.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
✨
عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چون تیر و کمان شد از بار غم پیکر من
#صفای_اصفهانی
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_89
◉๏༺♥️༻๏◉
به پدرم نگاه کردم. بعد دوباره سمت مادرم برگشتم. محسن دستش را بالا برده بود تا مادرم را متوجه خودش کند. یک کت و شلوار مشکی تنش بود که او را موقر تر میکرد. از مادرم هم خیلی بلندتر بود. مقابلش ایستاد. او را بغل کرد. کف دو دستش را روی هم گذاشت. انگار که داشت آرزویی میکرد یا چیزی میخواست. شاید هم تشکر میکرد.
-مهلا بریم دیگه. بیا آبجی.
به سمت مهنا برگشتم. روی سرش که با تور تزئین شده بود دست کشیدم.
-آبجی قربونت برم بابا اونجاست. بدو برو منم میام.
مهنا نگاهی به پشت سرش انداخت. دوباره راست ایستادم و سمت مادرم و محسن برگشتم. دستهایش را بالا و پایین میکرد. با هیجان درحال تعریف کردن ماجرایی بود انگار.
-مهلا بیا دیگه.
چشمانم را محکم باز و بسته کردم. چشم از مادرم گرفتم و دست در دست مهنا سمت ماشین پدرم دویدم. پدرم با دیدنمان لبخند زد:
-سوار بشید دخترا. آذر کو؟
با دست آنطرف را به پدرم نشان دادم. پدرم سری جنباند. سوار شد. من هم نشستم. پدرم ماشین را روشن کرد. خدایا دل توی دلم نبود. حس میکردم همان لحظه تمام محتویات معدهام را مثل روز سینما بالا خواهم آورد. پدرم دور زد. آرام به سمت جلو راند. کمکم به محسن و مادرم رسید. کنارشان نگه داشت. از ماشین پیاده شد. دستش را چندباری بالا و پایین کرد. بعد ماشین را نشان داد. ناگهان دیدم محسن و مادرم سمت ماشین آمدند. تعجب کردم. مادرم به سمت صندلی عقب آمد. رو به من کرد:
-مهلا جان میشه یه کم بری اون طرف تر.
باشهای گفتم. مهنا را کمی هل دادم. خودم وسط نشستم. مادرم هم داخل ماشین نشست. محسن هم صندلی جلو نشست.
-آقا محمد دستتون درد نکنه.
با تعجب به جلو نگاه میکردم که محسن سمتم برگشت:
-سلام مهلا.
به محسن نگاه کردم. سرم را تکان دادم. چه سلامی؟ چه علیکی؟ من که قلبم داشت در دهنم میزد. من که تا چند ثانیهی دیگر یک کاری دست خودم میدادم. من که تمام آن چهارسال در ابهام بودم و آن یک هفته پر از تعلیق. که ابهام از تعلیق برایم خیلی سختتر بود. که وقتی چیزی برایم مبهم بود فقط نمیشناختمش. ولی وقتی چیزی واضح میشد و حالا باید منتظرش میماندم ده برابر سختتر میشد! که ابهام از تعلیق سختتر بود. محسن که قیافهی دمغم را دید حساب دیگری کرد و گفت:
-اوه، حالا خوبه شما دو تا یه سره تو سر و کلهی هم میزدینها. چه عزا هم گرفته. خاله یه ذره نفس بکشه از دست شما دوتا و کاراتون. والا.
کفری به بیرون پنجره خیره شدم. پدرم از پارکینگ خارج شد. محسن خروجی پارکینگ، در ماشین را باز کرد:
-ممنون محمد آقا، خاله بازم تبریک میگم. اون داستان هم اوکی میشه خیالتون راحت. خداحافظ. مهلا خداحافظ. مهنا بایبای!
این محسن شاد و شنگول و پر انرژی، برای من خود حرص و غیظ بود. انگار که بیخبری سعید و عطری خانم را میخواستم سر او خالی کنم. پیاده شد و سمت ماشین عمو بهروز که کمی آنطرفتر منتظرش ایستاده بود رفت.
