eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
753 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ محسن و سعید پشت فرمان نشسته بودند. پدر من هم ماشین را آورده بود. مادرم رو به عطری خانم کرد. با هم روبوسی کردند. عطری خانم گفت: -آذرجون کاری چیزی داشتی به من بگو حتما. مادرم درحالیکه عطری خانم را می‌بوسید جوابش را داد: -خدا بخواد می‌خوایم هفته دیگه براشون آش پشت پا بپزیم. حتما مزاحمت می‌شم عطری جون‌. عطری خانم ان‌شاءالله بلندی گفت. بعد هم از من و بقیه‌ی دخترها خداحافظی کرد. سمت ماشین شوهرش رفت. سوار شد. سعید سمت خروجی راند. لحظه‌ی آخر بوق بلندی به معنای خداحافظی زد و رفت. رفتن ماشینشان را نگاه کردم. دور شدند. ماشین بعدی محسن بود که پشت فرمان نشسته بود. از ماشین پیاده شد و رو به مادرم کرد: -خاله آذر، لین دخترها اذیت کردن برشون گردون خونه تا خودم به حسابشون برسم. مادرم خنده‌ای کرد. بعد هم با مهربانی گفت: -عزیزِخاله، کار داشتی حتما بیا به من بگو. محسن چشم گفت‌. بعد هم سمت ما دخترها آمد. سرم را سمت دیگر گرفتم. فقط صدایش را می‌شنیدم: -مینا، مریم اذیت نکنین ها. در نبود مامان و بابا بزرگترتون منم. گفته باشم. مینا خندید. مریم هم در هوا برو بابایی با دست نثارش کرد. خوشم آمد و کیف کردم. همان لحظه مریم واکمنش را درآورد: -بیا آخرین وصیت‌هات رو بگو ضبط کنم خان داداش! محسن حرصی سمت مریم آمد. مریم جیغ زد و فرار کرد. پدرم از ماشین پیاده شد: -آقا محسن بیا سوار شو‌. الان ترافیک می‌شه. محسن با دست به پدرم اشاره کرد و باشه گفت‌. بعد هم رو به ما برگشت: -دارم برات مریم خانوم. الان دارم می‌رم خونه. شاید گذرم به اتاقت افتاد. مریم نگران به محسن نگاه می‌کرد. مینا میانه را گرفت: -محسن بترکی، بیا برو دیگه، اَه! محسن به دو سمت ماشین رفت. به مادرم گفته بود ماشین را داخل پارکینگ می‌گذارد و بعد خانه‌ی مامانی می‌رود. او که گازش را گرفت و رفت ما هم سمت ماشین پیکان پدرم حمله ور شدیم. مادرم و مهنا جلو نشستند. عقب هم مینا و مهسا و بعد هم مریم و در آخر من نشستم. پدرم راه افتاد. ما دخترها دست می‌زدیم و می‌گفتیم: -بستنی، بستنی، بستنی! پدرم میان راه نگه داشت. از ماشین پیاده شد و سمت مغازه‌ای رفت. همان لحظه مینا به حرف آمد: -می‌گم ما که این پشت چهارنفری جا شدیم. اون روز هم الکی مهلا رو فرستادیم جلو پیش سعید بشینه! با شنیدن اسم سعید دوباره تنم لرزید. آب دهانم را قورت دادم و حرف زدن‌هایشان را دنبال کردم. مهسا ادامه داد: -آره. تازه پژو بزرگتر از پیکان هم هست. سه نفری سرشان را تکان دادند. مادرم که تا آن لحطه شنونده بود کمی سمت عقب چرخید: -جریان ماشین چیه؟ مهسا ماجرای آن روز را تعریف کرد. همه‌ی ثانیه‌هایش برایم تکرار شد. از حرفی که مقابل در به او زده بودم تا نشستن کنارش. چشمانم را بستم. چرا آن روز هیچ حسی نداشتم و درست بعد از روز مولودی، همه چیز تغییر کرده بود؟ به خانه رسیدیم. دوان دوان و خنده‌کنان وسیله‌هایمان را داخل خانه بردیم. جیغ جیغ می‌کردیم و شعر می‌خواندیم. مینا وسیله‌هایش را داخل کمد مهسا گذاشت. مریم هم وسیله‌هایش را به من داد تا برایش جایی بگذارم. بعد هم دور هم نشستیم تا برای آن دو هفته برنامه‌ریزی کنیم. مینا اولین نفر گفت: -من می‌گم یه سینما بریم. خیلی وقته نرفتیم. مهسا از آن طرف ادامه داد: -کی ما رو می‌بره سینما آخه. اون محسن گند اخلاق که عمرا ببره. از طرف دیگر مریم گفت: -به سعید می‌گیم. اون می‌بره. آخه تو فرودگاه هم خیلی هوامونو داشت. مهسا و مینا با تعجب به من و مریم نگاه کردند. با آرنج محکم به پهلوی مریم زدم. مریم آب دهانش را قورت داد: -یعنی رفت آبمیوه و اینا گرفت. بعد هم با خنده به بقیه نگاه کرد. مینا چشمکی زد: -بله دیدم. رفته بود طعم مو د علاقه‌ی مهلا رو هم خریده بود. خیلی هواتونو داره! همه زیر خنده زدند. من اما دلم به آشوب افتاد. یعنی برایش مهم بوده من چه دوست دارم؟ رو به مینا کردم: -منظورت چیه؟ مینا روی کاغذ سینما را می‌نوشت و جوابم را می‌داد: -یعنی اینکه اومد از محسن پرسید من شنیدم. گفت یه طعمی بگو همه دوست داشته باشن من بخرم. محسن گفت فقط آلبالویی بگیر. اون مهلا کج سلیقه‌اس هرچیزی نمی‌خوره. اون هم رفته فقط آب آلبالو گرفته! همگی زیر خنده زدند. من اما دلم دوباره به هم خورد. عرق کردم. نفسم تند شد. خدای من، چرا این‌قدر رویش حساس شده بودم. چرا این‌قدر برایم اهمیت داشت؟ در افکارم غرق بودم که مهسا از خنده ریسه رفت و گفت: ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
-وای مینا خدا نکشتت، نوشتی سینما با سعید عطری خاله! مینا شکلک درآورد: -راست می‌گم دیگه. سعید عطری خاله‌اس. مامانم همیشه می‌گه سعید عطری خاله! دخترها می‌خندیدند و‌نمی‌دانستند حتی بردن اسمش هم حالم را دگرگون می‌کند چه برسد به اینکه بخواهیم با او به سینما برویم حتی! یعنی محسن اجازه می‌داد؟
دوستانی که درمورد وی آی پی کوچه سوال داشتن بله وی آی پی داره رمان کامله داخل وی آی پی @HappyFlower جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐛 🦋 🦋 چه کسی می‌داند ... 🐛 که تو در پیله تنهایی خود تنهایی ؟ 🦋 چه کسی می‌داند ؛ که تو در حسرت یک روزنهٔ فردایی ! 🐛 پیله ات را بگشا ... 🦋 تو به اندازه پروانه شدن زیبایی ! 🐛 🦋
سلام مهربونا
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ دخترها همینطور برنامه‌ریزی می‌کردند و نقشه‌هایی که در سرشان بود یکی یکی به زبان می‌آوردند. مینا تند یادداشت می‌کرد و دخترها بلند می‌گفتند احسنت. مریم نگاهش به من افتاد: -امروز تو خودتی. چی شده؟ سرم را سمتش گرفتم. چقدر خوشبخت بود که در دلش هیچ هول و ولا و پریشانی نداشت. -هیچی. چطور باید باشم؟ لبخندی کجکی کنج لبش نشاند: -آخه هیچی نمی‌گی. ساکتی. تو خودتی. یه نظری یه ایده‌ای بده. کمی فکر کردم. به چشم‌های منتظر مریم و بعد هم مینا و مهسا نگاه کردم. من خودم به اندازه‌ی کافی از یک جفت چشم در دلم قابی داشتم. دیگر دیدن تعجب این چشم‌ها من را اذیت نمی‌کرد. -من می‌گم هیئت آخر هفته رو هم بنویسین. مینا نگاه معناداری به من انداخت: -یه وقت سلول‌های مغزت گیرپاج نکنن. اینو که خودمون هم می‌دونستیم! وقتی مهسا و مریم و مینا خندیدند خیالم راحت شد. حداقلش این بود که نمی‌دانستند در قلب و‌ مغزم چه می‌گذرد. تا آخر بحثشان من سکوت کردم‌. برای خودشان برنامه‌ی پارک و شهربازی هم گذاشتند. اسم چند بازی هم نوشتند. مینا برنامه را بالا گرفت و نگاه کرد. بعد هم به مهسا داد. مهسا آن را برداشت و به در کمد زد. مادرم صدایمان زد تا بستنی بخوریم. از اتاق بیرون رفتیم. دو روز بعد وقتی دخترها برنامه‌ی سینما با سعید عطری خاله را هنگام صبحانه مطرح کردند مادرم کمی از چایی‌اش را نوشید و به تک‌تکمان نگاه کرد. ما هم با خنده‌های بامزه‌ای نگاهش می‌کردیم. مادرم گفت: -الان شما با پسر عطری خانوم می‌خواین برین سینما به نظر خودتون کار درستیه؟ مینا لقمه‌اش را قورت داد: -خاله اون مثل محسن می‌مونه‌. تازه اون دفعه هم ما رو برد تا پاساژ. کلا خیلی آقاست. مادرم به مهنا لقمه داد. بعد رو به مینا کرد: -اون فرق می‌کرد. یه موقعیتی بود که ناگهانی ایجاد شده بود‌ تازه محسن هم نبود.‌ الان وقتی محسن هست نباید به سعید بگین دخترها. اصلا کار قشنگی نیست. شما ها خودتون برادری مثل محسن دارین. مریم معترض شد: -خاله محسن نمی‌بره. از بس غد و یه دنده‌اس. اه بیچاره کسی که بعدا زنش بشه! مادرم خندید. -اولا در مورد برادرت منصف باش خاله جون، دوما من باهاش حرف می‌زنم. مطمئنم اون قبول می‌کنه. سوما شماها اول به محسن یا آقا بهروز یا دایی‌هاتون بگین، اگر کسی نبرد گزینه آخر می‌شه سعید. باشه؟ حرف‌های مادرم منطقی بود. سکوت دخترها نشان می‌داد که قانع شده‌اند. مادرم بعد از صبحانه با محسن تماس گرفت. چند دقیقه‌ای با او حرف زد. محسن راضی شد که دنبالمان بیاید تا به سینما برویم. وقتی مادرم این خبر را داد همگی هورا کشیدیم. حالا نوبت انتخاب فیلم بود. هرکس نظری داشت. مریم می‌گفت خنده‌دار باشد مینا می‌گفت درام باشد. من اما نظری نداشتم‌. دلم نمی‌خواست چیزی بگویم. حاضر شدیم و جلوی در ایستادیم. زنگ خانه به صدا درآمد. به سمت در رفتیم. محسن پشت فرمان نشسته بود. دستان لاغرش را روی فرمان گذاشته بود. مینا نفر اول جلو رفت. صندلی جلو نشست. من و بقیه هم جلو رفتیم و سوار شدیم. محسن سلام کلی کرد. بعد با خنده گفت: -شماها فکر کردین ملکه‌این که نشستین واسه خودتون برنامه ریزی کردین؟ به احترام خاله آذر اومدم. مینا روی پای محسن زد: -راه بیفت دیرمونه. -بلیط گرفتین؟ مینا قری به سر و گردنش داد: -وا! تو مردی تو باید بخری برامون. تازه تنقلات یادت نره! محسن گازش را گرفت و تا سینما به سرعت راند. داخل ماشین سر و صدا کردیم و شعر خواندیم تا به مقصد رسیدیم. محسن برایمان بلیط و خوراکی خرید. بعد هم تاکید کرد بعد از تمام شدن فیلم دنبالمان خواهد آمد. گفت همان جا بمانیم‌. با دخترها از او خداحافظی کردیم و راه افتادیم. داخل سالن سینما هرکداممان خوراکی در دستمان داشتیم به فیلم نگاه می‌کردیم. گاهی خنده‌ی جمع بالا می‌رفت. گاهی هم سکوت برقرار می‌شد. هماهنگی جمع در دیدن فیلم و دست زدن‌های هر موقعشان لذت فیلم را چندین برابر کرده بود. اواخر فیلم بود که حس کردم معده‌ام در حال تلاطم است. روی زانوهایم خم شدم و نفس‌های عمیق کشیدم. مریم متپگوجه حالم شد. از من علت را پرسید. نمی‌دانستم چه شده است. تا آخر فیلم دولا ماندم تا بچه‌ها از فیلمشان لذت ببرم. لامپ‌های سالن که روشن شد مینا و مهسا هم متوجه حالم شدند. زیر بغل هایم را گرفتند و از سالن بیرون آمدیم. داخل فضای آزاد رفتیم. روی صندلی نشستیم. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
مریم به سرعت سمت همان‌جایی رفت که محسن گفته بود. چشم‌هایم را بسته بودم و فقط نفس عمیق می‌کشیدم. کمی که گذشت متوجه صدای مریم شدم: -بیاین از این طرف. حالش خیلی بده‌ نمید‌ونم چشه. با خودم گفتم چرا با محسن این‌قدر رسمی حرف می‌زند. آهسته پلک‌هایم را از هم باز کردم. تاری کم‌کم محو شد. میان چشم‌هایم عصا قورت داده را دیدم. سعید آمده بود. او آن‌جا چه می‌کرد؟
دوستانی که درمورد وی آی پی کوچه سوال داشتن بله وی آی پی داره رمان کامله داخل وی آی پی @HappyFlower جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
در دلم جایی برای هیچکس غیر از تو نیست گاه یک دنیا فقط با یک نفر پُر می شود.. 🌹🍃