eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
753 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 آموزش قبول کرد شش واحد برداریم و بیست و دو واحد باقی مانده را هم ترم پاییز بخوانیم. این‌جوری، هفت ترمه تمام می‌کردیم. آن‌قدر چک و چانه زده بودیم و پله‌های دانشگاه را بالا و پایین کرده بودیم که راضی شده بودند. احساس گرسنگی می‌کردم. به الهه گفتم بریم بوفه دانشگاه و چیزی بخوریم. -تو چی می‌خوری؟ در حالیکه داشتم کیفم را روی یکی از میزهای بوفه می‌گذاشتم گفتم: -من یه بیسکوییت ساقه طلایی می‌خورم. یه شیر کاکائو هم بگیر. -میهن باشه ها! یادت رفت بگی حنانه شکمو. از این همه ریز بینی‌اش خنده‌ام گرفته بود. گفتم: -آره میهن باشه. صندلی را جلو کشید و نشست کنارم. با اشتها شروع کردم به خوردن. وقت‌هایی که فکرم مشغول می‌شد و استرس می‌گرفتم، باید دهانم می‌جنبید. -راستی الهه، نمی‌خوای یه مزونی چیزی بزنی؟ ترم دیگه فارغ التحصیلیم‌ها. کیکش را داخل دهانش فرو برد و گفت: -اوه دختر می‌دونی چقدر دنگ و فنگ داره، می‌دونی چقدر هزینه می‌خواد! نه نمی‌دانستم. من فقط می‌دانستم که وزن شعر اگر فاعلات فاعلات فاعلات باشد، خیلی گیراتر می‌شود. -نه راستش سر درنمیارم از این چیزا. -همون تو خونه مشتری ها بیان و برن کافیه. من که مشکل مالی ندارم. تفریحیه. مثه تو که تفریحی شعر می‌گی، هوم؟ حرصی شدم: -بله .شما درست می‌گی، هیم! آن‌قدر مسخره هیم را گفتم که خندید و کیکش پرید در گلویش.دستم را مشت کردم و محکم کوبیدم پشت کمرش که ناگهان صاف نشست و چشمانش مثل نعلبکی گرد شد! -من اگه از خفگی جون سالم به در می‌بردم، حتما با این ضربه تو می‌مردم. چه خبرته بابا؟ -خب حرص آدمو درمیاری دیگه. چندبار گفتم از این واژه «هوم» بدم میاد. آدم حس می‌کنه کودنه و تو با سختی یه چیزی رو تو مخش کردی! نیشش باز شد؛ -ای بابا چقدر سخت می‌گیری خیل خب. درحالیکه داشت مقنعه‌اش را مرتب می‌کرد گفت: دیگه پاشو بریم.لباس دوستمو باید تحویل بدم فردا. شنبه نامزدیشه. بلند شدیم و به سمت خانه راه افتادیم. 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
مامان عطری خانوم این‌ها هم میان؟ مادرم موهای مهنا را که خرگوشی‌ بسته بود مرتب کرد: -آره مامان‌جون.
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ صدای خنده‌ی مهنا بلند بود. از خنده‌ی مهنا من هم می‌خندیدم‌. پدرم که متوجه خنده‌های ما شده بود آینه را روی ما تنظیم کرد. نگاهی به مهنا و بعد هم نگاهی به ماشین پشت سری انداخت. رو به من کرد: -مهلا جان مهنا رو بذار رو صندلی بشینه. حواس سعید پرت می‌شه داره رانندگی می‌کنه. چشمی گفتم و مهنا را آهسته روی صندلی نشاندم. او اما گریه می‌کرد و می‌خواست بلند شود. هرچه مقاومت کردم نتوانستم او را بنشانم. مهلا با پاهای کوچکش روی صندلی فشار آورد و بلند شد. نگه داشتن بچه‌ی دو ساله‌ای مثل او کار سختی بود. برای منی که تکیده و نحیف بودم. با فشار پاهایش بلند شد. دوباره دستانش را روی پشتی صندلی قرار داد و مشغول سر و صدا کردن شد‌. از خنده‌ی مهنا من هم می‌خندیدم. نگاهم به سمت ماشین عقب رفت. سعید درحالیکه زبانش را درآورده بود و داشت شکلک درمی‌آورد به مهنا نگاه می‌کرد. من هم خنده‌ام گرفته