eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
753 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عروسک پشت پرده هیجانی و فوق العاده جذاب ۴۶۰ صفحه ۴۲۰ تومن با تخفیف ۳۵۰ @HappyFlower
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ -با منی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت: -نه با اصغر آقا بقال سر کوچه خاله اینام! با توام دیگه. همان لحظه صدای گریه‌ی مهنا بلند شد. مهسا سرش را سمت بیرون اتاق چرخاند. دوباره به من نگاه کرد. -من بالاخره می‌فهمم اون‌تو چه خبره! این را گفت و از اتاق بیرون رفت. به سمت کمد برگشتم و به کیفی که حاوی یک دفتر پر از رازهایم بود خیره شدم. دستم را سمت کیف بردم‌. دفتر را بیرون کشیدم. باید جای دیگری برایش پیدا می‌کردم. ولی کجا می‌گذاشتم؟ می‌دانستم مهسا آن‌قدر فضول است که ته ماجرای دفتر را در می‌آورد‌. کمی در اتاق چشم چرخاندم‌. یاد خرسم افتادم‌. همان‌که گوشه‌ی اتاق نگاهم می‌کرد. جلو رفتم. نگاهش کردم‌ مظلوم گفتم: -ببخشید خرسی جون، ولی چاره‌ای ندارم. دستم را سمت شکم خرسی بردم‌ که تا کمرم می‌رسید و نسبتا بزرگ بود. سمت جایی که پاره شده بود. دستم را داخل شکمش فرو بردم. دفترم را جاساز کردم‌. بعد دوباره آن را سر جایش گذاشتم. نفس راحتی کشیدم. با صدای مادرم از اتاق بیرون دویدم. یک هفته بعد، همگی منزل خاله آتوسا دوباره جمع شده بودیم. قرار بود تا فرودگاه همراهیشان کنیم. مقصد پروازشان مکه بود. خاله آتوسا مدت‌ها بود که برای این سفر نقشه‌ها داشت و حالا قسمتش شده بود. داخل خانه‌ی خاله مریم و مینا ساکشان را جمع می‌کردند تا همراه ما به خانه‌مان بیایند. خاله هم آخرین توصیه‌ها را به مادرم درمورد دخترها می‌کرد. به محسن گفته بود به خانه‌ی مامانی برود تا هم او تنها نباشد هم محسن. او هم قبول کرده بود. با مریم و مینا و مهسا وارد راهرو شدیم تا کفش بپوشیم. مریم واکمنش را دستش گرفته بود و صدایمان را ضبط می‌کرد. بعد هم آن را پخش می‌کرد و ما از مسخره‌بازیمان می‌خندیدیم. آن را سمت من گرفت و پرسید: -شما چه حسی دارین خاله‌اتون دارن می‌رن مکه؟ من هم راست ایستادم و سینه‌ام را صاف کردم. دستی به روسری صورتی خوش‌رنگم کشیدم: -به نام خدا. مهلا جون هستم یک مهربون. خب راستش من حس خیلی خوبی دارم. اصلا هر وقت میام این‌جا حس خوبی دارم. عالی با اذیت کردن‌های محسن و مریم. عالی‌اش را با نمک گفتم. مریم که از مدل حرف زدنم خنده‌اش گرفته بود واکمن را بیشتر به دهانم نزدیک کرد. من هم با حالتی کِش دار گفتم: -این‌جا برای من یادآور خاطرات خیلی خیلی شیرینیه. مثلا تو همین نقطه بود که این دخترخاله‌ی خل و چل من، این شیرها رو ریخت روم! مریم سرش را از شدت خنده می‌جنباند. من هم با مزه‌تر ادامه دادم: -تازه دو تا مذکر هم شاهد این گندکاری بودن. دروغ نمی‌گم! مریم از خنده ریسه رفته بود و نمی‌توانست سرجایش بایستد. من هم خنده‌ام گرفته بود. شانه‌هایمان را به هم چسبانده بودیم و سرمان را کنار سر هم. همان لحظه با شنیدن صدایی به پشت برگشتیم: -سلام، خوب هستین؟ اینکه صدایش خراش می‌داد همه‌ی زوحم را به کنار. اینکه آن صوت‌های نرم و مخملی از آن هیبت عصا قورت داده بیرون می‌آمد به کنار، آن‌چه که در آن لحظه من را به دلهره انداخته بود این بود که سعید از کجای حرف‌هایم را شنیده بود؟ از خاطرات خوب یا از ماجرای شیر دو هفته پیش؟ با مریم به پشت سر برگشتیم‌. وسط پله‌ها ایستاده بودیم‌. مریم زودتر از من سلام کرد: -سلام ممنون شما خوبین؟ ساجده این‌ها خوبن؟ سعید تشکر کرد. من هنوز سرم پایین بود. زیر لب و درحالیکه نگاهش نمی‌کردم گفتم: -سلام. او هم مقابلم ایستاد. با مهربانی که از صدایش می‌آمد جواب داد: -سلام، شما بهترین؟ مگر چه‌ام بود که بهتر باشم یا بدتر. مردد نگاهم به پایین بود.‌ زیر لب بدون هیچ دلیلی گفتم: -ممنونم بله. دستش را بالا آورد: -الحمدلله. کمی تعلل کرد. بعد سمت پایین چرخید: - با اجازه. از مقابل من و مریم رد شد. رفتنش را نگاه کردم‌. حس مورمور شدن داشتم. انگار وقتی کنارم ایستاده بود حس می‌کردم یک انرژی خیلی قوی از سمتش ساطع می‌شود. انگار که کنار بخاری باشی و گرمای نامحسوسش را روی پوستت حس کنی. این حس جذب شدن دیگر چه بود؟ -مهلا بریم. همه رفتن‌ها! گنگ و ساکت به مریم نگاه کردم. وقتی چشم‌های قلنبه و بی حرکتم را دید خودش من را به حرکت درآورد. دوان دوان سمت ماشینمان رفتیم. مهسا و مینا با محسن و خاله و عمو با ماشین خاله می‌آمدند. من و مریم و مادر و پدرم هم با ماشین پدرم می‌رفتیم. نگاهم به ماشین شوهر عطری خانم افتاد. یعنی آن‌ها هم برای خداحافظی به فرودگاه می‌آمدند؟ ناخودآگاه سوالم را به زبان جاری کردم: ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
دوستانی که درمورد وی آی پی کوچه سوال داشتن بله وی آی پی داره @HappyFlower جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما هیچ تر از هیچ پی هیچ دویدیم؛ جز هیچ در این هیچ دگر هیچ ندیدیم! 🦋❤️🦋
سلام مهربونا
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
مامان عطری خانوم این‌ها هم میان؟ مادرم موهای مهنا را که خرگوشی‌ بسته بود مرتب کرد: -آره مامان‌جون. میان‌. مریم همان لحظه واکمن را روی حالت پخش گذاشت.‌ صدای من و خودش در ماشین آمد. دوباره خنده‌مان گرفت. بعد از حرف‌های من، صدای عصا قورت داده هم ضبط شده بود و سلام و علیک ما. با شنیدن صدایش با آن تن آرام که همیشه یک سکون و روانی خاصی داشت ساکت شدم. فقط گوش کردم. مریم هنوز می‌خندید ولی من فقط گوش می‌کردم. همان چند جمله‌ی کوتاه از سعید، باعث می‌شد در دلم ارتعاشاتی ایجاد شود. آخر چرا باید اینطوری می‌شدم؟ چرا قلبم تند می‌زد؟ آخر این چه حالی بود؟ مستاصل از این همه نادانی، به پشتی صندلی تکیه دادم. مریم کمی نوار را عقب‌تر برد. حرف‌های مینا و مهسا هم در ماشین پخش شد. من دیگر فقط به خنده‌ای زوری و ساختگی روی لب‌هایم اکتفا کردم. دوباره ذهنم درگیر شد. پدرم ماشین را روشن کرد. دنبال پژوی عمو بهروز راه افتادیم. کمی از مسیر را رفته بودیم که مهنا بی‌تابی کرد. مادرم او را سمت صندلی عقب گرفت: -مهلا جان، خواهرت رو بگیر. بذارش از شیشه پشت، به خیابون نگاه کنه. سمت جلو متمایل شدم. مهنا را گرفتم. کمی موهایش را ناز کردم. او را صاف نگه داشتم و به صندلی تکیه دادم. سرش سمت شیشه بود. بیرون ماشین را نگاه می‌کرد. دست‌هایش را بالا و پایین می‌برد. گاهی به شیشه می‌کوبید. مشغول بازیگوشی بود که چند حرف بی ربط گفت. از آن‌ها سردرنیاوردم. با دستش سرم را به پشت چرخاند. به پشت برگشتم تا ببینم چه می‌گوید. از شیشه نگاهم به ماشین پشت سری افتاد. ماشین عطری خانم بود که سعید پشت فرمان نشسته بود و برای مهنا شکلک در می‌آورد‌‌. قیافه‌ی بامزه‌اش باعث شد من هم بخندم. چند لحظه‌ای نگاهش کردم. گاهی سرم را پایین می‌انداختم و گاهی بلند می‌کردم و دوباره نگاهش می‌کردم. گویی من هم دوست داشتم مثل مهنا کوچک شوم تا او برایم شکلک دربیاورد. چه مرگم بود خدا!
