eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
753 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستانی که درمورد وی آی پی کوچه سوال داشتن بله وی آی پی داره رمان کامله داخل وی آی پی @HappyFlower جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐛 🦋 🦋 چه کسی می‌داند ... 🐛 که تو در پیله تنهایی خود تنهایی ؟ 🦋 چه کسی می‌داند ؛ که تو در حسرت یک روزنهٔ فردایی ! 🐛 پیله ات را بگشا ... 🦋 تو به اندازه پروانه شدن زیبایی ! 🐛 🦋
سلام مهربونا
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ دخترها همینطور برنامه‌ریزی می‌کردند و نقشه‌هایی که در سرشان بود یکی یکی به زبان می‌آوردند. مینا تند یادداشت می‌کرد و دخترها بلند می‌گفتند احسنت. مریم نگاهش به من افتاد: -امروز تو خودتی. چی شده؟ سرم را سمتش گرفتم. چقدر خوشبخت بود که در دلش هیچ هول و ولا و پریشانی نداشت. -هیچی. چطور باید باشم؟ لبخندی کجکی کنج لبش نشاند: -آخه هیچی نمی‌گی. ساکتی. تو خودتی. یه نظری یه ایده‌ای بده. کمی فکر کردم. به چشم‌های منتظر مریم و بعد هم مینا و مهسا نگاه کردم. من خودم به اندازه‌ی کافی از یک جفت چشم در دلم قابی داشتم. دیگر دیدن تعجب این چشم‌ها من را اذیت نمی‌کرد. -من می‌گم هیئت آخر هفته رو هم بنویسین. مینا نگاه معناداری به من انداخت: -یه وقت سلول‌های مغزت گیرپاج نکنن. اینو که خودمون هم می‌دونستیم! وقتی مهسا و مریم و مینا خندیدند خیالم راحت شد. حداقلش این بود که نمی‌دانستند در قلب و‌ مغزم چه می‌گذرد. تا آخر بحثشان من سکوت کردم‌. برای خودشان برنامه‌ی پارک و شهربازی هم گذاشتند. اسم چند بازی هم نوشتند. مینا برنامه را بالا گرفت و نگاه کرد. بعد هم به مهسا داد. مهسا آن را برداشت و به در کمد زد. مادرم صدایمان زد تا بستنی بخوریم. از اتاق بیرون رفتیم. دو روز بعد وقتی دخترها برنامه‌ی سینما با سعید عطری خاله را هنگام صبحانه مطرح کردند مادرم کمی از چایی‌اش را نوشید و به تک‌تکمان نگاه کرد. ما هم با خنده‌های بامزه‌ای نگاهش می‌کردیم. مادرم گفت: -الان شما با پسر عطری خانوم می‌خواین برین سینما به نظر خودتون کار درستیه؟ مینا لقمه‌اش را قورت داد: -خاله اون مثل محسن می‌مونه‌. تازه اون دفعه هم ما رو برد تا پاساژ. کلا خیلی آقاست. مادرم به مهنا لقمه داد. بعد رو به مینا کرد: -اون فرق می‌کرد. یه موقعیتی بود که ناگهانی ایجاد شده بود‌ تازه محسن هم نبود.‌ الان وقتی محسن هست نباید به سعید بگین دخترها. اصلا کار قشنگی نیست. شما ها خودتون برادری مثل محسن دارین. مریم معترض شد: -خاله محسن نمی‌بره. از بس غد و یه دنده‌اس. اه بیچاره کسی که بعدا زنش بشه! مادرم خندید. -اولا در مورد برادرت منصف باش خاله جون، دوما من باهاش حرف می‌زنم. مطمئنم اون قبول می‌کنه. سوما شماها اول به محسن یا آقا بهروز یا دایی‌هاتون بگین، اگر کسی نبرد گزینه آخر می‌شه سعید. باشه؟ حرف‌های مادرم منطقی بود. سکوت دخترها نشان می‌داد که قانع شده‌اند. مادرم بعد از صبحانه با محسن تماس گرفت. چند دقیقه‌ای با او حرف زد. محسن راضی شد که دنبالمان بیاید تا به سینما برویم. وقتی مادرم این خبر را داد همگی هورا کشیدیم. حالا نوبت انتخاب فیلم بود. هرکس نظری داشت. مریم می‌گفت خنده‌دار باشد مینا می‌گفت درام باشد. من اما نظری نداشتم‌. دلم نمی‌خواست چیزی بگویم. حاضر شدیم و جلوی در ایستادیم. زنگ خانه به صدا درآمد. به سمت در رفتیم. محسن پشت فرمان نشسته بود. دستان لاغرش را روی فرمان گذاشته بود. مینا نفر اول جلو رفت. صندلی جلو نشست. من و بقیه هم جلو رفتیم و سوار شدیم. محسن سلام کلی کرد. بعد با خنده گفت: -شماها فکر کردین ملکه‌این که نشستین واسه خودتون برنامه ریزی کردین؟ به احترام خاله آذر اومدم. مینا روی پای محسن زد: -راه بیفت دیرمونه. -بلیط گرفتین؟ مینا قری به سر و گردنش داد: -وا! تو مردی تو باید بخری برامون. تازه تنقلات یادت نره! محسن گازش را گرفت و تا سینما به سرعت راند. داخل ماشین سر و صدا کردیم و شعر خواندیم تا به مقصد رسیدیم. محسن برایمان بلیط و خوراکی خرید. بعد هم تاکید کرد بعد از تمام شدن فیلم دنبالمان خواهد آمد. گفت همان جا بمانیم‌. با دخترها از او خداحافظی کردیم و راه افتادیم. داخل سالن سینما هرکداممان خوراکی در دستمان داشتیم به فیلم نگاه می‌کردیم. گاهی خنده‌ی جمع بالا می‌رفت. گاهی هم سکوت برقرار می‌شد. هماهنگی جمع در دیدن فیلم و دست زدن‌های هر موقعشان لذت فیلم را چندین برابر کرده بود. اواخر فیلم بود که حس کردم معده‌ام در حال تلاطم است. روی زانوهایم خم شدم و نفس‌های عمیق کشیدم. مریم متپگوجه حالم شد. از من علت را پرسید. نمی‌دانستم چه شده است. تا آخر فیلم دولا ماندم تا بچه‌ها از فیلمشان لذت ببرم. لامپ‌های سالن که روشن شد مینا و مهسا هم متوجه حالم شدند. زیر بغل هایم را گرفتند و از سالن بیرون آمدیم. داخل فضای آزاد رفتیم. روی صندلی نشستیم. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
مریم به سرعت سمت همان‌جایی رفت که محسن گفته بود. چشم‌هایم را بسته بودم و فقط نفس عمیق می‌کشیدم. کمی که گذشت متوجه صدای مریم شدم: -بیاین از این طرف. حالش خیلی بده‌ نمید‌ونم چشه. با خودم گفتم چرا با محسن این‌قدر رسمی حرف می‌زند. آهسته پلک‌هایم را از هم باز کردم. تاری کم‌کم محو شد. میان چشم‌هایم عصا قورت داده را دیدم. سعید آمده بود. او آن‌جا چه می‌کرد؟
دوستانی که درمورد وی آی پی کوچه سوال داشتن بله وی آی پی داره رمان کامله داخل وی آی پی @HappyFlower جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
در دلم جایی برای هیچکس غیر از تو نیست گاه یک دنیا فقط با یک نفر پُر می شود.. 🌹🍃
نسازد لن ترانی چون کلیم از طور نومیدم نمک پروده عشقم زبان ناز میدانم صائب🍃
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ هول کردم. چشمانم را بستم. قدرت نداشتم نگاهش کنم. خدایا در این لحظات سخت و‌حساس اون آن‌جا چه می‌کرد؟ وقتی سالم بودم از دیدنش به رعشه می‌افتادم حالا که مریض هم بودم! صدای مینا را شنیدم. با مهسا درمورد او حرف می‌زدند. پچ پچشان عجیب نبود: -این این‌جا چه کار می‌کنه مهسا؟ -چه می‌دونم؟ محسن گفت خودش میاد دنبالمون. شاید از این‌جا رد می‌شده. ولی آخه سعید کجا این‌جا کجا؟ گذری رد می‌شده یعنی؟ ولی چطوری مریم رو دیده؟ وقتی مهسا و مینا حرفشان تمام شد و با سعید سلام و علیک کردند فهمیدم او به ما رسیده است. چشمانم را باز کردم. با مریم مقابلمان ایستاده بودند. سعید جوابشان را داد و پرسید: -چی شده؟ بریم بیمارستان؟ مینا نگاهی به من انداخت. بعد به مهسا نگاه کرد. کمی من و من کرد. -نه.‌ حالش اون‌قدرها بد نیست. یه کم فشارش افتاده. منتظریم محسن بیاد بریم خونه خاله آذر. نمی‌دونم چرا دیر کرده. سعید کمی خم شد و به من نگاه کرد. قدرت نداشتم در آن چشم‌ها نگاه کنم. آن لحظه داشتم نفس کم می‌آوردم حتی. سرم را پایین انداختم. از شدت فشاری که رویم بود گریه‌ام گرفت. -مهلا خانوم بریم دکتر؟ رنگت پریده‌ها. سرم را آهسته به معنای نه بالا دادم. راست ایستاد. مینا دوباره گفت: -الان محسن می‌رسه. صدای سعید را شنیدم: -محسن به من زنگ زد. گفت کارش یه جا گیره نمی‌تونه بیاد دنبال شماها. گفت من بیام ببرمتون منزل. مینا آهانی گفت. سمتم چرخید و کمی دولا شد. بعد دستش را دور کمرم حلقه کرد و کمک کرد بلند شوم. آهسته از جایم بلند شدم. این چه دردی بود دیگر؟ حالا وسط این درد و حال خراب، سعید را کجای دلم می‌گذاشتم؟ -من می‌رم ماشین رو میارم نزدیک‌تر. شما آروم بیاین. عجله نکنین. به دو از ما دور شد. سمت دیگر رفت. این نگرانی‌ها و دلواپسی‌هایش چقدر برایم شیرین بود. اینکه نمی‌خواست زیاد راه برویم‌. اینکه حال خراب من برایش مهم بود. مهربانی‌اش باعث می‌شد آن شرایط را راحت‌تر پشت سر بگذارم. صدای مهسا را شنیدم: -باز خوبه این اومد. اگه محسن بود می‌گفت فیلم بازی نکن مهلا! مینا خنده‌ی بلندی کرد: -اون اصلا با ما همیشه شمشیر رو از رو بسته‌. ولش کنین حالا که سعید اومده. مریم که جلوجلو می‌رفت کمی سمتمان چرخید. با دستش اشاره کرد سریع‌تر برویم. رد دست‌هایش را زدم. به ماشین شوهر عطری خانم رسیدم. جایی که سعید تمام قد منتظر ایستاده بود تا ما سمتش برویم و سوار شویم. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا