eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
762 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ سونا میز شام زیبایی چیده بود. غذای مورد علاقه‌ی سعید را درست کرده بود. آن شب همه چیز دست به دست هم داده بود تا سونا ببش از روزها گذشته احساس خوشبختی کند. گل غافلگیرانه‌ی سعید و کادوی قشنگش، شوری تازه در دلش ایجاده کرده بود. حتی دیگر به اجرای نقشه‌ای که در سر داشت هم فکر نمی‌کرد‌. نقشه‌ای که یک روز یک نفر در سرش انداخته بود. گفته بود سعید حتما کسی را زیر سر دارد. سونا می‌خواست او را تعقیب کند. ببیند کجا می‌رود. حالا اما از صرافتش افتاده بود. -سعید جان بیا شام. سعید تلویزیون را خاموش کرد و سمت سونا آمد. میز زیبایی که او چیده بود اشتهای رفته‌اش را برگرداند. تمام مدتی که میخ تلویزیون شده بود و صفحاتش را بالا و پایین می‌کرد له فکر هضم تلفن عصر بود. حتی به سرش زده بود به فرزاد هم زنگ بزند. -برات کوفته درست کردم بخوری کیف کنی. بیا عزیزم. سعید تشکر کرد. یک کوفته برداشت و داخل بشقابش گذاشت. -مامانت می‌گفت کوفته‌ای که داخلش آلو باشه خیلی خوشت میاد. برات یه عالمه آلو گذاشتم. سعید لبخند زد. کاش مادرش درمورد خیلی چیزهای دیگر هم با او حرف زده بود. مثلا دلش و حال قلبش. -سعید جان یه پیشنهاد داشتم. سعید سوالی نگاهش کرد. چند برگ سبزی برداشت و داخل دهانش گذاشت. خیره به دهان سونا شد: -سعید من می‌گم خونمون خیلی سوت و کوره. بهتر نیست صدای ونگ و وونگ بچه توش بپیچه؟ چند برگ سبزی داخل گلویش پرید. سرفه‌اش گرفت. سونا برایش آب ریخت و لیوان را دستش داد. سعید آب را یک نفی سر کشید. سونا دست بردار نبود اما. ادامه داد: -زندگی دوست‌هام، آشناها، با بچه اون‌قدر شیرین‌تر شده که نگو. سعید از شدت حرص دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد. دلش نمی‌خواست سونا ادامه دهد. آن روز انگار روز خبرهای بد بود. -مامانت می‌گفت خیلی بچه دوست داری. می‌گفت بچه‌ی ساجده رو چطوری با عشق بغل می‌کنی. سعید تکه‌ای نان داخل دهانش گذاشت. مشغول جویدن شد. هرچه حرص داشت سر نان نگون‌بخت خالی می‌کرد. -حالا نظرت چیه؟ سعید که حس می‌کرد تمام نمایش خیمه شب‌بازی آن شب بخاطر مطرح کزدن آن موضوع بوده حس کرد رودست خورده است. -شامتو بخور حالا. سونا لبخند زد. در دلش گفت″ فکر کنم بدش نیاد. آخه نه نگفت. آخجون!″ شام در سکوت ادامه پیدا کرد. سعید دیگر حسابی عیشش کامل شده بود آن روز. اول تلفن حاج محمد بعد هم پیشنهاد سونا. آخر هفته وقتی قرار بود فرزاد به خانه‌ی حاج محمد برود و خواستگار مریم به خانه‌ی خاله آتوسا، انگار هوا شفاف‌تر شده بود‌ تکاپوی همه‌ی افراد خانواده برای آن مهمانی عصرگاهی زیاد بود. در خانه‌ی آذر مهلا پایش را روی دیگری انداخته بود و به ساعت داخل دستش نگاه می‌کرد. مادرش چای را دم کرد و روبرویش نشست. مهلا حال خاصی نداشت. معمولی بود‌ حالش مثل همه‌ی خواستگاری‌های دیگر بود‌. راس ساعت ۵ عصر فرزاد و مونا آمدند. مهلا و مادرش به استقبالشان رفتند. مهلا برای اولین بار فرزاد را دید. پسری با قد بلند و چهارشانه. صورتش سفید بود. عینک طبی بدون فریم زده بود. ابروهای کمانی و بینی کشیده‌اش بسیار خوش روی صورتش نشسته بود. داخل که شد دسته گل گران‌قیمت را دست مهلا داد. -بفرمایین. قابل شما رو نداره. مهلا تشکر کرد و گل را گرفت. آذر آن‌ها را سمت مبل هدایت کرد. مهلا هم روی مبلی نشست. منتظر شد. زیر چسمی نگاهی به فرزاد انداخت. پسر خوب و برازنده‌ای به نظر می‌آمد. چشمش را بست و سرش را سمت چادرش گرفت. مونا بحث را شروع کرد. از فرزاد تعریف کرد و از کارش گفت. آذر و مهلا هم گوش می‌دادند. مونا بعد از چند لحظه پرسید: -مهلا جان، با فرزاد حرف‌هاتون رو می‌زنین الان؟ مهلا نگاهی به مونا انداخت. چادر گران قیمتش بالای دو سه میلیون قیمت داشت. روسری و مانتوی بسیار خوش دوختش از دور برق می‌زد. لبخند مونا روی لب‌هایش آن تابلوی لوکس را گران‌قیمت‌تر می‌کرد. -بله چشم. از جایش بلند شد و سمت دیگر پذیرایی رفت. فرزاد هم بلند شد و دنبالش راه افتاد. مهلا نشست. فرزاد هم مقابلش بود‌. در آن عصر تابستانی، مهلا مقابل فرزاد بود و مریم هم مقابل خواستگارش.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴 کمک به آزادی مدافع حرمی که به دلیل بدهی مالی و ورشکستگی ۴ سال زندانی شد! یکی از مدافعان حرم به‌دلیل کلاهبرداری شرکا بدهکار شده و ۴ ساله که زندانی هستن! همسرشون این چندسال با کار زیاد تونسته بخشی رو پرداخت کنه و با وام ستاد دیه و بخشش بعضی از طلبکارا الان برای آزادی ۲۳۰ میلیون کم آوردن! 📍با هر مبلغی شریک باشید تا دختراشون بعد از ۴ سال آزادی پدرشون رو ببینند؛ شماره کارت رسمی مجموعه‌ی حضرت قائم(عج)👇 ●
5041721113821434
380700010002212351634001
اگه جمع واریزی از بدهی بیشتر باشه مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر و فرهنگی می‌شود. 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
🏮 روز پدر نزدیکه کمک کنید این بنده خدا به دامن خانواده برگرده...! پیگیری و تحقیق کامل کردیم و ایشون در این بدهی مالی عمدی نداشتن و از بد روزگار دچار این گرفتاری شدن گزارش کمک به این خانواده رو از طریق لینک زیر پیگیری کنید. 👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
مریم که جوابش مثبت بود. از همان اول که نشتسند حرف بزنند پسر چموش خانواده‌ی ارشادی، داشت مریم را می‌خنداند: -به مامانم می‌گم مگه دوره فَتَلی شاهه می‌گی دخترزان. وا. بعدم هی بزاد دختر، به جای یه مریم ده تا مریم دارم. والا! مریم هم سرخ و سفید می‌شد و می‌خندید. -حالا فکر می‌کنن ما داریم درمورد چی حرف می‌زنیم! مریم خانوم گلی شما حرفی نداری؟ مریم سرش را پایین انداخت: -نه دیگه. من حرفامو زدم. مریم و خواستگارش زود به نتیجه رسیده بودند. مهلا و فرزاد اما هنوز در حال حرف زدند بودند. فرزاد گفت: -من بخاطر کارم سفرهای خارجی زیاد می‌رم. خب اقتضاش اینه که تنها برم. شما اذیت نمی‌شین؟ -نه مشکلی نیست. پدر من هم ماموریت کاری می‌رن خب تنها می‌رن. این طبیعیه. فرزاد لبخند زد. -آخه خارج از کسور فرق داره. خیلی‌ها حساس می‌شن‌. به هرحال اون‌جا فضاش هم فرق داره دیگه. مهلا شاخک‌هایش تیز شد: -ببخشید چه فرقی می‌کنه؟ ماموریت کاریه دیگه. و اینکه آدم مگه تو ایران با خارج از ایران رفتارش عوض می‌شه؟ فرزاد یک پایش را روی دیگری انداخت: -خب به هرحال اون‌جا که مسلمون نیستن. یه عرف خاص خودشون و دارن که ما هم مجبوریم رعایت کنیم. مثلا دست بدیم یا.. مهلا چشمانش تا ته گشاد شد. پرسید: -ببخشید عرفشون تا هرجا پیش بره شما هم پیش می‌رید؟ مثلا نماز. نماز نمی‌خونین؟ فرزاد سینه‌اش را صاف کرد: -گاهی از دستم در می‌ره. نمی‌خونم. مهلا قلبش به تپش افتاد. حس کرد از فرزاد همه‌ی کسانی که مثل او فکر می‌کنند متنفر است. با خشم به او نگاه کرد. -کاری و شغلی که دینتون رو به بازی می‌گیره اذیتتون نمی‌کنه؟ -همیشگی که نیست. گاهی می‌رم سفر. دیگه یه بار دوبار که عیبی نداه. مهلا پوزخند زد: -به نظرم یه بار مرگ موش رو امتحان کنین. یه باره دیگه، ایرادی نداره! فرزاد با شنیدن این حرف متعجب شد. به مهلا نگاه کرد. مهلا با همه‌ی دخترهایی که خواستگاری کرده بود فرق داشت. نه تنها پول و زرق و برق زندگی‌اش او را تحت تاثیر قرار نداده بود بلکه جسورانه از او ایراد هم می‌گرفت!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهترین تصمیم‌ها، تصمیم به انجام ندادن کاریه؛ نه تصمیم به انجام یه کار. 📔 عشق و چیز‌های دیگر 🖊 مصطفی مستور
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
مریم که جوابش مثبت بود. از همان اول که نشتسند حرف بزنند پسر چموش خانواده‌ی ارشادی، داشت مریم را می‌خ
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی 158 ◉๏༺♥️༻๏◉ مهلا حسابی عصبانی شده بود. پایش را تکان می‌داد و حرص می‌خورد. چادرش را در مشتش گرفته بود. آن را فشار می‌داد. -ببخشید مهلا خانوم انگار ناراحت شدین. مهلا در دلش پوزخند زد″ ناراحت، می‌خوام پاشم خفه‌ات کنم. آخه آدم این‌قدر سست عنصر. که چششم به دو تا خارجکی بیفته و از خودش بی‌خود بشه؟ که بخاطر دو زار دشه دنیا، دینشو بفروشه؟ آخه مگه می‌شه؟ پرو پرو حتما فردا بهش بگن بیا مجلس لهو و لعب عرفمونه می‌ره با اون زن خارجکیا...لا اله الا الله. بزنم تو برجکش‌ها!″ -بنظرتون باید از این رفتار شما استقبال کنم؟ باید تشویقتون کنم بخاطر اینکه به اصطلاح متجدد هستین؟ فرزاد آب دهانش را قورت داد. در دلش گفت″ اوه اوه. عجب دختریه. یه کم دیگه بشینم منو قورتم داده.″ -نه خب. من روال کار رو گفتم. می‌تونستم بهتون نگم و مخفی کنم. مهلا دیگر خونش به جوش آمده بود: -مخفی کاری؟ اونم اول بسم‌الله؟ جالبه! نفسش را محکم بیرون داد: -مطمئن باشین اگر بعد از ازدواج می‌فهمیدم یک ثانیه هم با شما زیر یک سقف زندگی نمی‌کردم. فرزاد خونسرد بود. با ارامش به مهلا نگاه می‌کرد. سعید راست می‌گفت. خیلس صبور بود. -سخت می‌گیرین مهلا خانوم. خدا هم این‌قدر گیر نمی‌ده. مهلا با چشمانی وق زده به فرزاد نگاه کرد: -شما فقیه جامع الشرایط هم هستین؟ فرزاد خندید. آن طرف پذیرایی وقتی آذر و مونا خنده‌هاس فرزاد را می‌دیدند فکر می‌کردند اوضاع بر وفق مراد است. که گل و بلبل بینشان برقرار است. که دارند گل می‌گویند و گل می‌شنوند. مهلا اما حسابی داغ کرده بود. خونسردی فرزاد بیشتر اذیتش می‌کرد. -ببخشید فکر کنم دیگه حرفی نمونده باشه. -اِ چرا داریم آشنا می‌شیم مهلا خانوم. مهلا در چشمان فرزاد خیره نگاه کرد‌. -من خوب باهاتون آشنا شدم. به قدر کفایت. ممنون. مهلا این را گفت و از جایش بلند شد. سمت مادرش رفت. آذر با دیدن چهره‌ی برزخی مهلا تا ته قضیه را خواند. با چشم و ابرو سوال کرد. مهلا با ابروهایی گره حرده جوابش را داد. فرزاد اما خنده کنانرسمت مادرش رفت. مونا با هیجان پرسید: -خب چی شد؟ آذر بلند گفت: -بهتون اطلاع می‌دیم. مونا سرس جنباند و به مهلا نگاه کرد. مهلا خشمگین بود. می‌خواست فریاد بزند. جواب می‌خواستند؟ جواب نه بود. یک نه بزرگ به فرزاد و همه‌ی باورهای اشتباهش! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