زخم را روی زخم مریم گذاشت. مریم خودش دستش را جلو برد و چسب را چسباند. همانطور خیره‌ی سعید و حرکاتش بودم که سرش را سمتم چرخاند. یک لحظه نگاهم در نگاهش قفل شد. او اما با سوالش من را از حیرت نجات داد: -محسن کجا رفت؟ کدوم طرف کوچه‌اس؟ با من و من داشتم نگاهش می‌کردم که صدای محسن از دور شنیده شد: -سعید سینی رو بیار دیگه. سعید سرش را سمت محسن چرخاند. سرش را جنباند. بعد درحالیکه سینی را برمی‌داشت رو به مریم کرد. -مراقب باشین. دیگه دست نزنین. این را گفت و به دو سمت محسن رفت. تا از در خانه خارج شود نگاهش کردم. بعد سمت مریم چرخیدم.‌ داشت چسب زخمش را تنظیم می‌کرد. در دلم حسی بین غم و تنهایی و بغض شکل گرفت. انگار چیزی روحم را آزرد. انگار تَرکی ریز بر قلبم نشست. مگر سعید چه کار کرده بود؟ این حس کوفتی چه بود. مریم را نگاه می‌کردم و حرکاتش. انگار نه انگار که چه اتفاقی افتاده بود. از جایش بلند شد و داخل خانه رفت. همه داخل بودند. من اما در حیاط تنها نشسته بودم. کاسه‌های پیاز داغ و نعنا داغ و کشک شاهد حالم بودند. حال بدم. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
. 🌱میانبر به قسمتهای مختلف رمان کوچه پشتی🌱 قسمت 1🌹 قسمت 10🌹 قسمت 20🌹 قسمت 30🌹 قسمت 40🌹
. رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🍃 سلام ها قدقامت ترین فراخوان است؛ که صبح آغاز شود بشتابیم به بیشتر دوستداشتن به راهی کردن. که همین عاشق بودن "خیرالعمل"ترینِ شیوه ی زاهدانه است.
سلام مهربونا🌱
کتاب دورهمی و عروسک پشت پرده ارسال داریم.☺️ درموردشون و خلاصشون تو سنجاق توضیح دادم مطالعه بفرمایین جهت اطلاع از شرایط و قیمت کتابهای قشنگمون بفرمایید پیوی @HappyFlower
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ همانطور خیره به ظرف‌های مقابلم نشسته بودم. به آرامی قاشق را روی آش می‌کشیدم تا کشک‌ها طرح و نقش جالبی پیدا کنند. نقش گل و ماه و ستاره. من که به هنرمندی مریم نبودم تا سعید از کارم تعریف کند. اصلا چرا باید سعید از من تعریف می‌کرد. مگر مهم بود اصلا؟ همان لحظه صدای مینا را شنیدم: -مهلا چرا تنها نشستی؟ پاشو بیا تو، داریم آش می‌خوریم. کمی به او نگاه کردم. بعد سرم را پایین انداختم. با دستم به دو سینی مقابلم اشاره کردم. -اینا چی؟ پس کی این‌ها رو تزئین کنه؟ مینا نگاهش را از چشمانم برداشت. وشمش را به دو سینی مقابلم انداخت. سرش را کمی جنباند. بعد به سمت داخل اتاق چرخید: -خاله آذر! این دو تا سینی مونده. کی تزئین کنه پس؟ صدای مادرم را نمی‌شنیدم. فقط قامت مینا مقابلم بود. سرش را می‌دیدم که درحال تکان دادنش بود. دوباره سمتم چرخید: -مهلا، خاله می‌گه محسن و سعید اومدن تو از اون در. می‌گن بسه دیگه‌ همه جا رو آش دادن. من با قیافه‌ای زار سمت در آهنی سیاه رنگ آن‌طرف خانه برگشتم. دیدم در بسته است. من آن‌جا تنها نشسته بودم که چه بشود؟ -پاشو بیا دیگه مهلا. زود باش. باشه‌ای گفتم و روسری‌ام را کمی روی سرم تنظیم کردم. از جایم بلند شدم. خواستم جلو بروم که دیدم جعبه کمک‌های اولیه همان‌جا مانده است. دستم را سمتش بردم‌. خواستم برش دارم. یک لحظه توقف کردم‌. آن را باید برمی‌داشتم؟ چرا تردید داشتم؟ خدایا برای انجام ساده‌ترین کارها هم حسم متفاوت شده بود. برای انجام هرکاری هزار درگیری با خودم پیدا می‌کردم. نکند برداشتن این جعبه درست نباشد؟ نکند او فکر کند در دلم خبرهایی هست؟ نکند فکر کند به او فکر می‌کنم؟ چرا این‌قدر حیران شده بودم؟ -مهلا! صدای بلند مریم باعث شد مثل برق گرفته‌ها دستم را سمت جعبه ببرم و از جایم بلند شوم. چقدر آن جعبه برایم شده بود یک معمای بزرگ و عجیب. جعبه که عجیب نبود. حسی که پشت برداشتن آن جعبه داشتم عجیب بود. فکرهای مالیخولیایی که نمی‌گذاشت یک کار ساده را انجام دهم. آهسته از پله‌ها بالا رفتم. دمپایی‌هایم را درآوردم‌ از پشت دیوار کم‌کم آدم‌ها نمایان شدند. عطری خانم و خاله کنار هم دور سفره نشسته بودند. جلو رفتم‌. بعد مینا و مهسا داشتند آش می‌خوردند. کمی جلوتر رفتم. با دیدن پدرم و آقا عطا و بعد هم سعید و محسن که داشتند خنده کنان قاشق آش را به دهانشان نزدیک می‌کردند خودم را جمع و جور کردم. جعبه را از پشت سرم بیرون آوردم‌. رو به عطری خانم گفتم: -عطری خانوم این رو آقا سعید تو حیاط جا گذاشتن. کجا بذارم؟ عطری خانم با آن لپ‌های پر از آشش سمتم برگشت‌. نگاهی به جعبه انداخت. -اِ وا. این برای چی این‌جاست؟ مگه چی شده بوده؟ مینا از آن طرف به حرف آمد: -خاله عطری دست مریم با شیشه برید. عطری خانم سمت مینا چرخید. می‌توانستم بالا و پایین شدن لپ‌هایش را تصور کنم. هنوز جعبه در دستم بود و بالای سرش ایستاده بودم. -خاله محسن با اون شیرین‌کاریش باعث شد دست مریم ببره. عطری خانم حالا سمت محسن برگشت. چرا این‌قدر لفتش می‌دادند. چرا این‌قدر پاس‌کاری می‌کردند. چرا عطری خانم نمی‌گفت باید آن جعبه‌ی لعنتی را کجا بگذارم؟ جعبه‌ای که حس می‌کردم آتشی گداخته است در دستانم چون سعید قبل از من به آن دست زده است. -خاله عطری اون شیشه نعناتون شکست. منم نعناها رو جمع کردم ریختم تو کاسه. چه می‌دونستم وسطش شیشه درمیاد. محسن سرش را پایین انداخت. عطری خانم با ابروهایی بالا پریده به محسن نگاه کرد. دست مشت‌شده‌اش را مقابل دهانش گذاشت و سرش را به چپ و راست تکان داد: ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
. رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower
دوستان رمان دورهمی رو از دست ندین. نظر مشاور درمورد این رمان رو شنیدین؟👇