eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
734 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 نزدیک غروب به حرم رسیدم. صدای مناجات قبل از اذان حال و هوای معنوی حرم را چندین برابر کرده بود و آدم حس می‌کرد دارد در کوچه پس کوچه‌های عرش خدا قدم می‌زند. بهشت روی زمین بی شک همین حرم آقا بود. سیم کارت‌های گوشی‌ام را درآورده بودم و سیم کارت جدیدی انداخته بودم. از همه‌ی گروه‌های اجتماعی و خانوادگی خارج شده بودم. نمی‌خواستم ردی از خودم بجا بگذارم. شماره پیامک مجله را از حفظ بودم. در آن حال و هوا دوست داشتم احساسم را با آن‌ها تقسیم کنم. نوشتم: «پرنده‌ای هستم شکسته دل اوج گرفتم از قفسی که جایم نبود حالا کنار مشهدش هستم امامم را پناهم داده آخر او ضمانت می‌کند من را نایب الزیاره بچه های جوان ایرانی هستم.» با فشردن دکمه ارسال حس کردم همین الان یاسر دارد آن را می‌بیند. قلبم از این‌همه دل تنگی برای عزیز زندگی‌ام فشرده شد. نسیم خنکی که به صورتم می‌خورد چادرم را به حرکت درآورده بود. دوان دوان به سمت مسافرخانه حرکت کردم. فردا اولین روز کارم در آشپزخانه بود و دلم نمی‌خواست بدقولی کرده باشم. از امام رضا خواسته بودم کمکم کند تا بتوانم شرایطم را به فرشته خانم توضیح بدهم و او هم قبولم کند. وارد مسافرخانه شدم. همه جا تاریک بود و راهروها با نوری کم جان راه را نشانم می‌دادند. با عجله خودم را به اتاقم رساندم و طبق عادت همیشگی زنانه‌ام در را قفل کردم. دفتر خاطراتم بود که مثل آهنربایی قوی من را به سمت خودش می‌کشید. چقدر دلم حس و حال آن روزهایم را می‌خواست. خودم را لا به لای برگ‌های بهاری آن روزها غرق کردم. پدرم برایم یک خودنویس خیلی زیبا و گران خریده بود و مادرم یک دستگاه لب تاب. آن روزها خیلی خوشحال بودم. بعد از دوهفته دوباره شعری دیگر از من در مجله چاپ شده بود و آن شعر دومم بود. از خوشحالی روی پایم بند نبودم. چه چیزی میتوانست برای یک دختر عاشقِ قلمِ جوانِ بیست ساله، جذاب‌تر از چاپ شدن شعرش در مجله‌ی معروف «جوان ایرانی» باشد؟ آن روزهای سرد زمستانی، که ترم چهار حسابداری را می‌گذراندم برایم مثل اردیبهشت گرم و مطبوع بود. در دانشگاه و خانه کارم شده بود شعر و شاعری. حس و حالم آن‌قدر زیاد بود که فکر می‌کردم همه مثل من هستند. اصلا گربه روی دیوار هم عاشق بود انگار. با گذشتن ترم زمستانی و پایان امتحانات خرداد، از تحصیل و دانشگاه با نمرات عالی فارغ شدم. تابستان داغی بود. روزهای گرم تیر که مانوری بود برای مرداد خرما پزان. تفریح تابستانم به کلاس والیبال خلاصه شده بود. مگر شاعری می‌گذارد آدم به کار دیگری فکر کند؟ پنجمین جلسه باشگاه بود. در راه بودم که گوشی‌ام زنگ خورد: -بله بفرمایین. صدای مردانه‌ای توجهم را جلب کرد: -الو. سلام. خانم حنانه حاجی؟ -بله خودمم بفرمایین. -خوب هستین خانم. از دفتر مجله «جوان ایرانی»تماس می‌گیرم. یاسر محبی هستم. با شنیدن اسم مسئول ستون شعر جوان ایرانی قلبم شروع به تپش های نامنظم کرد. زلزله ده ریشتری به جان تنم افتاده بود. باور نمی‌کردم. -آها بله. خوب هستین. جانم امرتون؟ در آن لحظات حساس حنانه درونم روشن شد:چی گفتی حنانه خنگ؟ جانم؟ ای وای. گند زدی که! -می‌خواستم درمورد شعرهای بسیار زیباتون در دفتر مجله جلسه‌ای بذارم. می‌شه خواهش کنم دعوت من رو قبول کنین؟ مگر می‌توانستم دعوتش را رد کنم. منِ شاعرِ عاشقِ سرودن شعر. چه چیزی از این بهتر بود؟ -بله حتما. فقط جسارتا من با یکی از دوست‌هام میام. ‌تنهایی سختمه. -حتما اصلا مشکلی نیست. پس ان‌شاءالله پنج شنبه ساعت سه بعد ازظهر دفتر مجله می‌بینمتون. خدا نگهدار. یک لحظه سرم را بلند کردم و خودم را مقابل باشگاه ورزشی دیدم. در عرض ده دقیقه رسیده بودم!کی اینقدر سریع آمدم؟ انگار پرواز کرده بودم! 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#قسمت_13 برادر سروی داخل کوپه شد و در را بست. از آن نفس‌های تندی که می‌کشید معلوم بود حسابی درحال ح
نیمه‌های روز بود که به ایستگاه رسیدیم. وسیله‌هایمان را جمع و جور کردیم و یکی یکی پیاده شدیم. باید سوار اتوبوس می‌شدیم تا به اندیمشک و سپس دوکوهه برسیم. درمورد دوکوهه خیلی نمی‌دانستیم. در قطار با بچه‌ها کمی درموردش حرف زده بودیم ولی هنوز دقیق نمی‌دانستیم. برادر سروری همه‌مان را جمع کرد. از ظاهرمان معلوم بود رزمنده‌ایم و نگاه‌ها به ما مهربان و با محبت بود. سوار اتوبوس که شدیم کم‌کم درمورد دوکوهه اطلاعاتمان بیشتر شد. اینکه آن‌جا قبل از انقلاب پادگان پشتیبانی ارتش بوده، که برای لشکر۹۲ زرهی اهواز و مقر‌های نظامی جنوب غربی کشور تعبیه شده بود. همچنین ساختمان‌هایی برای نظامیان خدمت‌کننده در پایگاه شکاری به‌صورت نیمه‌ساز در این پادگان وجود داشت. فهمیدیم علت اینکه نام آن منطقه را دوکوهه گذاشته‌اند وجود دو ارتفاع ۳۱۶ و ۲۸۸ متری در کنار یکدیگر و در این منطقه با فاصله کمتر از یک کیلومتر بوده که مانند دو کوه دوقلو در این منطقه مسطح خودنمایی می‌کنند. اتوبوس به پادگان نزدیک شد. پادگانی که حالا یکی از پادگان‌های آماده‌سازی رزمندگان در دفاع مقدس بود. بخش اصلی پادگان که شامل ساختمان‌های گردان‌ها، ساختمان‌های اداری، دژبانی و انبار و ادوات و همچنین زمین صبحگاه در کنار یکدیگر و در نزدیک جاده قرار داشت. اتوبوس وارد پادگان شد. از آن پیاده شدیم. ساعت سه بعدازظهر بود و هوا گرم. از دور چند ساختمان آپارتمانی شکل در یک طرف و یک حسینیه بزرگ در طرف دیگر دیده می‌شد. همراه هم سمت ساختمان‌هایی که محل خوابگاهمان بود رفتیم. کمی استراحت کردیم. از پنجره بیرون را تماشا کردم. آفتاب نورش را روی زمین انداخته بود. سکوتی عمیق برقرار بود و حال آن‌جا حالی خاص. درمورد حاج احمد اطلاعاتی نداشتیم. قرار بود با او جلسه‌ای داشته باشیم. برادر سروری ما را به او سپرد. جلسه آغاز شد. او را برای اولین بار که دیدم مهرش به دلم نشست. مردی لاغر و قد بلند اما قوی و با صلابت. مردی محکم که در کلمه به کلمه‌ی حرف‌هایش هم مهر وجود داشت هم قدرت و استقامت:« برادرا شما عزیزان من هستید.» حرف‌هایش دلنشین بود. به آدم قدرت می‌داد:« برادرا برای یه سری آموزش‌ها می‌ریم به دارخویین انرژی اتمی. اون‌جا بقیه‌ی کارها رو انجام می‌دیم.» حرف‌هایش خستگی را از تنمان درآورد. برای رفتن به دارخویین، منطقه انرژی اتمی آمریکایی‌ها در اهواز، خودمان را آماده کردیم.  
