🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
#کوچه_پشتی
#قسمت_82
فاطمه صداقت
نمیدانم چرا یک «نه» را باید هزاربار میگفتم. آخر دیگر دیشب که در اتاق نشسته بودیم صاف و پوست کنده گفته بودم:
-ما به هم نمیخوریم. ملاکهامون هم به هم نمیخوره. چه اصراری دارین.
آن لحظه حتی فکر سعید هم نبودم. بلکه با همهی وجودم از شاهرخ خوشم نمیآمد. نه آنکه ایراد گیر باشم، نه. او را دیده بودم گه گداری که سیگار میکشید. یا اینکه موقع بیکاری، کنار مغازه میایستاد و تخمه میشکست. من از این رفتارها خوشم نمیآمد. به بد و خوبش کار نداشتم اما دلم نمیخواست همسرم سر کوچه بایستد و با رفقایش سیگار بکشد و تخمه بشکند. به من گفته بود:
-مهلا خانوم، آبجی، بذار آبجیم نباشی، بذار عشقم باشی، خانومه خونهام باشی.
بعد من از تعجب شاخ درآورده بودم و نگاهش کرده بودم. او هم خندیده بود:
-اینو تو یه فیلمه گفت. دیدم قشنگه حفظش کردم!
فقط خدا میدانست که دلم میخواست سرم را به طاق بکوبم. خدایا برای شاهرخ پسر طلا خانم هزار هزار دختر مناسب وجود داشت. چرا آمده بودند سراغ من؟ من اصلا کجای باورها و اعتقاداتم به آنها میخورد؟ من دیده بودم که مادر شاهرخ و خواهرس اعتقاد زیادی به حجاب یا محرم و نامحرمی ندارند. این یک فاصلهی بزرگ بود. یک شکاف عمیق. چرا شاهرخ اصرار داشت که ما لنگهی هم هستیم؟ من کجا لنگهی او بودم؟ من کفش عروسکی پاشنه دار بودم و او کفش مردانهی پاشنه تخم مرغی! تازه با شاهکارهای بعدیاش باید میفهمید که اصلا لنگهی هم نیستیم. وقتی که گفت:
-من به صدای خواننده زن هم گوش میدم مهلا خانوم گاهی. مثلا تو ماشین میذارم. تو چی؟ دوست داری؟
من که تا آن زمان با دخترخالههایم هرچه مهر وزارت ارشاد داشت گوش میدادیم و همان را هم در شرف ترکش بودیم با این حرف شاهرخ، در یک تضاد وحشتناک بود. بعد این شکاف را هی عمیقتر میکرد. هی وسیعتر میکرد:
-نماز میخونمها، ولی خب اول وقت نیست. هر موقع برسم میخونم.
منی که یاد گرفته بودم کارهایم را با وقت اذان تنظیم کنم زندگی با این آدم برایم یک دنیای ویرانگر میشد. دنیایی از تضادها و فاصلهها. نه اینکه من بهتر باشم و او بدتر، نه اینکه من بالاتر باشم و او پایینتر، نه، دنیاهایمان فرق داشت. باورهایمان فرق داشت.ارزشهایمان فرق داشت. یک فرق بزرگ. اندازهی زمین تا آسمان!
صدای ترمز اتوبوس بلند شد. سرم را بالا گرفتم. خدایا غرق فکر شده بودم. این شاهرخ فکرش هم دست از سرم برنمیداشت. از جایم بلند شدم. داخل اتوبوس رفتم. آهسته سمت صندلی رفتم و رویش نشستم. کارتم را داخل کیف پولم گذاشتم و زیپش را کشیدم. دستی به صورتم زدم و ابروهایم را مرتب کردم. نگاهم به شیشه افتاد. از جایم بلند شم تا بازش کنم. هوا از همان اول صبحش هم گرم شده بود. دستم را روی دستگیرهاش گذاشته بودم که دیدم پسری در حال دست تکان دادن برای رانندهی اتوبوس است. کمی دقت کردم. کمی که نه، خیلی دقت کردم. باورم نمیشد. او آنجا چه میکرد؟ سعید هم میخواست سوار اتوبوس شود؟ تعجب که نداشت هیچ، انتطارش هم میرفت. خانهی سعید فقط دو خیابان با ما فاصله داشت. حتما او هم میخواسته سوار اتوبوس شود. شیشه را کشیده و نکشیده سریع نشستم. نگاهی به دور و برم انداختم. تصمیم گرفتم صندلیام را عوض کنم. پشتم را به سمت مردانه کردم و نشستم. اتوبوس خلوت بود. صداها شنیده میشد. صدایش را تشخیص دادم. خودش بود.
-آقا ممنون. عجله داشتم.
نفسم را محکم بیروم فرستادم. حالا دیگر کاملا از فکر شاهرخ و اتفاقات شب گذشته بیرون آمده بودم!
.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
🕸🍂
و برای کسی که
دلش گرفته است؛
تنها
سهمِ کوچکی
از آسمان گرفتهی این شهر
کافیست
تا یادش بیافتد
چقدر خاطره دارد ...!
