eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
802 ویدیو
3 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 دارم همه دم روی تمنّـا به‌ حسین 🌹 محتاج‌ ترم از همه ؛ امّا به‌ حسین 🌹 نزدیک‌ترین جواب را می‌شنـــوم 🌹 از دور سـلام می‌کنم‌، تا به حسین ✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.✨ 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 💚 روزتون حسینی 🌹اللهم ارزقنا کربلا... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ مریم دست سارا را گرفت که در میانه راه متوجه انگشتر جدیدی شد که به دست سارا بود. -واای اینو ببین.چه قشنگه. -آره.بهرام بهم داد.وقتی داشتیم میومدیم. -عیدیه؟ -نه بابا.دوباره زد تو سرم.گفت دستات خالیه ،بنداز تو انگشتت. سارا این را گفت و چادرش را عوض کرد.از اتاق که خارج شد،مریم هاج و واج به جمله ای که شنیده بود فکر میکرد. سارا وارد اتاق پذیرایی شد و روی مبل کنار بهرام نشست.با حرفهایی که شنیده بود،خال خوشش خراب شده بود.لبخند تصنعی میزد و با بهرام گرم گفتگو شده بود.ده ها چشم داشتند بهرام و همسر جوانش را رصد میکردند.سارا فقط آبرو داری میکرد.کاری که خیلی انجام دادنش سخت بود.خاله اکرم زل زده بود به دهان بهرام و سارا که میگفتند و میخندیدند.گویی تحمل خوشبختی سارا را نداشت.بخصوص که انگشتر جدید سارا خیلی توی چشم بود و حسرت همه را برانگیخته بود. -سارا.یه خیار بنداز. -میخوای برات پوست بگیرم؟ -نه بابا.همینجوری میخورم. خیار را از دست سارا گرفت و مصغول خوردن شد.خرچ خرچ خیار بلند شده بود.بهرام در اولین مهمانی دونفره شان حسابی گل کاشته بود.سارا طاقتش تمام شد و به سمت آشپزخانه رفت.دلش تنگ شده بود برای جمع های دخترانه آنجا. -کمک نمیخواین؟ -کبری با فرشته و آذر و نوشین داشتند وشایل نهار را حاضر میکردند.لیلا هم گوشه ای داشت به بهناز شیر میداد.مریم سرش را از روی کاهوهای خرد شده بلند کرد و گفت: -بیا اینجا عزیزم..بیا پیش من بشین. مریم چه تکیه گاه خوبی شده بود برای روزهای سردرگمی سارا. -واای.چه انگشتری!خوش به حالت سارا خانوم. کبری بود که توجه همه را به سمت دست راست سارا کشید.سارا انگار که بخواهد انتقام همه حرفها و شنیدهایش را بگیرد با فرور دستش را بلند کرد و گفت: -خوشگله؟بهرام جون برام خریده. دخترها حسودیشان شده بود.انگشتری که حداقل۷۰۰هزارتومان قیمتش بود در دستان سارا حسابی خودنمایی میکرد.مریم سناریوی سارا را کامل کرد: -خیلی قشنگه.مبارکت باشه.خدا شانس بده. آذر زیر لب طوریکه کسی نشنود به فرشته گفت: -آخه اون ایکبیری هم شانس میخواد؟ -همینو بگو.انگار چه تحفه ای هم هست. دو دختر این را گفتند ولی در دلشان به سارا حسادت میکردند.برای خاموش کردن این حسشان بود که آن حرف ها را میزدند.. -مریم بده کمکت کنم. -واا.مگه عروس کار میکنه؟تو بشین اینجا فقط دستور بده و نظارت کن! مریم سربه زیر ،آن روزها چه خوب به داد حال خواهرش میرسید. -مابریم کم کم سفره بندازیم. فرشته و آذر از آشپزخانه خارج شدند.نوشین هم سینی سبزی را برداشت و رفت.نوشین و فرشته خواهر بودند و دخترهای خاله اکرم. -چه خوب شد رفتن.خب سارا تعریف کن.این انگشتر عیدیه؟ سارای پکر و غمگین ،داشت دنبال ماسک خندانش میگشت.پیدایش کرد.زیر زنجیره های غم پنهان شده بود.به صورتش زد .جواب کبری را داد و فقط مریم بود که با آن کوچکیش اش از راز دل خواهرش خبر داشت: -آره.اولین عیدمونه دیگه.اینو برام گرفته. کبری با حسرتی که در چشمانش موج میزد به انگشتر بزرگی که تضاد عجیبی با دستهای لاغر و کشیده سارا داشت نگاه میکرد. -مبارکت باشه.خیلی زیباست. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
رمان ۹۰۲ قسمته وی آی پی هم داره که رمان داخلش کامله @HappyFlower لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات https://harfeto.timefriend.net/17373710703564 گروه نقد و نظر https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
یڪ‌روز من سڪوت خواهم ڪرد و تو آن روز براے اولین بار مفهوم دیر شدن را خواهے فهمید ....
