خدایا من به تو توکل کردم
و تو اجابت کننده ای..
🌱خدایمن
💌 #عشق_فقط_خدا
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_39
◉๏༺♥️༻๏◉
درحالیکه دور دیگ ایستاده بودیم سرمان را به سمت بالا متمایل کردیم. کمی نور آفتاب داخل چشمانمان میزد. دستهایمان را مثل نقاب مقابل پیشانیمان نگه داشتیم. پنحرهی خانهی عطری خانم باز شد. سر محسن از آن بیرون آمد. مادرم اولین نفر پرسید:
-محسن چی شده خاله؟
محسن مثل گربهای که آمادهی جهیدن باشد دستش را لبهی پنجره گذاشته بود:
-هیچی خاله. اومدم نعنا رو بردارم بیارم براتون که شیشه از دستم افتاد شکست.
بعد سرش را رو به عطری خانم کرد:
-ببخشید عطری خانوم. حسابی خرابکاری کردم. الان به سعید میگم درستش کنه.
عطری لبخند به لب داشت. ولی میدانستم ته آن لبخند چه حرص و جوشی نهفته است. در و تختهای که خدا با عطری و عطا جور کرده بود حسابی به هم میآمدند. عطری هم مثل شوهرش حسابی روی همه چیز حساس بود. یکبار که سمانه اشتباهی پودر دستی را داهل ماشین لباسشویی ریخته بود نزدیک بود عطری او را به قصد کشت بزند. فقط بخاطر یک اشتباه ساده.
-مینا بیا یه دقیقه این نعناها رو بگیر.
صدای محسن که مینا را مورد خطاب قرار میداد باعث شد مینا یک طرف سینی رشته را رها کند. از پلهها بالا دوید و داخل خانه شد. مادرم هنوز داشت صلوات میفرستاد. رو به ما کرد:
-حالا موقع ریختن رشتهاس. دعا کنین و صلوات بفرستین.
سرهایمان را تکان دادیم. دستم را داخل رشتهها بردم. یک دسته رشته برداشتم. چشمانم را بستم. خدایا چرا هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید؟ من که همیشه پر از دعا بودم. حالا بجای دعا و آرزو فقط چهرهی یک نفر مقابلم سبز میشد. چند دسته رشته ریختم. چشمانم را باز کردم. رشتهها تمام شده بودند. با دخترها سینی گرد را کنار دیوار گذاشتیم. نوبتی مشغول هم زدن شدیم. مادرم در دیگ را گذاشت. حالا باید جا میافتاد.
صدای همهمه بلند شد. سینیهای پر از کاسه را تزئین میکردیم. هرکس با هر شکلی که دوست داشت تزئین میکرد. سعید و محسن هم سینیها را از داخل حیاط برمیداشتند و از دری که به حیاط میخورد بیرون میرفتند و در کوچه پخش میکردند. کنار دیوار حیاط نشسته بودم. میتوانستم صداهای آنطرف دیوار که در کوچه جریان داشت بشنوم. صدای محسن و سعید میآمد.
-محسن این آشها چه خوشگل تزئین شدن. عالیه.
-مریم درست کرده. عاشق نقاشیه دیگه. گوشه گوشه دفترش پر از گل و شکلکه.
با شنیدن صدای تعریفهای سعید گوشهایم را تیز کردم. سینی که من تزئین کرده بودم دست محسن بود. شاید از کار من هم تعریف میکرد. هرچه منتظر شدم اما چیزی نگفت. بجایش حرف خواهرش را تکرار کرد:
-آره. ساجده میگفت قراره بره آموزشگاه خانوم اکبری. به نظرم استعدادش رو داره. حسابی تشویقش کن.
-ای بابا. دختر باید بره آشپزی و ترشی انداختن یادبگیره. نقاشی چیه؟!
-اِ محسن هوای خواهرت رو داشته باش!
صدایشان دور شد. دلم گرفت. انتظار داشتم از آش من هم تعریف کند. او رفت اما. سرم را بلند کردم. به مریم نگاه کردم. داشت پیاز داغ میریخت. حالا انگار یک خصومت ریزی هم در دلم با او پیدا کرده بودم. میخواستم نظرش را درمورد سعید بپرسم. از جایم بلند شدم و سمتش رفتم. متوجهم شد.
-مهلا خوب شد اومدی. اون کشک رو بده.
کاسه کشک را دستش دادم. خواستم حرفی بزنم اما یک لحظه همانطور ماندم. چه میپرسیدم؟ میگفتم تو هم به او فکر میکنی؟ میگفتم نظرت چیست؟ چرا باید اصلا از او سوال میپرسیدم؟
-مهلا خوبی؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
-هیچی، هیچی.
به دو سمت طرف دیگر حیاط برگشتم. مشغول کارم شدم. وقتی سعید و محسن برگشتند تا سینی دیگری ببرند زیر چشمی نگاهی به آنها کردم. سعید سمت مریم رفت:
-حاضره؟ ببرمش مریم خانوم؟
مریم با قاشق حاوی نعنا روی آش را تزئین کرد:
-بله حاضره.
سعید دولا شد تا سینی را بردارد. من هم سرم به کارم گرم بود. همان لحظه سعید به حرف آمد:
-از دستتون داره خون میاد. چی شده مریم خانوم؟
سرم را بلند کردم. مریم دستش را با دستمال کاغذی بسته بود. چرا من نفهمیدم؟ همهاش فکر یک تعریف مسخره بودم. از دنیا و اتفاقاتش غافل شده بودم. از جایم بلند شدم و سمتش رفتم تا ببینم چه شده. کجا بریده بود دستش را؟
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
حرف ناشناس کانال⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد و نظر⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_40
◉๏༺♥️༻๏◉
نزدیکش شدم. هنوز داشت کار میکرد. محسن به او میگفت که دیگر کاری نکند. مریم اما همچنان داشت پیاز داغ میریخت. جلو رفتم. قاشق را از دستش گرفتم. محکم گفتم:
-بده من بریزم. دستت چی شده؟
محسن و سعید داشتند کاسهها را داخل سینی میچیدند. چشمشان اما به من و مریم بود. مریم دستمال را آهسته از روی انگشتش برداشت. هنوز خون جاری بود.