دوستانی که درمورد وی آی پی کوچه سوال داشتن بله وی آی پی داره رمان کامله داخل وی آی پی @HappyFlower جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
مامان عطری خانوم این‌ها هم میان؟ مادرم موهای مهنا را که خرگوشی‌ بسته بود مرتب کرد: -آره مامان‌جون.
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ صدای خنده‌ی مهنا بلند بود. از خنده‌ی مهنا من هم می‌خندیدم‌. پدرم که متوجه خنده‌های ما شده بود آینه را روی ما تنظیم کرد. نگاهی به مهنا و بعد هم نگاهی به ماشین پشت سری انداخت. رو به من کرد: -مهلا جان مهنا رو بذار رو صندلی بشینه. حواس سعید پرت می‌شه داره رانندگی می‌کنه. چشمی گفتم و مهنا را آهسته روی صندلی نشاندم. او اما گریه می‌کرد و می‌خواست بلند شود. هرچه مقاومت کردم نتوانستم او را بنشانم. مهلا با پاهای کوچکش روی صندلی فشار آورد و بلند شد. نگه داشتن بچه‌ی دو ساله‌ای مثل او کار سختی بود. برای منی که تکیده و نحیف بودم. با فشار پاهایش بلند شد. دوباره دستانش را روی پشتی صندلی قرار داد و مشغول سر و صدا کردن شد‌. از خنده‌ی مهنا من هم می‌خندیدم. نگاهم به سمت ماشین عقب رفت. سعید درحالیکه زبانش را درآورده بود و داشت شکلک درمی‌آورد به مهنا نگاه می‌کرد. من هم خنده‌ام گرفته بود. داشتم در آن صورت مردانه، کودکی مهربان و بامزه را می‌دیدم که سعی داشت مهنا را بخنداند. به او که عصا قورت داده بود و همیشه مودب بودنش را دیده بودم نمی‌آمد آن‌قدر بانمک باشد. داشتم به عقب نگاه می‌کردم که ناگهان نگاه سعید از روی مهنا روی من آمد‌. همان لحظه دستپاچه شدم. منی که داشتم با خنده‌ای پهن روی لب‌هایم به او نگاه می‌کردم‌. خجالت زده سرم را پایین انداختم. حتما آن خنده‌ی پهن روی صورتم حسابی برایش تعجب برانگیز بوده است‌. که مهلا دختر به این بزرگی چه خنده‌ای می‌کند. نیشش تا بناگوشش باز است! تا به فرودگاه برسیم صدای خنده‌های مهنا سکوت ماشین را می‌شکست و چشمان من کف ماشین چسبیده بود. پدرم ماشین را نگه داشت. مادرم مهنا را به من سپرد. کاری که اصلا در آن مهارت نداشتم. با مریم دست مهنا را گرفتیم و دنبال بقیه راه افتادیم.‌ محسن به همراه پدرم و عمو بهروز ساک‌ها را بردند. مادرم و عطری خانم و خاله هم با هم حرکت می‌کردند و حرف می‌زدند. مهسا و مینا هم با هم جیک جیک می‌کردند. من و مریم و مهنا هم با هم بودیم.