🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_38
◉๏༺♥️༻๏◉
#38
با حس نوازش شدن دستم پلکهایم تکان خورد. آهسته چشمهایم را باز کردم. مادرم داشت نگاهم میکرد. وقتی بیدارشدنم را دید لبخند زد. دستی روی سرم کشید. من هم لبخند زدم. سلام کردم. مادرم جوابم را داد. مهنا هم دستش را برایم تکان داد. دستش را گرفتم و بوسیدم. مادرم همانطور که با آن نگاه مهربانش خیرهام بود ادامه داد:
-پاشو بریم خونه. سرمت تموم شد.
سرم را تکان دادم و بلند شدم. پرده اتاق را بالا زده بودند. راهرو پیدا بود. چشمم به بیرون افتاد. به جوانی که با شلوار سورمه و بلوز سفید ایستاده بود. خدا را شکر کردم که پشتش به من است. میتوانستم نیمی از راه را بدون نگرانی دیده شدن توسط سعید کیوانمهر بیست و یک ساله جلو بروم.
از تخت پایین آمدم. آرام قدم برداشتم. دنبال مادرم راه افتادم. نگاهم سمت همان پاها بود. نفسم تند شده بود. سرم اثر کرده بود و حسابی سرحال شده بودم. به راهرو رسیدیم. با نگرانی سرم را بلند کردم. اول پدرم را دیدم. سلامش کردم و لبخند زدم. با گوشهی چشم آهسته به فرد کناریاش نگاه کردم. در کمال ناباوری دیدم که مردی غریبه است. نه تنها بلوزش سفید نبود شلوارش هم آبی بود. در دلم به خودم خندیدم. چه شده بود که اشتباه گرفته بودم؟
-بریم بچهها؟
با شنیدن صدای پدرم که داشت مینا و مریم و مهسا را صدا میزد متوجهشان شدم. دنبالشان راه افتادم. پس سعید کجا رفته بود؟
پدرم بخاطر حالم آهسته رانندگی میکرد. من کنار پنجره نشسته بودم. خیرهی بیرون و در فکر حال و روزم.
-خدا خیرش بده سعید رو. بچه رو زود رسوند درمونگاه.
صدای مهربان مادرم سکوت ماشین را شکست. پدرم جواب داد:
-آره منم ازش خیلی تشکر کردم. واقعا آدم مسئولیتپذیریه.
-رفت خونه؟
پدرم سمت مادرم چرخید و درحالیکه سرش را تکان میداد گفت:
-آره.
پس سعید رفته بود. نمانده بود تا خداحافظی کنیم؟ اصلا چرا باید میماند. مگر من چه نسبتی با او داشتم که بخواهد بماند و از حال و روزم باخبر شود؟ مگر من خواهرش بودم یا مادرش؟ من دخترخالهی دخترهای همسایهشان بودم که از قضا چندباری داخل راهرو موقع رفت و آمد، یا در مراسمهای مشترک همدیگر را دیده بودیم و تمام حرفی که بین ما رد و بدل شده بود سلام و علیک بود. اصلا بعد از آن سوختن کوفتی بود که همه چیز تغییر کرد. انگار بیشتر میدیدمش. انگار برایم حضورش مهمتر شده بود. انگار بود و نبودش برایم مهم بود. سعید که همان سعید بود پس من چرا یک مهلای دیگر شده بودم؟
وقتی شب روی تشک دراز کشیدیم بچهها درمورد ماجرای آن روز حرف میزدند. مینا و مهسا میخندیدند و مریم هم کنارم روی پایم میزد. مهسا خنده کنان لب گشود:
-فکر کن میره خونه، بعد باباش میگه ماشین چرا اینشکلی شده؟ اونم میگه رفته بودم دنبال چهارتا دختر که از قضا یکیشون بندریها تو دلش زیادی کرد بودن.
خندیدند. من اما نمیتوانستم افتضاحی را که به بار آورده بودم فراموش کنم.
