eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
762 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ مونا و فرزاد رفتند. مهلا روی مبل نشسته بود و مادرش داشت چادرش را در می‌آورد. به چهره‌ی نه چندان خندان مهلا نگاه کرد. جلو رفت و مقابلش ایستاد: -رفتن مهلا. دیگه چرا حرص می‌خوری؟ مهلا درحالیکه سنجاق روسری‌اش را باز می‌کرد به مادرش گفت: -نبودی ببینی چه با افتخار از گناه‌هاش حرف می‌زد. می‌گفت عرفشونه باید انجام بدم. آذر لبخند زد: -حالا چرا این‌قدر ناراحتی. تموم شد رفت دیگه. جوابت هم که.. آذر سکوت کرد. مهلا سرش را به چپ و راست تکان می‌داد و زیر لب غرغر می‌کرد. از یادآوری حرف‌هایی که با فرزاد زده بود و رفتارهایش، حرصی می‌شد. -اصلا نباید راهشون می‌دادیم. پس این سعید چطوری نمی.. لبش را گزید. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. آوردن اسم ممنوعه‌ی آن روزها باعث می‌شد بیشتر حرص بخورد. -نمی‌دونست این آقا فرزاد تو سفرهای خارجیشون چه دسته ‌گل‌هایی آب می‌دن؟ آذر چند قدم از مهلا دور شد: -مامان جان، باهاش خارج که دیگه نرفته. فوقش یه شمالی یه مشهدی جایی رفته باشه. مهلا چادرش را تا می‌کرد و غر می‌زد. ″ باید تندتر جوابشو می‌دادم. نه باید می‌زدم لهش می‌کردم. به چه جراتی اومده خواستگاری من؟ هم بره خارج عیش و نوش، هم داخل یه زن آفتاب مهتاب ندیده داشته باشه؟ واقعا که!″ غرغر کنان سمت اتاقش رفت. آذر بقیه‌ی بشقاب‌ها را جمع می‌کرد و به مهلا فکر می‌کرد. در دلش به دخترش افتخار می‌کرد. با اینکه فرزاد و خانواده‌اش از لحاظ مالی، سطح بسیار بالاتری داشتند اما مهلا دینش را انتخاب کرده بود. باورهایش را انتخاب کرده بود. حتی روز بعد که مادر فرزاد برای گرفتن جواب به خانه‌ی مهلا زنگ زد مادر مهلا که داشت غیر مستقیم جواب رد می‌داد مهلا جلو رفت و روی تکه کاغذی نوشت که مادرش اصل ماجرا را بگوید. آذر هم که می‌دانست حریف مهلا نمی‌شود مجبور شد همان چیزهایی را بگوید که مهلا نوشته بود: -بله مونا خانوم. خب ببینین از لحاظ اعتقادی فرق دارن دیگه. مهلا اخلاق ایشون تو مسافرت خارجی رو نمی‌پسنده. به هرحال رعایت شئونات ایران و خارج نداره. خدای ایران، خدای ایتالیا و آلمان هم هست. خدای آمریکا و آنتالیا هم هست. نمی‌شه چون ایران مسلمانیم تو ایتالیا مسیحی بشیم. مهلا دلش خنک شد. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد و سمت اتاقش رفت. می‌خواست بقیه‌ی پیام مریم را جواب دهد. مریمی که برای مراسم نامزدی‌اش از مهلا کمک خواسته بود. قرار گذاشتند یک روز بیرون بروند و وسایل مورد نیازشان را بخرند. بعد از نامزدی مریم، عروسی محسن برگزار می‌شد. آن روزها خوشی بدجور در خانواده‌ی کوچک مهلا جریان داشت. یک هفته به عروسی محسن، او که می‌خواست خرده‌کاری‌های عروسی‌اش را انجام دهد به فکر سعید افتاد. شماره‌اش را گرفت و درحالیکه موتورش را می‌راند مشغول حرف زدن شد: -سعید دارم میام دنبالت. بریم بیرون میوه و شیرینی ببینیم. سعید که داشت بی حوصله تلویزیون نگاه می‌کرد جواب داد: -آره پایه‌ام. سونا هم نیست رفته خونه‌ی دوستش دیدن بچه‌اش. با گفتن نام بچه تمام مشاجرات شب قبل یادش آمد. گوشی را که قطع کرد سرش را به پشتی مبل تکیه داد. رفت به شب قبل. وقتی که سونا دوباره با گریه گفته بود: -سعید چرا قبول نمی‌کنی؟ سعید هم خیلی خسته بود و دلش فقط سکوت می‌خواست. -سونا ول می‌کنی یا نه؟ می‌گم نه. نه! سونا هم بغضش حسابی فوران کرده بود. روی مبل کنار سعید نشسته بود: -سعید نمی‌فهمم چرا؟ با آمدن صدای زنگ، سعید از شب قبل کنده شد. تلویزیون را خاموش کرد. سمت آیفون رفت. با دیدن محسن گوشی را برداشت: -اومدم پایین! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