🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_161
◉๏༺♥️༻๏◉
-مرد حسابی! خستهام کرده چیه؟ خودتو بذار جای اون. صبح تا شب. تک و تنها. چاردیواری خالی. یه کم وا بده تو هم. شاید واقعا بچه اومد اوضاعتون بهتر شد. محبتش به دلت اومد.
سعید پوزخند بلندی زد. همهی این حرفها از نظر او باد هوا بود. در خانهای که محبت جریان نداشت کاکتوس هم دوام نمیآورد چه برسد به بچه!
-بهتر؟ چی میگی تو؟ من میگم دارم سعی میکنم خودشو تحمل کنم تو میگی اوضاع با بچه بهتر میشه؟ منو گرفتی؟
محسن هرچه تلاش میکرد از راهی وارد شود تا سعید را به آرامش برساند بیفایده بود. سعید و آن بغضی که در قلبش داشت مدتها طول میکشید تا التیام پیدا کند.
-این خشم و کینهای که تو دل تو هست تا پاک نشه و قلبت صاف نشه، هیچی حل نمیشه. سعی کن دلتو صاف کنی.
هرچند محسن راست میگفت حس سعید اما حس مبهم و در عین حال پیچیدهای بود. هم از خودش شاکی بود که چرا زیر بار حرف زور رفته بود هم از مادرش که چنین وظیفهی سنگینی را به او تحمیل کرده بود و هم از اینکه چرا باید زندگیاش را برای حفظ زندگی دیگری خراب میکرد؟
-محسن من دیگه واقعا هیچ انگیزهای ندارم. وقتی من بی انگیزه و مردم دلم نمیخواد یه بچه هم بیاد این وسط. هرگز. هرگز نمیخوام یه انسان دیگه این وسط نابود بشه.
-پس سونا چی؟ زندگی اونم هستها!
سعید محکم نفسش را بیرون داد:
-چه کار کنم؟ باید زندگی کنه!
حرفهای تلخ سعید حال خوش محسن را هم خراب کرد. آنها تا پاسی از شب در خیابانها چرخیدند و حرف زدند. محسن سعید را میخنداند و سعید انگار مسکنی موقت به او زده باشند تک خندهای میکرد.
آخر شب که سعید کلید را داخل قفل انداخت و وارد خانه شد لامپهای خانه خاموش بودند. پاورچین پاورچین سمت آشپزخانه رفت تا آبی بخورد. نگاهش به قابلمهی روی گاز افتاد. جلو رفت. درش را باز کرد. غذا کاملا سوخته بود. ای بابایی گفت و بیرون آمد. نگاهش به اتاق خواب افتاد. شک کرد. جلو رفت. چراغ خواب داخل اتاق روشن بود. جعبهی دستمال کاغذی هم روی عسلی بود. صدای فین و فین میآمد. جلو رفت:
-سلام. تو؟
سونا که دراز کشیده بود کمی سمت سعید چرخید. سعید در آن تاریک و روشن چشمهای خیسش را تشخیص داد:
-سلام.
صدای بغضآلود سونا دل سعید را ریش کرد. آن موجی که تارهای صوتی زنش ایجاد میکرد ارتعاشی به روح و روانش میانداخت که باعث میشد قلبش درد بگیرد. سعید دست به سینه شد:
-گفتی میری شب خونه مامانت اینا که؟ پس چرا برگشتی خونه؟ چرا غذا سوخته؟
سونا از جایش آهسته بلند شد. کمی سمت لبه تخت خزید. پاهایش را آویزان کرد. هنوز بلوز و شلوار بیرون تنش بود:
-میدونم قرار بود چه کار کنم. خونه مامانمم رفتم. منتهی..
سعید کلافه مقابلش روی زمین نشست. کمی به او خیره شد. دو دستش را روی پایش گذاشت:
-منتهی چی؟
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