-مامان چی گفت؟
مادرم متعجب به سمتم چرخید:
-کی چی گفت؟
به ناخنهایم نگاه کردم که از دست مهنا مجبور شده بودم رنگشان کنم:
-محسن دیگه. الان پایین داشتین حرف میزدین.
-چی باید میگفت مادر؟ اومد تبریک بگه چون نتونسته بود قبل از مراسم منو ببینه.
وا رفتم.
-همین؟ چیز دیگهای نگفت؟
مادرم مرموز نگاهم کرد:
-مثلا چی باید میگفت؟
-مثلا اینکه چرا عطری خانوم یه هفتهاس قول داده زنگ میزنه ولی نزده؟
مادرم ابروهایش بالا پرید. از این حرفم خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم. تند رفته بودم. تندی تعلیق بدجور زبانم را به کار انداخته بود. مادرم دستی روی سرم کشید و آن را در بغلش گرفت.
-مامان جون، اولا من هیچ وقت این سوالو نمیپرسم مگه تو رو دستم موندی که پیگیر خواستگار بشم. اون هم چی، وقتی هنوز معلوم نیست و فقط در حد حرفِ سعید بوده. دوما، به محسن ارتباطی نداره. چون اون فقط اومد حرف دل دوستشو به ما منتقل کرد همین. شما هم فکرت رو درگیر نکن فدات بشم. چندسال صبوری کردی خودتو حفظ کردی، برات کاری نداره طاقت آوردن.
مادرم حق داشت. ولی من دیگر طاقت نداشتم. از بس بی خبر مانده بودم خسته شده بودم. آخر مگر یک تلفن زدن چقدر کار داشت.
-اون ماجرایی هم که گفت حله، درمورد مامانیه. من بهش گفتم فردا درگیر کارهای پاتختی آبجیتم نمیتونم با مامانی برم دکتر. اون ببره. گفت چشم.
سرم را تکان دادم. دمغ به بیرون نگاه کردم. تقصیر خودم بود که موضوع را برای خودم بزرگ کرده بودم. اما آخر بزرگ بود برایم!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
حرف ناشناس کانال⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد و نظر⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
توجه🏮 توجه🏮
بمناسبت هفته کتاب و کتابخوانی
کتاب عروسک پشت پرده بجای ۴۳۰ تومان، ۳۰۰ تومان
کتاب دورهمی بجای ۵۰۰ تومان، ۳۵۰ تومان
همراه با امضای نویسنده
نشانگر
فرصتی طلایی برای کتابخوانهای گل کانال
@Happyflower
جهت سفارش👆
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
به نام خدا نام رمان : #عروسک_پشت_پرده -نویسنده: فاطمه صداقت✅ موضوع: دختری که بر اثر تصادف حافظها
فصل اول کتاب عروسک پشت پرده
بصورت رایگان
جهت آشنایی شما
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀 ☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️ 🎀☕️ ☕️ 🍰#دورهمی🍰 به قلم🖌: فاطم
فصل اول کتاب دورهمی
بصورت رایگان
جهت آشنایی شما
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
توجه🏮 توجه🏮 بمناسبت هفته کتاب و کتابخوانی کتاب عروسک پشت پرده بجای ۴۳
درصورت خرید همزمان هردوجلد هزینه بجای ۶۵۰ تومان میشه ۶۰۰ تومان😍👏
#دختر_خجالتی #پسر_بلا😜
_«من از روز اولی که تو دانشگاه #دیدمت، #عاشقت شدم #دلنیا. تو چی؟ حسی نداشتی کلک ؟ دلت قیلی ویلی نمیشد عزیزم؟😜»
#دلنیا سرشو پایین گرفت:
-«خب کاراتو دیدم، ازت #خوشماومد و گفتم خدا واسه مامانش نگهش داره.»
#امیر گفت:
-«همین بلا؟ نگفتی کاش #امیر ماله من میشد؟»
بعدم چشمک زد. #دلنیا از ته دل خندید: _«نه😝»
#امیر با #شیطنت نگاهش کرد و...
.....🙊😜❤️❌
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
رمان #شامار
#عاشقانه #مذهبی #واقعی. #کاملهتوکانال