🌨🍁🌨 🍁 ❄️اين برف كه مانند نگين ميريزد بر پاي امام آخـريـن مـيريزد ❄️نقلي است كه از يمن وجود مهدي بـر روي سر اهل زمـین مـيریزد 🍁 🌨🍁🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب ساعت ۲۱ بانگ الله اکبر در سراسر کشور به مناسبت سالگرد پیروزی شکوهمندانه انقلاب اسلامی ✊
وطن اگر گورستان آرزوهایمان شود... ولی ۲۲بهمن روز ملی استقلالمونه خیلی مهمه روز استقلال خیلی | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
الله اکبر.. الله اکبر..❤️ جانم فدای وطن❤️❤️
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ سفره بزرگی که داخل پذیرایی پهن شده بود همه را دور خودش جا داد. بهرام و سارا در بالای سفره کنار مادربزرگ نشسته و مشغول حرف زدن بودند. گاهی می‌خندیدند و گاهی عبوس می‌شدند. ناهار در هیاهوی جیغ و داد قاشق‌ها و چنگال‌ها خورده شد. پس از خوردن ناهار، حالا نوبت جمع‌های زنانه و مردانه و اختلاط‌های دورهمی بود. زن‌ها در یک اتاق جمع شده بودند و حرف می‌زدند. -سارا مادر، برو ببین بهرام خان کم و کسری نداشته باشه. -بابا پیششه مامان. نگران نباش. اعظم تکه‌ای سیب را قاچ کرد و در دهانش گذاشت. خاله اکرم کنار اعظم نشسته بود و داشت سرتاپای سارا را برانداز می‌کرد. -خاله چقدر لباست خوشگله؟ از کجا گرفتی؟ سارا که تا آن لحظه داشت با تکه‌های خیارش بازی بازی می‌کرد، با غرور خاصی گفت: -از تجریش گرفتم. با بهرام رفته بودیم خرید اون‌جاها. کلا بهرام مارک می‌پوشه. برای منم فقط از اون طرف‌ها خرید می‌کنه. خاله اکرم و سایر دخترها و زن‌ها مات حرف‌های سارا شده بودند. سارا انگار که اعتماد به نفس پیدا کرده باشد ادامه داد: -راستی. خونمون تو قلهک رو هم نشونم داد. خیلی جای خوبیه. حیاط داره، بزرگه. کلی برای باغچه‌اش نقشه دارم. صدای سوت نوشین باعث خنده جمع شد. سارا در دلش قند آب می‌کردند. بهرام هرچه نداشت، خیلی پول داشت. -مبارکه دختر خاله. از آن طرف خاله اقدس هم تبریک گفت. بقیه هم شروع به تعریف و تمجید کردند. سارا خوشحال شده بود و از خنده‌های از ته دلش مشخص بود. از بهرام و پولداری‌اش تعریف می‌کردند و این برای سارا امید تازه‌ای ایجاد کرد. فرشته و آذر بودند که در گوشه‌ای ناخن می‌جویدند و به سارای خندان روبرویشان نگاه می‌کردند! مهمانی تمام شده بود و فامیل یک به یک از هم خداحافظی می‌کردند. سارا بعد از آن همه تعریفی که از بهرام بخاطر پول و ثروتش شنیده بود، سرحال شده بود. نگاه‌های جمع روی بهرام و سارا بود که سوار ماشین گران قیمتشان می‌شدند. سارا قبل از اینکه سوار شود به یکباره فکری کرد: -بهرام؟ -ها. سارا با ذوق ادامه داد: -بگم مریم هم باهامون بیاد؟ بهران سوالی نگاهش کرد: -واسه چی؟ -بریم بگردونیمش یکم. بهرام روی صندلی نشست: -خیل خب. برو بگو. سارا به سمت مریم رفت و در بین نگاه‌های به نظاره نشسته جمع، دستش را گرفت و به سمت ماشین برد. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