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#کوچه_پشتی #قسمت_82 فاطمه صداقت نمیدانم چرا یک «نه» را باید هزاربار میگفتم. آخر دیگر دیشب که در ا
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_83
◉๏༺♥️༻๏◉
صدای بسته شدن در اتوبوس آمد. انگار ضربان قلب من روی هزار رفت. هزار سوال به مغزم هجوم آورد. یعنی مقصدش کجا بود؟ یعنی به مترو میرفت؟ یعنی با هم هم مسیر بودیم؟ نکند او هم در دانشگاهی که من بودم درس میخواند. اما نه. سعید خیلی وقت بود درسش تمام شده بود. سوالات مثل خوره مغزم را آزار میدادند. برایشان هیچ جوابی نداشتنم. میخواستم حرکت بعدیام را تنظیم کنم. که باید چه کار کنم؟ ترمز شدید اتوبوس اما باعث شد کمی به جلو پرت شوم. من که در هپروت هم بودم بیشتر تحت تاثیر قرار گرفتم. دستم را روی مقنعهام کشیدم تا مرتبش کنم.
-سلام مهلا. تو اینجایی؟
سرم را بلند کردم. با دیدن ریحانه چشمهایم گرد شد. او آنوقت صبح آنجا چه میکرد؟ همانطور به او زل زده بودم. مغزم دیگر توانایی تحلیل علت حضور ریحانه در آنجا را نداشت.
-مهلا چت شد؟ خوبی؟
اگر یکبار دیگر مهلا را بلند میگفت خودم را از پنجره به بیرون پرت میکردم. او که البته خبر نداشت کمی آنطرفتر سعید نشسته است. دستش را گرفتم و محکم کنار خودم نشاندم:
-دارم میرم دانشگاه ثبت نام کنم. کجا رو دارم برم؟
سرش را جنباند و لبخند زد. اگر حرف داییاش را سبز میکرد سرش یک داد بلند میزدم.
-مهلا راستی به حرفهای مامانم فکر کردی؟
داد که نتوانستم بزنم اما سرم را بالا و پایین کردم. به تنها چیزی که فکر نکرده بودم حرفهای سه هفته پیش مادر ریحانه بود. من تمام طول مسیر فقط به جواب رد دادن به شاهرخ و اینکه سعید آن وقت صبح داخل اتوبوس چه کار میکند فکر کرده بودم.
-خب چیه نظرت؟
سوالش را با سوال جواب دادم:
-تو کجا میری ریحانه؟
خندید.
-روش پیجوندنِ جدیده دیگه؟ دارم میرم خونه مادربزرگم. حالش یه کم بده. داییم هم نیست کمکش کنه.
سوالی نگاهش کردم.
-داییت؟
-آره دیگه، دایی مجیدم، خواستگار جنابعالی. اون صبح تا شب آزمایشگاهه. نمیتونه رسیدگی کنه به خانومجونم.
پس اسمش مجید بود. مجیدِ خانوم جون.
-تو مترو پیاده میشی؟
سرم را تکان دادم:
-بله. چند ایستگاه بعد.
ناخودآگاه سرم را به پشت سرم چرخاندم. همانلحظه چشمم افتاد به سعید که داشت از پنجره بیرون را تماشا میکرد. خشکم زده بود چرا. تا آمدم سرم را بچرخانم سرش را سمت من چرخاند. انگار که قبض روح شده بودم. توان حرکت نداشتم. حالا چه کار میکردم. آب دهانم را قورت دادم. او بدون هیچ حرکتی سرش را سمت دیگر گرفت. خدا را شکر که متوجه من نشده بود.
-مهلا من اینجا پیاده میشم. خداحافظ. به حرفهای مامانم فکر کن.
سری جنباندم و با ریحانه خداحافظی کردم. نفسم را محکم بیرون فرستادم. ایستگاه مترو پیاده شدم. خیلی آرام سرم را سمت دیگر چرخاندم. سعید هم پیاده شده بود. نگاهی به پاهایم انداختم و نگاهی به سعید. هرچه توان داشتم در آنها ریختم و از آنجا دور شدم.
ایستگاه سر صبح خلوت بود. من که خیلی عجله داشتم سمت صندلیهای کنار سکو رفتم و نشستم. پایم را تند تکان میدادم. دورتادور ایستگاه چشم چرخاندم. سعید را دیدم. روی سکوی آنطرفی بود. یعنی قطاری خلاف جهت قطار من سوار میشد. نفسم را محکم بیرون دادم. دیگر نمیخواست این لرز و دل آشوبگی را با خودم همراه کنم. تا روی صندلی نشست قطارشان آمد. از جایش بلند و داخل قطار سوار شد. او رفت. من ماندم و سکوی خالی و انتظار رسیدن قطار!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
حرف ناشناس کانال⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد و نظر⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
رمان فول عاشقانه عروسک پشت پرده نوشته فاطمه صداقت جهت سفارش بفرمایید پیوی @HapyyFlower
عروسک جان پشت پرده❤️
عاشقانه
با موضوع حجاب
مناسب نوجوونها و جوونها و همه کسایی که ترس دارن از تغییر باورهاشون
قیمت ۴۳۰ با تخفیف ۳۵۰ تومان
همراه با امضای نویسنده و نشانگر
@Happyflower
4_6044193010487398498.mp3
1.98M
┄━•●❥ ﷽ ❥●•━┄
🖤🍃
🌧میچکه مثل بارون...
سیل اشکام رو گونه
🍂همه میگن که زوده
آخه مــادر جَـوونه😭
#فاطمیه