-تازه اونم چی، آقا عطا که یه خال رو کاپوت ماشینش بیفته قاطی میکنه.
مینا ادامه داد:
-اوه اوه، یه آدمیه. اون ساجدهی بدبخت یه بار شیشه ماشین بخار کرده بود یه عکس خنده کشید رو شیشه، آنچنان فریادی زد که من تو ماشینشون بودم خودمو نزدیک بود خیس کنم.
مریم ادامه داد:
-وای این که دیگه وا مصیبتهاس. خدا به داد سعید برسه.
مینا از آن طرف ملافه را روی خودش کشید:
-سعید کارش درسته. حتما میره کارواش قبل از خونه رفتن.
اسمش دوباره آمد و حالم را به هم ریخت. حالا که او را در مخمصه هم انداخته بودم. مهسا موهایش را روی بالش مرتب کرد:
-خانوما بخوابید که فردا کلی کار داریم.
سرم را تیز سمتش چرخاندم:
-چه کار؟
-وسیلههامون رو جمع کنیم. حمام بریم. میخوایم بریم خونه خاله آش پشت پا بپزیم.
دخترها خوابیدند. دیگر صدای سکوت شب بود که شنیده میشد. من هم نگاهم را به خرسم دادم. خرسی که رازهایم را در دلش جاساز کرده بودم. چه جالب بود که از همهی آنچه در دلم موج میزد فقط خدا و خرسم خبر داشتند. به خرسم خندیدم. در دلم با او حرف زدم″ خرسی به نظرت ایندفعه قراره چه افتضاحی به بار بیارم؟ نکنه ایندفعه کلا بیفتم تو دیگ آش و خلاص؟ وای هیچ کس نمیدونه من چی تو دلم میگذره. کاش میشد با یکی حرف بزنم. ولی آخه کی؟″
آشهای مادرم زبانزد همه بود. آنقدر خوشمزه درستش میکرد که آدم دلش میخواست کاسه کاسه آنها را سر بکشد. صبح زود با پدرم به خانهی خاله آمده بودیم.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
جمعهها محله سوت و کورتر بود. چرا که همه تا لنگ ظهر میخوابیدند. در خانهی خاله آتوسا اما سر و صدا به پا بود. داخل حیاط دیگ را گذاشته و آب و جوش سبزی را داخلش ریخته بودیم. نمیدانم خاله آتوسا مه اصراری داشت که آشش را حتما خانهی خودش بپزیم؟ مادر هرچه با او حرف زده بود فایده نکرده بود. با دخترها داشتیم رشتهها را داخل سینی خرد میکردیم. عطری خانوم و خاله آسیه هم داشتند پیاز داغ درست میکردند. ساجده و سمانه همکاسهها را داخل سینی میچیدند. با صلوات مادرم و دعا خواندنش فهمیدیم وقت ریختن رشتهها شده است. با دخترها سمت دیگ رفتیم و ایستادیم. خواستیم شروع به ریختن کنیم که از طبقهی دوم صدایی آمد!
حرف ناشناس کانال⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد و نظر⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
دوستانی که درمورد وی آی پی کوچه سوال داشتن
بله وی آی پی داره
رمان کامله داخل وی آی پی
@HappyFlower
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
دوستان عزیز قدیم و جدید🤗
خدمتتون بگم که شرایط رمانهای خانم صداقت از این قراره:
1🌱راه نا تمام ( قصه حنانه و یاسر که تو دفتر مجله جوان ایرانی کار میکردن و اونجا عاشق هم میشن اما کی میدونست که حنانه بعد از مردن دخترش از خونه میذاره و میره و یاسر چطوری پیداش میکنه؟؟) و کامله داخل کانال و لینکش اینجاست👇
https://eitaa.com/JazreTanhaee/224
2🌱رمان عروسک پشت پرده( داستان شبنم و مهران که به طرز معجزه آسایی بعد از اینکه همدیگه رو گم کردن با تلاشهای مهران همو پیدا میکنن درحالیکه شبنم حافظشو از دست داده و در شرف ازدواجه..) که چاپ شده و میتونید تهیه کنید کتابش رو. اما برای آشنایی چند قسمتی ازش موجوده و لینکش اینجاست👇
https://eitaa.com/JazreTanhaee/563
3🌱 حس خفته که براساس واقعیت هست ( قصه سارا زنی که به اجبار با بهرام ازدواج کرد و هرگز عشق رو تجربه نکرد تو زندگیش و با سردی پیش رفت تا جاییکه سپند جوان وارد زندگیش شد و...) لینک قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/JazreTanhaee/37551
4🌱 شامار (که داستان دکتر امیرپویان و دکتر دلنیا هست. اونها اونقدر عشقشون جذاب و متفاوت بود که تو سوریه و وسط جنگ عقد کردن و داستان رسیدنشون به هم مثل قصه شیرین و فرهاد پر از تلاطم و سختی بود به سختی اسارت تو دست داعش ولی داستان فرارشون خوندنیه..)
