eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
762 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
. رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕸🍂 و برای کسی که دلش گرفته است؛ تنها سهمِ کوچکی از آسمان گرفته‌ی این شهر کافی‌ست تا یادش بیافتد چقدر خاطره دارد ...!
سلام قشنگا 🌱
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#کوچه_پشتی #قسمت_82 فاطمه صداقت نمی‌دانم چرا یک «نه» را باید هزاربار می‌گفتم. آخر دیگر دیشب که در ا
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ صدای بسته شدن در اتوبوس آمد. انگار ضربان قلب من روی هزار رفت‌. هزار سوال به مغزم هجوم آورد. یعنی مقصدش کجا بود؟ یعنی به مترو می‌رفت؟ یعنی با هم هم مسیر بودیم؟ نکند او هم در دانشگاهی که من بودم درس می‌خواند. اما نه. سعید خیلی وقت بود درسش تمام شده بود. سوالات مثل خوره مغزم را آزار می‌دادند. برایشان هیچ جوابی نداشتنم. می‌خواستم حرکت بعدی‌ام را تنظیم کنم‌. که باید چه کار کنم؟ ترمز شدید اتوبوس اما باعث شد کمی به جلو پرت شوم. من که در هپروت هم بودم بیشتر تحت تاثیر قرار گرفتم. دستم را روی مقنعه‌ام کشیدم تا مرتبش کنم. -سلام مهلا. تو این‌جایی؟ سرم را بلند کردم‌. با دیدن ریحانه چشم‌هایم گرد شد. او آن‌وقت صبح آن‌جا چه می‌کرد؟ همانطور به او زل زده بودم. مغزم دیگر توانایی تحلیل علت حضور ریحانه در آن‌جا را نداشت. -مهلا چت شد؟ خوبی؟ اگر یک‌بار دیگر مهلا را بلند می‌گفت خودم را از پنجره به بیرون پرت می‌کردم. او که البته خبر نداشت کمی آن‌طرف‌تر سعید نشسته است. دستش را گرفتم و محکم کنار خودم نشاندم‌: -دارم می‌رم دانشگاه ثبت نام کنم. کجا رو دارم برم؟ سرش را جنباند و لبخند زد. اگر حرف دایی‌اش را سبز می‌کرد سرش یک داد بلند می‌زدم. -مهلا راستی به حرف‌های مامانم فکر کردی؟ داد که نتوانستم بزنم اما سرم را بالا و پایین کردم‌. به تنها چیزی که فکر نکرده بودم حرف‌های سه هفته پیش مادر ریحانه بود‌. من تمام طول مسیر فقط به جواب رد دادن به شاهرخ و اینکه سعید آن وقت صبح داخل اتوبوس چه کار می‌کند فکر کرده بودم‌. -خب چیه نظرت؟ سوالش را با سوال جواب دادم: -تو کجا می‌ری ریحانه؟ خندید. -روش پیجوندنِ جدیده دیگه؟ دارم می‌رم خونه مادربزرگم. حالش یه کم بده. داییم هم نیست کمکش کنه. سوالی نگاهش کردم. -داییت؟ -آره دیگه، دایی مجیدم، خواستگار جنابعالی‌. اون صبح تا شب آزمایشگاهه. نمی‌تونه رسیدگی کنه به خانوم‌جونم. پس اسمش مجید بود. مجیدِ خانوم جون. -تو مترو پیاده می‌شی؟ سرم را تکان دادم: -بله. چند ایستگاه بعد. ناخودآگاه سرم را به پشت سرم چرخاندم. همان‌لحظه چشمم افتاد به سعید که داشت از پنجره بیرون را تماشا می‌کرد. خشکم زده بود چرا. تا آمدم سرم را بچرخانم سرش را سمت من چرخاند. انگار که قبض روح شده بودم. توان حرکت نداشتم. حالا چه کار می‌کردم. آب دهانم را قورت دادم. او بدون هیچ حرکتی سرش را سمت دیگر گرفت. خدا را شکر که متوجه من نشده بود. -مهلا من این‌جا پیاده می‌شم. خداحافظ. به حرف‌های مامانم فکر کن. سری جنباندم و با ریحانه خداحافظی کردم. نفسم را محکم بیرون فرستادم. ایستگاه مترو پیاده شدم. خیلی آرام سرم را سمت دیگر چرخاندم. سعید هم پیاده شده بود. نگاهی به پاهایم انداختم و نگاهی به سعید. هرچه توان داشتم در آن‌ها ریختم و از آن‌جا دور شدم. ایستگاه سر صبح خلوت بود. من که خیلی عجله داشتم سمت صندلی‌های کنار سکو رفتم و نشستم. پایم را تند تکان می‌دادم. دورتادور ایستگاه چشم چرخاندم. سعید را دیدم. روی سکوی آن‌طرفی بود. یعنی قطاری خلاف جهت قطار من سوار می‌شد. نفسم را محکم بیرون دادم. دیگر نمی‌خواست این لرز و دل آشوبگی را با خودم همراه کنم. تا روی صندلی نشست قطارشان آمد. از جایش بلند و داخل قطار سوار شد. او رفت. من ماندم و سکوی خالی و انتظار رسیدن قطار! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
. رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
رمان فول عاشقانه عروسک پشت پرده نوشته فاطمه صداقت جهت سفارش بفرمایید پیوی @HapyyFlower
عروسک جان پشت پرده❤️ عاشقانه با موضوع حجاب مناسب نوجوونها و جوونها و همه کسایی که ترس دارن از تغییر باورهاشون قیمت ۴۳۰ با تخفیف ۳۵۰ تومان همراه با امضای نویسنده و نشانگر @Happyflower
4_6044193010487398498.mp3
1.98M
┄━•●❥ ﷽ ❥●•━┄ 🖤🍃      🌧میچکه مثل بارون...                سیل اشکام رو گونه 🍂همه میگن که زوده                 آخه مــادر جَـوونه😭
هر که شد گمنام تر زهرا نگاهش میکند 🖤🌱 🙏🙏حاجت روا باشید
زهراۍ من!.mp3
9.22M
یا فاطمه... نرو علی غریبه😭💔
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ آن سکو دیگر فقط یک سکو‌ نبود. شده بود محلی برای دیدن کسی که همه‌ی لحظه‌هایم با فکرش می‌گذشت. سه شنبه‌ها و یک شنبه‌ها، روزهایی بود که من و سعید در ایستگاه مترو مقابل هم قرار می‌گرفتیم. او که نمی‌دانستم کجا می‌رود و من که به دانشگاه می‌رفتم. در آن دو ماهه کارم شده بود دیدن او و تخمین زدن زمان حضورش و قایم شدن در گوشه و کناری تا او را نبینم. نمی‌دانم چرا هر چه زمان رفت و آمدم را جا به جا می‌کردم باز هم با او برخورد می‌کردم‌. هر وقت که می‌خواستم به دانشگاه بروم او هم در آن یک‌شنبه و سه‌شنبه با من همراه می‌شد. دیگر به حضورش عادت کرده بودم. به اینکه یک‌شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها در مترو و اتوبوس همراهم باشد. این را به مادرم گفته بودم. یک‌بار که دور هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. وقتی که مادر و دختری در یک بعد از ظهر چای می‌نوشیدیم به مادرم گفته بودم: -مامان یه چیزی ذهنمو درگیر کرده. می‌شه بپرسم ازتون؟ مادرم هم با روی گشاده جوابم را داده بود. همان هم باعث شده بود شجاع بشوم و از آن دو ماهی که طی کرده بودم حرف بزنم‌. -مامان راستش یه روزایی تو هفته، من و سعید با هم رفتنمون همزمان می‌شه. یعنی هم تو اتوبوس هم مترو با هم هستیم. منتهی خب اتفاقیه واقعا. یا شایدم.. مادرم نگاهم کرده بود. بعد یک کلمه گفته بود خب. من هم ادامه داده بودم: -حالا می‌خوام بدونم اگر من سلام و علیک نکنم، بی ادبیه؟ زشته برای من و خانواده؟ نمی‌دونم واقعا مرددم. البته خب من خودمو پنهون می‌کنم. نمی‌ذارم بفهمه. ولی مگه می‌شه منو ندیده باشه؟ مادرم به فکر فرو رفته بود. بعد هم چایی‌اش را نوشیده بود. -نه مامان جون‌ نیازی نیست. وقتی با هم برخورد ندارین چه لزومی داره بری جلو و سلام و علیک کنی. راحت باش. برو بیا. هیچ عیبی نداره. این حرف مادرم حسابی آرامم کرده بود. اینکه من آدم بی ادبی نیستم و اینکه با خیال راحت می‌توانستم به دانشگاه بروم و برگردم. مساله‌ام با این رفت و آمد هماهنگ حل شده بود. کم‌کم کارهای عروسی مهسا را می‌کردیم. او نیمه‌ی آذرماه ازدواج می‌کرد. مادرم در آن چند وقت جهاز برایش خریده بود. وسایلش را داخل حیاط و زیر سایه‌بان می‌چیدیم تا خراب نشود. مهسا در تکاپو بود. مادرم هم. با مادر و پدرم به خانه‌ی خاله آتوسا رفته بودیم تا کارت عروسی را بدهیم. وارد که شدیم بعد از سلام و علیک و تعارفات، خاله سر حرف را باز کرد. ما خانم‌ها داخل آشپزخانه نشسته بودیم. -خواهر برای مینا خواستگار اومد هفته پیش. به از سبحان نباشه پسر خوبیه. ماجرای خواستگار مینا را جسته و گریخته از خودش در هیات شنیده بودیم. حالا به طور جدی خاله داشت مطرحش می‌کرد‌. ماجرای خواستگاری پسر یکی از اقوام دور عمو بهروز که داشت خارج از کشور تحصیل می‌کرد و قرار بود مینا را هم چند صباحی با خودش به آن‌جا ببرد. مینا هم مردد مانده بود.‌ من اگر بودم حتما نمی‌توانستم قبول کنم. من طاقت دوری از مادر و پدرم را نداشتم. -حالا قراره یه جلسه دیگه هم بیان ببینیم چی می‌شه. مادرم الهی شکر گفت. بعد هم رو به مینا کرد و پرسید: -خاله به دوری فکر کردی؟ غربت سخته‌ها. مینا انگشتش را به دندان گرفته بود. -آره خاله دارم فکر می‌کنم. همان ‌لحظه محسن وارد آشپزخانه شد. روی شانه‌ی مینا کوبید: -ای بلکه بری ما چند وقتی راحت باشیم از دست شل بازیات. مینا روی بازوی محسن کوبید. محسن کنار مادرش روی صندلی نشست. مینا از آشپزخانه بیزون رفت. فقط من و محسن و خاله و مادرم بودیم. -خاله این مهلا رو می‌خوای ترشی بندازی؟ نمی‌فرستیش بره خونه شوهر؟ مادرم آهسته روی دست محسن زد: -به دختر من چه کار داری؟ راست می‌گی خودت زن بگیر. محسن دست به سینه شد. بعد هم نگاهی به من و بعد به مادرم انداخت: -من که بله می‌گیرم، ولی برای این خانوم یه خواستگار پیدا شده! جا خوردم. نگاهم روی محسن قفل شد. خدایا تازه از دست فکر شاهرخ و دایی مجید ریحانه خلاص شده بودم و روی درسم متمرکز. این دیگر که بود؟ -خب کی هست خاله جون؟ خاله آتوسا به جای محسن جواب داد: -سعید! محسن با خنده پی حرفش را گرفت: -سعید عطری خاله! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