هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهی
چشم بر در بُوَد و دلبرِ او دیر کند
═❁๑🍃
تو پارک داشتیم صفا میکردیم. یهو مهران خندون، با دیدن #پیام گوشیش برزخی شد. غرید:حالا فهمیدم دلت کجا گیره😡
با من بود؟ از چی حرف میزد؟
-منه احمقو بگو چقدر #عاشقت بودم. هی میگفتم این #حواسش جایِ دیگست بعد دوباره میزدم پشت دستم میگفتم خجالت بکش. #شبنم پاک و معصومه!
-مهران میگی چی شده یا نه؟!
گوشی رو با حرص گرفت سمت #صورتم. وااای خدا چه #عکسی هم بود!
-تو لیاقت نداری حیله گرِ دورو. برو اون چادر رو دربیار. اون مال زنهای پاک و عفیفه نه تو. خجالت نمیکشی؟
هی داد و بیداد میکرد. دلم داشت به هم میخورد. لعنتی آخر #زهرشو ریخت و تهدیدشو عملی کرد!!حالا چه #غلطی میکردم؟چجوری جمعش میکردم؟؟!!😓
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
عروسک پشت پرده چاپ شد🌸
چند قسمت جهت آشنایی سنجاقه و موجوده در کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوانش پشت جلد کتاب #عروسک_پشت_پرده
نویسنده: فاطمه صداقت
با صدای آقای کنگرلو مجری محترم ویژه برنامه کافه کتاب، رادیو جوان
پ.ن نویسنده: روز پنجشنبه دومین روز نمایشگاه، آقای خبرنگاری اومدن کنار غرفه و من رو به محل استودیو رادیو جوان دعوت کردن جهت مصاحبه.
صوت مصاحبه در ایرانصدا موجود هست. این صدا هم بخشی از معرفی کتاب داخل مصاحبه هست.
تهیه کتاب از طریق تماس با
0935 503 9558
یا ارسال پیام در پیامرسان تلگرام و اینستاگرام
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#حسین_آقا فاطمهصداقت #قسمت_4 این تصمیم برایم خیلی مهم بود. دوست داشتم هرطور شده من هم به مناطق عمل
#حسین_آقا
فاطمهصداقت
#قسمت_5
دروس فنیام همیشه بیست بود.بابت آن نگرانی خاصی نداشتم. درمورد رضایت معلمها کمی دلشوره داشتم. نشستم و به تکتک معلمها فکر کردم. بعد از بررسی بهترین گزینه برای حرف زدن و مشورت کردن را «مهندس وجدانی» دیدم. او را خیلی دوست داشتم. او یک آدم متواضع و با اخلاق بود. دربیشتر دروس فنی معلمم بود. از او هم درس فنی یاد میگرفتم هم درس اخلاق. او فارغالتحصیل از فرانسه بود. بیشتر کتب درسیمان را تالیف کرده بود. با این حال فردی متواضع و خوش برخورد بود. با اخلاق و انسان بود.
پیش او که رفتم و شرایطم را گفتم من را تشویق کرد. بعد هم با جملهای که گفت ته دلم را آرام کرد:« برو رئیسی. فرم پذیریشت رو بگیر من امضا میکنم.» آن روز که این حرف از زبانش جاری شد خیلی ذوق زده شدم. فرمم را امضا و من را تایید کرد. خوشحال بودم. در پوستم نمیگنجیدم. با خوشحالی فرم را به دفتر بردم. ناظم که آن را دید سری جنباند و آن را از من گرفت. هم نمراتم قابل قبول بود. هم تایید بهترین معلم هنرستان را داشتم.