بود. داشتم در آن صورت مردانه، کودکی مهربان و بامزه را می‌دیدم که سعی داشت مهنا را بخنداند. به او که عصا قورت داده بود و همیشه مودب بودنش را دیده بودم نمی‌آمد آن‌قدر بانمک باشد. داشتم به عقب نگاه می‌کردم که ناگهان نگاه سعید از روی مهنا روی من آمد‌. همان لحظه دستپاچه شدم. منی که داشتم با خنده‌ای پهن روی لب‌هایم به او نگاه می‌کردم‌. خجالت زده سرم را پایین انداختم. حتما آن خنده‌ی پهن روی صورتم حسابی برایش تعجب برانگیز بوده است‌. که مهلا دختر به این بزرگی چه خنده‌ای می‌کند. نیشش تا بناگوشش باز است! تا به فرودگاه برسیم صدای خنده‌های مهنا سکوت ماشین را می‌شکست و چشمان من کف ماشین چسبیده بود. پدرم ماشین را نگه داشت. مادرم مهنا را به من سپرد. کاری که اصلا در آن مهارت نداشتم. با مریم دست مهنا را گرفتیم و دنبال بقیه راه افتادیم.‌ محسن به همراه پدرم و عمو بهروز ساک‌ها را بردند. مادرم و عطری خانم و خاله هم با هم حرکت می‌کردند و حرف می‌زدند. مهسا و مینا هم با هم جیک جیک می‌کردند. من و مریم و مهنا هم با هم بودیم.‌ پشت‌سر ما هم عصا قورت داده با فاصله‌ای اندک حرکت می‌کرد‌. مهنا در سالن جیغ می‌زد و بالا و پایین می‌پرید‌. من و مریم هم با هم حرف می‌زدیم‌. سالن شلوغ بود و پر رفت و آمد. خانم‌ها روی صندلی نشستند. من و مریم هم مشغول حزف زدن شدیم. یک لحظه از مهنا غافل شدم. او هم بازیگوش بود و از صندلی‌ها بالا و پایین می‌پرید. با مریم درمورد یکی از بچه‌ها حرف می‌زدیم که ناگهان دیدم مهنا نیست‌. سرم را به دو طرف چرخاندم. هرچه گشتم پیدایش نکردم‌. با مریم از جایمان بلند شدیم. رو به مریم کردم: -تو رو خدا به مامانم این‌ها چیزی نگو. خودم پیداش می‌کنم! مریم سرش را جنباند. -با هم پیداش می‌کنیم. مثل مرغ سرکنده از این طرف سالن به طرف دیگر می‌رفتیم. چشم می‌چرخاندیم بلکه مهنای کوچک را پیدا کنیم. اشک‌هایم بیرون زده بود. چشم‌هایم انگار هیچ جایی را نمی‌دیدند. نفسم تنگ شده بود. دلم شور می‌زد. حس می‌کردم می‌خواهم بمیرم. می‌خواهم زمین دهان باز کند و من را ببلعد. میان گریه و اشک کسی صدایم زد: -چی شده چرا گریه می‌کنین؟ با اشک به پشت سرم برگشتم. با دیدن عصا قورت داده، درحالیکه تعدادی کیک و آبمیوه دستش بود و به من نگاه می‌کرد هول و دستپاچه گفتم: -وای بدبخت شدم. مهنا نیست. گم شده. هق‌هقم بلند شد. -این‌جا داشت بازی می‌کرد. همین‌جا بود به خدا. نمی‌دونم چی شد یهو. دستش را بالا آورد و آهسته بالا و پایین کرد: -آروم باش مهلا خانوم. الان می‌گردم پیداش می‌کنم‌ گریه نکن. این‌ها رو بگیر از من. دو کیسه را سمتم گرفت. دستم را جلو بردم تا کیسه‌ها را بگیرم. از شدت نگرانی دستانم می‌لرزید. کیسه‌ها را گرفتم ولی دستانم مقاومت نداشت. کیسه‌ها پخش زمین شدند. آبمیوه‌ها روی زمین افتادند. روی زمین نشستم: -وای خاک بر سرم کنن. چقدر من بی‌عرضه‌ام. روبرویم روی زمین نشست تا کمکم کند. تند کیک‌ها و آبمیوه‌ها را از روی زمین جمع کرد. کیسه‌ها را این‌بار خودش به دست گرفت و من را سمت یک صندلی برد. رو به من کرد: -همین‌جا بشینین. من برمی‌گردم‌. کیسه‌ها را روی صندلی کنارم مرتب کردم.