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ آفتاب صبح‌گاهی با لطافت بسیارش پاهایم را نوازش می‌کرد. حتی از زیر ملافه‌ی گل‌گلی خانه‌ی خاله هم می‌توانستم حس خوبش را لمس کنم. آهسته چشم‌هایم را باز کردم. کمی سرم را بلند کردم. وقتی از نبودن محسن روی تخت وسط حیاط مطمئن شدم روسری‌ام را باز کردم. کمی موهایم را خاراندم. آن‌قدر لخت بودند که دستم بین آن خرمن سیاه رنگ سر می‌خورد. خمیازه‌ای کشیدم و به جای خالی مهسا و مینا نگاه کردم. حتما زودتر بلند شده بودند. نگاهی هم به سمت مریم انداختم. سرش روی بالش بود درحالیکه دست راستش را روی موهایش گذاشته و دهانش باز مانده بود. نیم‌خیز شدم و سرجایم نشستم. موهایم را مرتب کردم. پایم را از زیر ملافه بیرون آوردم و با نوک انگشت شستم به پای مریم زدم. با ضربه‌ی سوم ناگهان خرناسی کشید و از جا جهید. وقتی خنده‌ی من با آن دندان‌های ردیفم را دید پوف بلندی کرد: -مهلا تو یک چِله واقعی هستی! ترسیدم. درحالیکه از خنده به سمت عقب متمایل شده بود و دستم روی دهانم بود گفتم: -پاشو بریم این دوتا نیستن. غلط نکنم ما رو پیچوندن دوباره. مریم بشکنی زد و دستش را زیر بالشش برد. کتاب را بیرون آورد و زیر لباسش جاساز کرد. بعد هم چراغ قوه را دست من داد. دو نفری از پشه بند بیرون زدیم و سمت داخل رفتیم. بوی خوب حلیم داخل خانه پیچیده بود. نفس عمیقی کشیدم و به‌بهی زیر لب گفتم.‌ مریم کتابش را زیر تخت گذاشت و همراهم شد. داخل آشپزخانه، مهسا و مینا در حال خوردن بودند. خاله هم ایستاده بود و پیاز برای ناهار خرد می‌کرد. با دیدن من و مریم هر سه سلام کردند. پشت میز نشستم. مریم رو به مینا کرد: -به‌به. می‌بینم که حاضر شدین. کجا به سلامتی؟ نگاهم به مانتو و شلوار تنشان افتاد. چرا خودم دقت نکرده بودم؟ مینا یک قاشق از حلیمش را خورد: -می‌ریم تا پاساژ دو تا خیابون اون‌ورتر و بیایم. مریم درحالیکه داشت حلیم می‌کشید ادامه داد: -چه خبره؟ عروسیه؟ مینا یک تکه نان سمت دست دراز شده‌ی مهسا گرفت: -نخیر. برای مولودی دو هفته بعد می‌خوایم لباس ببینیم. بعدش هم مامان رو ببریم بگیره. مریم دست‌هایش را به هم کوبید: -ای ول. مولودی. اصلا یادم نبود. بعد سرش را سمت مادرش گرفت: -مامان همه میان دیگه؟ خانوم اکبری هم میاد؟ خاله با آن صورت فشرده و خیس حاصل از بوی پیاز که داشت همه‌ی وجودش را می‌سوزاند سمت مینا برگشت. بینی‌اش را محکم بالا کشید: -آره مامان. میان. مینا آخجونی گفت. کمی فکر کردم. پرونده‌های مغزم را بالا و پایین کردم. خانم اکبری دیگر که بود؟ اخم‌های درهمم باعث شد مریم به پشتم بزند: -بخور سرد شد. نگاه خیره‌ای به او انداختم. سوالم را مطرح کردم: -خانوم اکبری دیگه کیه؟ مریم قاشق پرش را بالا آورد و میان راه نگه داشت: -داستان داره برات می‌گم. کنجکاوی‌ام باعث می‌شد میلم به غذا نکشد ولی گرسنگی‌ام بر کنجکاوی‌ام پیروز شد و او را سر جایش نشاند. قاشق اول و دوم را پر کردم و تند خوردم. مینا و مهسا غذایشان تمام شده بود و می‌خواستند بلند شوند. من هنوز گرسنه و درحال خوردن بودم اما. مریم صدایشان زد: -وایسین ما هم میایم. مینا نگاهی به ساعت روی دیوار آشپزخانه با آن گل‌های بزرگ و قرمزش انداخت: -نه دیره. تا شماها بخورین و حاضر بشین طول ‌می‌کشه. مریم اصرار می‌کرد و مینا انکار. مهسا هم در این بین سکوت کرده بود. آن‌قدر جر و بحث کردند تا در نهایت خاله وسط ماجرا آمد: -مینا و مهسا، تا رخت‌خواب‌ها رو جمع کنین بیارین داخل، این دوتا هم غذاشون رو خوردن. قیافه‌ی مینا حرصی شده بود. قرمزی صورتش در چشم می‌زد. زیر لب چشمی گفت و از آشپزخانه بیرون رفت. مهسا هم دنبالش رفت. مریم دو دستش را بالا آورد و کف دو دستم کوبید. خاله سمتمان برگشت: -شما دو تا هم بخورین دیرتون نشه. تا قبل از اذان ظهر هم باید خونه باشین. هردو چشم گفتیم و مشغول خوردن شدیم. با سرعتی زیاد بشقاب‌هایمان خالی شد. دو نفری سمت اتاق رفتیم. با سرعت لباس پوشیدیم. چادرهایمان را روی سرمان مرتب کردیم و از اتاق بیرون زدیم. مهسا و مینا هم آماده بودند. از خاله خداحافظی کردیم و سمت بیرون دویدیم. پله‌ها را دو تا یکی پایین رفتیم. دستم را سمت دستگیره بردم و بازش کردم. سرم سمت مریم بود. گفتم: -بدو بیا. پایم را داخل کوچه گذاشته بودم که متوجه همان عصا قورت داده شدم؛ سعید! داخل صندوق عقب ماشین سفیدشان داشت چیزی می‌گذاشت. همان‌جا متوقف شدم و منتظر بقیه ایستادم. سر و صدای مینا و مهسا باعث شد سرش را بلند کند ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