چند روزی از دادن فرمها گذشته بود. در خانه و مدرسه بیتابی میکردم. دلشوره داشتم ولی به کسی چیزی نمیگفتم. بالاخره صبرم لبریز شد. پیش یکی از بچهها رفتم. همانکه خیلی پیگیر بود و سوال میپرسید. با عجله از پلهها بالا میرفتیم که گفت:« فرمها رو بردن پایگاه مالکاشتر. باید چند وقت دیگه گزینش بشیم. باید تو گزینش قبول بشیم!» به سرعت از مقابلم رفت. من ماندم و کلمهی گزینش. بار اول بود آن را میشنیدم. بقیهی پلهها را بالا رفتم. با اینکه نمیدانستم معنیاش چیست در دلم گفتم″ خدایا اگر تو این گزینش قبول بشم، سه روز روزه میگیرم!″ این را گفتم و توکلم را به خدا دادم.
نظردونی حسین آقا
https://harfeto.timefriend.net/16858201599509
کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
برشی از رمان جدید
«تیرا »
که منتظر شماست😍
-نه دیگه گفتم زحمت ندم. بعدشم بار اولم که نیست پسر عمو.
زن جلویی نانش را برداشت و رفت. من هم یک قدم جلو رفتم و جایش را گرفتم. ساکم را روی زمین گذاشتم و مقابل میز ایستادم. شاگرد شاطر نگاهی به من انداخت و دستش را به معنای چندتا تکان داد. لب زدم سه تا.
-ببین راحله، قرار شد هر موقع کاری داشتی به من بگی. من قول دادم به عمو که مراقبت باشم. روزی که خواستی بیای اینجا، عمو تو رو اول به خدا و بعدش به من سپرد.
چند لحظه سکوت کردم. کاش پدرم این منت را سرم هوار نمیکرد. به دستان شاطر نگاه میکردم و به حرکات موزون بدنش که به صورت هماهنگ کاری را مرتب انجام میداد.
-من دیگه اون راحلهی سادهای که تازه اومده بود تهران نیستم. من بزرگ شدم. میتونم از پس خودم بربیام.
صدای نفس کشیدن هیستیریکش پشت گوشی میآمد. شاگرد شاطر نانهایم را پرت کرد. آنها را جلو کشیدم و با انگشت اشاره مشغول درآوردن سنگهایش شدم.
-تو یه دختر تنهایی توی این شهر بزرگ که توش پر از گرگه. گرگهایی که منتظر یه گافن تا تو رو درسته قورتت بدن.
خون خونم را میخورد. دیگر آن دختر چشم و گوش بستهی چند سال پیش نبودم. دیگر از این حرفها نمیترسیدم. خودم یک ماده گرگ بودم که به تنهایی از پس گرگهای نر دور و برش برمیآمد.
-اگه یه گرگ نری بهم حمله کرد خبرتون میکنم!
از فردا روزی یک تا دو قسمت به امیدخدا در کانال قرار میگیرد
داغ داغ
جدیدترین اثر خانم فاطمه صداقت
با موضوعی اجتماعی عاشقانه با چالشهای فراوان و اتفاقات شگفت انگیز
❌❌❌❌❌دوستان لطفا لطفا مقدمه رمانا رو بخونید
توش توضیحات کافی داده شده
دوباره هی نپرسید واقعی بود نبود موضوعش چی بود نبود😂
الان میفرستم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و ادب خدمت همراهان گرامی.
رمانی که از امروز با اون درخدمتتون هستیم یه رمان متفاوت هست. توش چالشهای خاص و متفاوتی داره. موضوعش بحث برانگیز و حساسه.
همین ابتدا باید تاکید کنم که اگر صبرتون کمه، اگر زود قضاوت میکنید، اگر قوه تحلیل شخصیتها رو ندارید، اگر فکر میکنید اعصابتون نمیکشه و همه این صحبتها که تو گروه و حرف ناشناس زده میشه😁
پس بنظرم تیرا رو نخونید.
تیرا موضوعش چالشیه. موضوعیه که با ریسک سراغش رفتم.
پس خوانندهای که داره این رمانو میخونه باید فقط با تیرا کاراکتر اصلی همراه بشه. نقدش نکنه، قضاوتش نکنه،سرزنشش نکنه فقط با اون همراه بشه. خودشو بذار جای تیرا با اون ویژگیهای خاص خودش و سعی کنه درکش کنه. بفهمتش.