‌ پشت‌سر ما هم عصا قورت داده با فاصله‌ای اندک حرکت می‌کرد‌. مهنا در سالن جیغ می‌زد و بالا و پایین می‌پرید‌. من و مریم هم با هم حرف می‌زدیم‌. سالن شلوغ بود و پر رفت و آمد. خانم‌ها روی صندلی نشستند. من و مریم هم مشغول حزف زدن شدیم. یک لحظه از مهنا غافل شدم. او هم بازیگوش بود و از صندلی‌ها بالا و پایین می‌پرید. با مریم درمورد یکی از بچه‌ها حرف می‌زدیم که ناگهان دیدم مهنا نیست‌. سرم را به دو طرف چرخاندم. هرچه گشتم پیدایش نکردم‌. با مریم از جایمان بلند شدیم. رو به مریم کردم: -تو رو خدا به مامانم این‌ها چیزی نگو. خودم پیداش می‌کنم! مریم سرش را جنباند. -با هم پیداش می‌کنیم. مثل مرغ سرکنده از این طرف سالن به طرف دیگر می‌رفتیم. چشم می‌چرخاندیم بلکه مهنای کوچک را پیدا کنیم. اشک‌هایم بیرون زده بود. چشم‌هایم انگار هیچ جایی را نمی‌دیدند. نفسم تنگ شده بود. دلم شور می‌زد. حس می‌کردم می‌خواهم بمیرم. می‌خواهم زمین دهان باز کند و من را ببلعد. میان گریه و اشک کسی صدایم زد: -چی شده چرا گریه می‌کنین؟ با اشک به پشت سرم برگشتم. با دیدن عصا قورت داده، درحالیکه تعدادی کیک و آبمیوه دستش بود و به من نگاه می‌کرد هول و دستپاچه گفتم: -وای بدبخت شدم. مهنا نیست. گم شده. هق‌هقم بلند شد. -این‌جا داشت بازی می‌کرد. همین‌جا بود به خدا. نمی‌دونم چی شد یهو. دستش را بالا آورد و آهسته بالا و پایین کرد: -آروم باش مهلا خانوم. الان می‌گردم پیداش می‌کنم‌ گریه نکن. این‌ها رو بگیر از من. دو کیسه را سمتم گرفت. دستم را جلو بردم تا کیسه‌ها را بگیرم. از شدت نگرانی دستانم می‌لرزید. کیسه‌ها را گرفتم ولی دستانم مقاومت نداشت. کیسه‌ها پخش زمین شدند. آبمیوه‌ها روی زمین افتادند. روی زمین نشستم: -وای خاک بر سرم کنن. چقدر من بی‌عرضه‌ام. روبرویم روی زمین نشست تا کمکم کند. تند کیک‌ها و آبمیوه‌ها را از روی زمین جمع کرد. کیسه‌ها را این‌بار خودش به دست گرفت و من را سمت یک صندلی برد. رو به من کرد: -همین‌جا بشینین. من برمی‌گردم‌. کیسه‌ها را روی صندلی کنارم مرتب کردم.‌ با چشم دنبالش کردم. یکی یکی غرفه‌ها را نگاه می‌کرد. می‌دوید و با فروشنده‌ها حرف می‌زد. گریه‌ام شدت گرفته بود‌. حالم را نمی‌فهمیدم. مریم را دیدم. سمتم دوید: -این‌جا نشستی خوش‌حال؟ پاشو بریم دنبال مهنا. دستم را روی قفسه سینه‌ام گذاشتم و با گریه گفتم: ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
-نمی‌تونم. به خدا دارم می‌میرم. مریم با دیدن حال و روزم کنارم نشست. دستش را داخل کیسه آبمیوه برد و از داخلش یک آبمیوه بیرون کشید. آن را باز کرد و دستم داد: -بخور تا من برگردم. مریم هم از جایش بلند شد. سمت سعید دوید. به او چیزی گفت و با هم همراه شدند. مریم یک طرف را می‌گشت و سعید طرف دیگر را. سرم را پایین گرفتم. گریه‌ام بیشتر شد. مدتی گذشته بود. طاقت نیاوردم. از جایم بلند شدم. سمت سعید و مریم دویدم. خدایا خواهرم چه شده بود؟