-نمیدونم. داشتم نعنا میریختم که یهو یه خرده شیشه رفت توی دستم. درش آوردم اما هنور خون میاد.
با شنیدن اسم خرده شیشه سرم را بلند کردم. محسن داشت با چشمهای ریز شدهاش به من و مریم نگاه میکرد. سعید هم چشمش روی زخم مریم مانده بود. رو به سعید کردم:
-بگو ببینم. تو مگه نعناها رو نریختی دور؟
محسن دستش را پشت گوشش برد. کمی خاراند. نگاهی به سعید کرد. سعید هم متفکر داشت نگاهش میکرد. بعد سرش را سمت مریم چرخاند. مریم هم با ابروهایی در هم فرو رفته نگاهش میکرد. لبهایش را کمی تکان داد:
-خب گفتم نعناها حیفه دوباره جمعشون کردم ریختم تو کاسه.
سعید سرش را از روی تاسف تکان داد. سینی آشها را روی زمین گذاشت. به دو از پلهها بالا رفت. محسن پوزخند زد:
-خب چه کار کنم. حیف بود دیگه.
مریم دوباره دستمال را روی دستش گذاشت. مشغول ریختن پیازها شد. من هم کمکش کردم. کاسهها را تزئین کردیم. چند لحظهای گذشته بود. صدای پایی را شنیدم. سرم را بلند کردم. محسن سینی را برداشت و رفت. من و مریم مانده بودیم. دیدم کسی کنار مریم نشست. جعبهای را روی زمین گذاشت. حدسش سخت نبود که سعید باشد. جعبه کمکهای اولیه را باز کرد. بتادین را بیرون کشید.
-دستتون رو بیارین جلو. باید بتادین بزنم.
مریم سرش را بالا داد:
-نه نه، میسوزه. مطمئنم.
سعید اصرار کرد:
-آخه باید میکروب زدایی بشه. لطفا گوش کنین.
مریم با اکراه دستش را جلو برد. چشمانش را بست. سعید بتادین را باز کرد. آن را روی زخم نگه داشت. او را مثل کسی میدیدم که باید همه چیز را مرتب و منظم انجام بدهد. مثل رباتی که برنامهریزی داشت زیر لب شمرد:
-یک، دو، سه.
آن را روی زخم ریخت. مریم آخ ریزی گفت. سعید چند قطره دیگر هم ریخت:
-الان تموم میشه.
مریم آهسته اشکی از گوشهی چشمش چکید. سعید بتادین را سر جایش گذاشت. چسب زخمی را بیرون کشید. دو طرفش را باز کرد. رو به مریم کرد:
-دستتون رو بیارین بالا.
مریم گوشهی چادرش را مرتب کرد:
-نه خوبه. ممنون.
سعید جلو تر رفت. اصرار کرد:
-الان عفونت میکنه. بیاین بازش کردم.
در آن کشاکش داشتم به این فکر میکردم که چقدر سعید نسبت به سلامت مریم حساس است. چقدر به او اهمیت میدهد. چقدر انگار به او توجه میکند. همینطور در افکارم غرق بودم که مریم دستش را جلو برد. سعید چسب زخم را روی زخم مریم گذاشت. مریم خودش دستش را جلو برد و چسب را چسباند. همانطور خیرهی سعید و حرکاتش بودم که سرش را سمتم چرخاند. یک لحظه نگاهم در نگاهش قفل شد. او اما با سوالش من را از حیرت نجات داد:
-محسن کجا رفت؟ کدوم طرف کوچهاس؟
با من و من داشتم نگاهش میکردم که صدای محسن از دور شنیده شد:
-سعید سینی رو بیار دیگه.
سعید سرش را سمت محسن چرخاند. سرش را جنباند. بعد درحالیکه سینی را برمیداشت رو به مریم کرد.
-مراقب باشین. دیگه دست نزنین.
این را گفت و به دو سمت محسن رفت. تا از در خانه خارج شود نگاهش کردم. بعد سمت مریم چرخیدم. داشت چسب زخمش را تنظیم میکرد. در دلم حسی بین غم و تنهایی و بغض شکل گرفت. انگار چیزی روحم را آزرد. انگار تَرکی ریز بر قلبم نشست. مگر سعید چه کار کرده بود؟ این حس کوفتی چه بود. مریم را نگاه میکردم و حرکاتش. انگار نه انگار که چه اتفاقی افتاده بود. از جایش بلند شد و داخل خانه رفت. همه داخل بودند. من اما در حیاط تنها نشسته بودم. کاسههای پیاز داغ و نعنا داغ و کشک شاهد حالم بودند. حال بدم.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
💚🍃
سلام ها
قدقامت ترین فراخوان است؛
که صبح آغاز شود
بشتابیم به بیشتر دوستداشتن
به راهی کردن.
که همین عاشق بودن
"خیرالعمل"ترینِ شیوه ی زاهدانه است.
کتاب دورهمی و عروسک پشت پرده ارسال داریم.☺️
درموردشون و خلاصشون تو سنجاق توضیح دادم
مطالعه بفرمایین
جهت اطلاع از شرایط و قیمت کتابهای قشنگمون بفرمایید پیوی
@HappyFlower