‌ با چشم دنبالش کردم. یکی یکی غرفه‌ها را نگاه می‌کرد. می‌دوید و با فروشنده‌ها حرف می‌زد. گریه‌ام شدت گرفته بود‌. حالم را نمی‌فهمیدم. مریم را دیدم. سمتم دوید: -این‌جا نشستی خوش‌حال؟ پاشو بریم دنبال مهنا. دستم را روی قفسه سینه‌ام گذاشتم و با گریه گفتم: ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ سارای شرمگین، گونه‌هایش بخاطر خجالت و عصبانیت برافروخته شده بود و سعی می‌کرد خونسردی نداشته‌اش را حفظ کند. بهرام آبرویش را برده بود. -بهرام جان. پاشو فیلم تموم شده. بهرام. با تکان دادن تند و پشت سر سعص کرد بیدارش کند. بهرام آهسته چشمانش را باز کرد و به سارا خیره شد: -ها. چی؟ تموم شده؟ چه زود؟ سارا حرصش گرفته بود و آنقدر عصبانی بود که می‌توانست همان‌جا بلند شود و داد بزند و بگوید از بهرام بدش می‌آید! -بله باید بریم. بهرام درحالیکه با دست تند روی صورتس می‌کشید جواب داد: -بریم بریم. قشنگ بود؟ سارا با حرص و درحالیکه پشت چشمش را نازک می‌کرد جواب داد: -خیلی. ازدستت رفت. بهرام خمیازه کشید: -من حوصله سینما ندارم. گفتم حال و هوات عوض بشه. عوض شده بود. حال و هوای سارا حسابی برزخی شده بود و دلش می‌خواست با کیفش توی سر پرموی بهرام، ضربه ای بکارد و خجالت دو ساعت گذشته را جبران کند. -اره. زیاد خندیدم. بهرام با انگشت اشاره فرق سرش را خاراند: -نظرت چیه بریم شام بخوریم؟ سارا مردد شد: -اخه مامانم اینا چی؟ بهرام خونسرد جواب داد: -خب زنگ بزن بگو منتظر نباشن. -چطوری؟ با یک حرکت بهرام تلفن همراهش را از جیبش بیرون کشید و شماره خانه صفدر را گرفت و نزدیک گوش سارای جاخورده گذاشت. سارا که حسالی غافلگیر شده بود گفت: - سلام مامان جان. خوبین؟ ببین ما شام نمیایم. می‌ریم بیرون با بهرام. می‌گه رستوران هندی. چشم خداحافظ. گوشی را به طرف بهرام گرفت و تشکر کرد. بهرام لبخندی زد و در حالیکه می‌گفت باشه به سمت خروجی سینما حرکت کرد. سارا مثل جوجه ای که به دنبال مادرش بدود، پشت سر بهرام به راه افتاد. بهرام هر لحظه چیزی برای غافلگیر کردنش داشت. ماشین بهرام داخل کوچه بنفشه شد. کنار در خانه صفدر خان غرفه دار پارک کرد. سارا خودش را جمع و جور کرد و خواست پیاده شود. هنوز هم به اتفاق داخل رستوران فکر می‌کرد. زمانیکه به بهرام گفته بود، مردی آن طرف‌تر مرتب نگاهش می‌کند. بهرام خونسرد گفته بود : -خب نگاه کنه. انقدر نگاه کنه تا چشمش دربیاد! سارا از ساغر شنیده بود که چقدر فرهاد برایش غیرتی می‌شود و نمی‌گذارد حتی پشه نری نگاه چپ به او کند. مثل اینکه بهرام خیلی این چیزها برایش مهم نبود. شاید برایش عادی بود؟ -خداحافظ بهرام جان. -برو. خداحافظ. سارا پیاده شد و درحالیکه دسته کلیدش را از کیفش بیرون می‌کشید به سمت در خانه شان رفت. -سارا. بهرام بود که صدایش می‌زد. -من ده روزی می‌رم شهرستان. چندتا بار هست خودم باید برم چک کنمشون. نیستم . سارا که همانطور زل زده بود به پلاک ماشین بهرام که داشت دور و دورتر می‌شد، کلید را داخل قفل چرخاند و وارد حیاط شد. روی تشک دراز کشیده بود و فکر می‌کرد. از این پهلو به آن پهلو می‌شد. دلش آرام و قرار نداشت. اتفاقی که در رستوران افتاده بود داشت در ذهنش پیچ و تاب می‌خورد. شاید بهتر بود فردا با کبری حرف بزند. خواهر بزرگترش بود و تجربه بیشتری داشت. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