وی آی پی این رمان موجوده جهت اطلاع از شرایط بفرمایید پیوی:
@HappyFlower
5🌱کوچه پشتی که آنلاین هست و درحال مطالعه هستید و لینک قسمت اول اینجاست 👇
https://eitaa.com/JazreTanhaee/35577
6🌱 تیرا ( داستان دختری که برای آینده ای روشن میاد تهران و زندگی مجردی رو شروع میکنه و هرگز به ازدواج فکر نمیکنه ولی کیه که ندونه دست تقدیر قوی تره چون اونو با مردی که همسر دوستشه و دو تا بچه داره به وصال میرسونه اما این تازه شروع ماجراهای تیراست چون مادر دوستش عمرا بذاره تیرا جای دخترش و بگیره.....) این رمان وی آی پی داره. جهت اطلاع از شرایط بفرمایید پیوی👇
@HappyFlower
7🌱راحله جلد دوم تیرا هست( درست لحطه ای که راحله و شوهرش فکر میکنن همه چی بر وفق مراده دخترشون نیکی وارد گروه های خرابکاری سیاسی امنیتی میشه و تو اغتشاشات ۴۰۱ ناخواسته باعث شهادت برادر خودش میشه که این درد هرگز التیام پیدا نمیکنه چون نیکی...) وی آی پی داره و میتونید برای اطلاع از شرایط بیاید پیوی👇
@HappyFlower
8🌱دورهمی( داستان نسیم و ماهان عاشق هست که بعد از وصال نتونسن مراقب عشقشون باشن و این ماجرا زمانی به اوج خودش میرسه که ماهان نسیم و تنها دختر مریضش رو تو خونه حبس میکنه و نسیم از اون زندان فرار میکنه ولی ماهان آدمی نیست که وا بده. با برگشتن نسیم..) این داستان براساس واقعیته و میتونید کتابش رو تهیه کنید. منتهی چند قسمت اولش داخل کانال هست و اینم لینک ابتدای رمانه👇
https://eitaa.com/JazreTanhaee/995
هر سوالی داشتین من اینجام👇
@HappyFlower
ژانر همه رمانا عاشقانه اجتماعیه و رنج سنی +۱۵
اوقات خوشی در جزر تنهایی داشته باشید🌹
...
دوستت دارم را
اڪَر یڪ ڪَوشہ دنیا بڪَذارند
من آن ڪَوشہ را فقط با تو میخواهم...
#حمید_رها
ℒℴ𝓋ℯ...♡
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
دوستان عزیز قدیم و جدید🤗 خدمتتون بگم که شرایط رمانهای خانم صداقت از این قراره: 1🌱راه نا تمام ( قصه
.🌱
این توضیحات ۸ رمانی هست که از خانم صداقت منتشر شده
دوستانی که تازه به جمعمون اضافه شدن مطالعه کنن کمکشون میکنه ☺️🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمان فول عاشقانه
عروسک پشت پرده
نوشته فاطمه صداقت
جهت سفارش بفرمایید پیوی
@HapyyFlower