eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
734 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ورودی های جدید داشتند با برنامه‌های کلاسی روی برد کلنجار میرفتند و من در لابی منتظر الهه نشسته بودم. هر طرف را که می‌دیدم دانشجویی بود که با ذوق داشت حرف می‌زد و می‌خندید. من اما دلم در درگیری سختی قرار گرفته بود. دچار عشق مثلثی شده بودم. من و یاسر و خدا! -یک عدد عروس سلام می‌کند! برگشتم سمتش و با دیدن لب خندانش همه درگیری‌هایم کنار رفت. -سلام. چطوری عروس گل گلی؟ -خوبیم شکر. این‌جا چقدر شلوغ پلوغه؟ -آره بچه های ورودی ان. دارن دنبال کلاساشون می‌گردن. -یادته حنانه. جلوی همون برد با هم جر و بحثمون شد؟ -هنوز یادته؟چه حافظه ای..گ حالا اگه بگم یه خاطره خوب از من بگو، فراموشی مزمن می‌گیری! خندیدیم. آخرین ترم هر لحظه‌اش براسم شیرین بود. من خیلی درس و دانشگاه را دوست داشتم. دو هفته ای بود که به دفتر شعری نفرستاده بودم. تردید مثل خوره به جان ذهن و فکرم افتاده بود. از طرف دیگر متعهد بودم که به مجله هرهفته شعر بفرستم و این دو هفته بهانه تراشی کرده بودم. دل را به دریا زدم و شعری برای مخاطب خاصم نوشتم. «دو دلی حال قریبیست خدا داند و بس کس نداند به دل من، چه ها بوده و بس در پی رنگ و لعاب تو نبودم یارا لطف تنها در اینست، دل تو، باشد وبس کاش می‌شد بروم سر به بیابان بنهم تا بمیرم به ره دوست به تنهایی و بس..» دکمه ارسال را زدم و به خواب رفتم. 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ هول کردم. چشمانم را بستم. قدرت نداشتم نگاهش کنم. خدایا در این لحظات سخت و‌حساس اون آن‌جا چه می‌کرد؟ وقتی سالم بودم از دیدنش به رعشه می‌افتادم حالا که مریض هم بودم! صدای مینا را شنیدم. با مهسا درمورد او حرف می‌زدند. پچ پچشان عجیب نبود: -این این‌جا چه کار می‌کنه مهسا؟ -چه می‌دونم؟ محسن گفت خودش میاد دنبالمون. شاید از این‌جا رد می‌شده. ولی آخه سعید کجا این‌جا کجا؟ گذری رد می‌شده یعنی؟ ولی چطوری مریم رو دیده؟ وقتی مهسا و مینا حرفشان تمام شد و با سعید سلام و علیک کردند فهمیدم او به ما رسیده است. چشمانم را باز کردم. با مریم مقابلمان ایستاده بودند. سعید جوابشان را داد و پرسید: -چی شده؟ بریم بیمارستان؟ مینا نگاهی به من انداخت. بعد به مهسا نگاه کرد. کمی من و من کرد. -نه.‌ حالش اون‌قدرها بد نیست. یه کم فشارش افتاده. منتظریم محسن بیاد بریم خونه خاله آذر. نمی‌دونم چرا دیر کرده. سعید کمی خم شد و به من نگاه کرد. قدرت نداشتم در آن چشم‌ها نگاه کنم. آن لحظه داشتم نفس کم می‌آوردم حتی. سرم را پایین انداختم. از شدت فشاری که رویم بود گریه‌ام گرفت. -مهلا خانوم بریم دکتر؟ رنگت پریده‌ها. سرم را آهسته به معنای نه بالا دادم. راست ایستاد. مینا دوباره گفت: -الان محسن می‌رسه. صدای سعید را شنیدم: -محسن به من زنگ زد. گفت کارش یه جا گیره نمی‌تونه بیاد دنبال شماها. گفت من بیام ببرمتون منزل. مینا آهانی گفت. سمتم چرخید و کمی دولا شد. بعد دستش را دور کمرم حلقه کرد و کمک کرد بلند شوم. آهسته از جایم بلند شدم. این چه دردی بود دیگر؟ حالا وسط این درد و حال خراب، سعید را کجای دلم می‌گذاشتم؟ -من می‌رم ماشین رو میارم نزدیک‌تر. شما آروم بیاین. عجله نکنین. به دو از ما دور شد. سمت دیگر رفت. این نگرانی‌ها و دلواپسی‌هایش چقدر برایم شیرین بود. اینکه نمی‌خواست زیاد راه برویم‌. اینکه حال خراب من برایش مهم بود. مهربانی‌اش باعث می‌شد آن شرایط را راحت‌تر پشت سر بگذارم. صدای مهسا را شنیدم: -باز خوبه این اومد. اگه محسن بود می‌گفت فیلم بازی نکن مهلا! مینا خنده‌ی بلندی کرد: -اون اصلا با ما همیشه شمشیر رو از رو بسته‌. ولش کنین حالا که سعید اومده. مریم که جلوجلو می‌رفت کمی سمتمان چرخید. با دستش اشاره کرد سریع‌تر برویم. رد دست‌هایش را زدم. به ماشین شوهر عطری خانم رسیدم. جایی که سعید تمام قد منتظر ایستاده بود تا ما سمتش برویم و سوار شویم. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
رمانی هیجان‌انگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم‌، با دیدن خسته‌ی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه بگردم می‌گفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو رو پر کردم و سمتش رفتم. - خانوم حبیبی می‌خواین بدین کوله شما رو من بیارم. پریده. دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم می‌کشید تشکر کرد. - نه می‌شه. خودم میارم دکتر بزرگمهر. من که درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉 💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍 🏃‍♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️
رمانی هیجان‌انگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم‌، با دیدن خسته‌ی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه بگردم می‌گفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو رو پر کردم و سمتش رفتم. - خانوم حبیبی می‌خواین بدین کوله شما رو من بیارم. پریده. دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم می‌کشید تشکر کرد. - نه می‌شه. خودم میارم دکتر بزرگمهر. من که درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉 💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍 🏃‍♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️
رمانی هیجان‌انگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم‌، با دیدن خسته‌ی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه بگردم می‌گفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو رو پر کردم و سمتش رفتم. - خانوم حبیبی می‌خواین بدین کوله شما رو من بیارم. پریده. دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم می‌کشید تشکر کرد. - نه می‌شه. خودم میارم دکتر بزرگمهر. من که درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉 💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍 🏃‍♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️
رمانی هیجان‌انگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم‌، با دیدن خسته‌ی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه بگردم می‌گفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو رو پر کردم و سمتش رفتم. - خانوم حبیبی می‌خواین بدین کوله شما رو من بیارم. پریده. دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم می‌کشید تشکر کرد. - نه می‌شه. خودم میارم دکتر بزرگمهر. من که درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉 💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍 🏃‍♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️
رمانی هیجان‌انگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم‌، با دیدن خسته‌ی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه بگردم می‌گفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو رو پر کردم و سمتش رفتم. - خانوم حبیبی می‌خواین بدین کوله شما رو من بیارم. پریده. دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم می‌کشید تشکر کرد. - نه می‌شه. خودم میارم دکتر بزرگمهر. من که درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉 💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍 🏃‍♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️