eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... دوستت دارم را اڪَر یڪ ڪَوشہ دنیا بڪَذارند من آن ڪَوشہ را فقط با تو میخواهم... ℒℴ𝓋ℯ...♡
سلام و شب بخیر دوستای گل
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
دوستان عزیز قدیم و جدید🤗 خدمتتون بگم که شرایط رمانهای خانم صداقت از این قراره: 1🌱راه نا تمام ( قصه
.🌱 این توضیحات ۸ رمانی هست که از خانم صداقت منتشر شده دوستانی که تازه به جمعمون اضافه شدن مطالعه کنن کمکشون می‌کنه ☺️🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمان فول عاشقانه عروسک پشت پرده نوشته فاطمه صداقت جهت سفارش بفرمایید پیوی @HapyyFlower
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا من به تو توکل کردم و تو اجابت کننده ای.. 🌱خدای‌من 💌
سلام مهربونا❤️
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ درحالیکه دور دیگ ایستاده بودیم سرمان را به سمت بالا متمایل کردیم. کمی نور آفتاب داخل چشمانمان می‌زد. دست‌هایمان را مثل نقاب مقابل پیشانیمان نگه داشتیم. پنحره‌ی خانه‌ی عطری خانم باز شد. سر محسن از آن بیرون آمد. مادرم اولین نفر پرسید: -محسن چی شده خاله؟ محسن مثل گربه‌ای که آماده‌ی جهیدن باشد دستش را لبه‌ی پنجره گذاشته بود: -هیچی خاله‌. اومدم نعنا رو بردارم بیارم براتون که شیشه از دستم افتاد شکست. بعد سرش را رو به عطری خانم کرد: -ببخشید عطری خانوم. حسابی خرابکاری کردم. الان به سعید می‌گم درستش کنه. عطری لبخند به لب داشت. ولی می‌دانستم ته آن لبخند چه حرص و جوشی نهفته است. در و تخته‌ای که خدا با عطری و عطا جور کرده بود حسابی به هم می‌آمدند. عطری هم مثل شوهرش حسابی روی همه چیز حساس بود. یک‌بار که سمانه اشتباهی پودر دستی را داهل ماشین لباس‌شویی ریخته بود نزدیک بود عطری او را به قصد کشت بزند. فقط بخاطر یک اشتباه ساده. -مینا بیا یه دقیقه این نعناها رو بگیر. صدای محسن که مینا را مورد خطاب قرار می‌داد باعث شد مینا یک طرف سینی رشته را رها کند. از پله‌ها بالا دوید و داخل خانه شد. مادرم هنوز داشت صلوات می‌فرستاد. رو به ما کرد: -حالا موقع ریختن رشته‌اس. دعا کنین و صلوات بفرستین. سرهایمان را تکان دادیم. دستم را داخل رشته‌ها بردم. یک دسته رشته برداشتم. چشمانم را بستم. خدایا چرا هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسید؟ من که همیشه پر از دعا بودم. حالا بجای دعا و آرزو فقط چهره‌ی یک نفر مقابلم سبز می‌شد. چند دسته رشته ریختم. چشمانم را باز کردم. رشته‌ها تمام شده بودند. با دخترها سینی گرد را کنار دیوار گذاشتیم. نوبتی مشغول هم زدن شدیم. مادرم در دیگ را گذاشت. حالا باید جا می‌افتاد. صدای همهمه بلند شد. سینی‌های پر از کاسه را تزئین می‌کردیم. هرکس با هر شکلی که دوست داشت تزئین می‌کرد. سعید و محسن هم سینی‌ها را از داخل حیاط برمی‌داشتند و از دری که به حیاط می‌خورد بیرون می‌رفتند و در کوچه پخش می‌کردند. کنار دیوار حیاط نشسته بودم. می‌توانستم صداهای آن‌طرف دیوار که در کوچه جریان داشت بشنوم. صدای محسن و سعید می‌آمد. -محسن این آش‌ها چه خوشگل تزئین شدن. عالیه. -مریم درست کرده‌. عاشق نقاشیه دیگه. گوشه گوشه دفترش پر از گل و شکلکه. با شنیدن صدای تعریف‌های سعید گوش‌هایم را تیز کردم. سینی که من تزئین کرده بودم دست محسن بود. شاید از کار من هم تعریف می‌کرد. هرچه منتظر شدم اما چیزی نگفت. بجایش حرف خواهرش را تکرار کرد: -آره. ساجده می‌گفت قراره بره آموزشگاه خانوم اکبری. به نظرم استعدادش رو داره. حسابی تشویقش کن. -ای بابا. دختر باید بره آشپزی و ترشی انداختن یادبگیره. نقاشی چیه؟! -اِ محسن هوای خواهرت رو داشته باش! صدایشان دور شد. دلم گرفت‌. انتظار داشتم از آش من هم تعریف کند. او رفت اما. سرم را بلند کردم. به مریم نگاه کردم. داشت پیاز داغ می‌ریخت. حالا انگار یک خصومت ریزی هم در دلم با او پیدا کرده بودم. می‌خواستم نظرش را درمورد سعید بپرسم. از جایم بلند شدم و سمتش رفتم‌. متوجهم شد. -مهلا خوب شد اومدی. اون کشک رو بده. کاسه کشک را دستش دادم. خواستم حرفی بزنم اما یک لحظه همانطور ماندم. چه می‌پرسیدم؟ می‌گفتم تو هم به او فکر می‌کنی؟ می‌گفتم نظرت چیست؟ چرا باید اصلا از او سوال می‌پرسیدم؟ -مهلا خوبی؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟ -هیچی، هیچی. به دو سمت طرف دیگر حیاط برگشتم. مشغول کارم شدم. وقتی سعید و محسن برگشتند تا سینی دیگری ببرند زیر چشمی نگاهی به آن‌ها کردم. سعید سمت مریم رفت: -حاضره؟ ببرمش مریم خانوم؟ مریم با قاشق حاوی نعنا روی آش را تزئین کرد: -بله حاضره. سعید دولا شد تا سینی را بردارد. من هم سرم به کارم گرم بود. همان لحظه سعید به حرف آمد: -از دستتون داره خون میاد. چی شده مریم خانوم؟ سرم را بلند کردم. مریم دستش را با دستمال کاغذی بسته بود. چرا من نفهمیدم‌؟ همه‌اش فکر یک تعریف مسخره بودم. از دنیا و اتفاقاتش غافل شده بودم. از جایم بلند شدم و سمتش رفتم تا ببینم چه شده. کجا بریده بود دستش را؟ ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