در آخر اگر زود خسته میشید زود حوصلهتون سر میره یا دوست دارید رمانهایی بخونید که فقط گل و بلبل باشه، تیرا برای شما نیست☺️
نام رمان: تیرا
نویسنده: فاطمه صداقت
موضوع: اگه تنهایی و تنها موندن خوب بود خدا تو قرآن تاکید نمیکرد که از خودتون زوجی خلق کردم که با اون به آرامش برسین!
رده سنی: همهی آدمها.(آدمهایی که قوه تحلیل دارن و زود خسته نمیشن)
ژانر: #اجتماعی، #عاشقانه، #خانوادگی
واقعیه؟ برداشت آزاده از چند زندگی واقعی
مقدمه:
گاهی میان هیاهوی خانه و شلوغی رفت و آمدها، دلم میخواست به پشتبام پناه ببرم و گوشهایم را بگیرم. چشمانم را ببندم و نفس عمیق بکشم. فقط تنها باشم. تنهای تنها.
من آرامش را در تنهایی جستجو میکردم ولی...
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#حسین_آقا فاطمهصداقت #قسمت_5 دروس فنیام همیشه بیست بود.بابت آن نگرانی خاصی نداشتم. درمورد رضایت م
#حسین_آقا
فاطمهصداقت
#قسمت_6
چند روز دیگر هم گذشت. روز شنبه بود که از دفتر مدرسه صدایم زدند. مطمئن بودم درمورد فرمهاست. با عجله خودم را به آنجا رساندم. ناظم مدرسه فرمم را سمتم گرفت:« بیا. باید خودتونو معرفی کنید پایگاه مالکاشتر تا گزینش بشید و آموزش ببینید.» این را که گفت از خوشخالی لبخند پهنی روی لبهایم آمد. آن را گرفتم و خداراشکر کردم.
عصر درخانه دنبال موقعیت مناسبی بودم تا موضوع را با مادرم درمیان بگذارم. آن روزها بچههای قد و نیمقد در خانه جولان میدادند و حسابی مادر را خسته میکردند. دوقلوها کوچک بودند و خیلی کار داشتند. باید زمان مناسبی را برای حرف زدن با مادر انتخاب میکردم.
وقتی که دیدم بچهها درحال بازی هستند و مادر درحال استراحت، فرم را از داخل کیفم برداشتم و به مادر نشان دادم. همزمان خودم هم توضیح میدادم:« ببین مادر، باید اول بریم اونجا، پادگان، آموزش ببینیم. بعد میفرستمون جبهه میخوام شما اجازه بدی. دلت راضی باشه.» مادرم کمی برگه را بالا و پایین کرد. دستی به موهای سیاهش کشید و برگه را سمتم گرفت:« بیا مادر. هرچی آقات بگه. من حرفی ندارم. شب اومد بهش بگو.» ازخوشحالی او را محکم بغل کردم. میدانستم مادرم که راضی باشد پدرم قطعا رضایت میدهد و مخالفتی نخواهد کرد.
وقتی بعد از شام سفره را جمع کردیم، بچهها را داخل اتاق بغلی هل دادم و سرگرمشان کردم. بعد پیش آقاجانم رفتم. پاهایش را دراز کرده بود و چای مینوشید. جلو رفتم و پاهایش را ماساژ دادم. درد زانو چند وقتی میشد به سراغش آمده بود. همانطور که نعلبکی را به دهانش نزدیک میکرد گفت:« دستت دردنکنه آقاجون. خوب شد.» از فرصت استفاده کردم. فرمم را آوردم و نشانش دادم. درمورد رفتنمان به پادگان حرف زدم. سرش را تکان میداد و گوش میکرد. دست آخر پیشانیام را بوسید و گفت:« عاقبتت به خیر باشه آقاجون. برو.» خم شدم و دستش را بوسیدم. دیگر همه چیز آماده بود برای رفتن!
نظردونی حسین آقا
https://harfeto.timefriend.net/16858201599509
کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c