بهترین تصمیمها،
تصمیم به انجام ندادن کاریه؛
نه تصمیم به انجام یه کار.
📔 عشق و چیزهای دیگر
🖊 مصطفی مستور
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
مریم که جوابش مثبت بود. از همان اول که نشتسند حرف بزنند پسر چموش خانوادهی ارشادی، داشت مریم را میخ
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_ 158
◉๏༺♥️༻๏◉
#158
مهلا حسابی عصبانی شده بود. پایش را تکان میداد و حرص میخورد. چادرش را در مشتش گرفته بود. آن را فشار میداد.
-ببخشید مهلا خانوم انگار ناراحت شدین.
مهلا در دلش پوزخند زد″ ناراحت، میخوام پاشم خفهات کنم. آخه آدم اینقدر سست عنصر. که چششم به دو تا خارجکی بیفته و از خودش بیخود بشه؟ که بخاطر دو زار دشه دنیا، دینشو بفروشه؟ آخه مگه میشه؟ پرو پرو حتما فردا بهش بگن بیا مجلس لهو و لعب عرفمونه میره با اون زن خارجکیا...لا اله الا الله. بزنم تو برجکشها!″
-بنظرتون باید از این رفتار شما استقبال کنم؟ باید تشویقتون کنم بخاطر اینکه به اصطلاح متجدد هستین؟
فرزاد آب دهانش را قورت داد. در دلش گفت″ اوه اوه. عجب دختریه. یه کم دیگه بشینم منو قورتم داده.″
-نه خب. من روال کار رو گفتم. میتونستم بهتون نگم و مخفی کنم.
مهلا دیگر خونش به جوش آمده بود:
-مخفی کاری؟ اونم اول بسمالله؟ جالبه!
نفسش را محکم بیرون داد:
-مطمئن باشین اگر بعد از ازدواج میفهمیدم یک ثانیه هم با شما زیر یک سقف زندگی نمیکردم.
فرزاد خونسرد بود. با ارامش به مهلا نگاه میکرد. سعید راست میگفت. خیلس صبور بود.
-سخت میگیرین مهلا خانوم. خدا هم اینقدر گیر نمیده.
مهلا با چشمانی وق زده به فرزاد نگاه کرد:
-شما فقیه جامع الشرایط هم هستین؟
فرزاد خندید. آن طرف پذیرایی وقتی آذر و مونا خندههاس فرزاد را میدیدند فکر میکردند اوضاع بر وفق مراد است. که گل و بلبل بینشان برقرار است. که دارند گل میگویند و گل میشنوند. مهلا اما حسابی داغ کرده بود. خونسردی فرزاد بیشتر اذیتش میکرد.
-ببخشید فکر کنم دیگه حرفی نمونده باشه.
-اِ چرا داریم آشنا میشیم مهلا خانوم.
مهلا در چشمان فرزاد خیره نگاه کرد.
-من خوب باهاتون آشنا شدم. به قدر کفایت. ممنون.
مهلا این را گفت و از جایش بلند شد. سمت مادرش رفت. آذر با دیدن چهرهی برزخی مهلا تا ته قضیه را خواند. با چشم و ابرو سوال کرد. مهلا با ابروهایی گره حرده جوابش را داد. فرزاد اما خنده کنانرسمت مادرش رفت. مونا با هیجان پرسید:
-خب چی شد؟
آذر بلند گفت:
-بهتون اطلاع میدیم.
مونا سرس جنباند و به مهلا نگاه کرد. مهلا خشمگین بود. میخواست فریاد بزند. جواب میخواستند؟ جواب نه بود. یک نه بزرگ به فرزاد و همهی باورهای اشتباهش!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️❌ خونهای که بی قانون باشه به درد نمیخوره!
🎙 دکتر عزیزی
📎 #سبک_زندگی
📎 #همسر_داری
📎 #تربیت_فرزند
@banketolidat
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_159
◉๏༺♥️༻๏◉
#159
مونا و فرزاد رفتند. مهلا روی مبل نشسته بود و مادرش داشت چادرش را در میآورد. به چهرهی نه چندان خندان مهلا نگاه کرد. جلو رفت و مقابلش ایستاد:
-رفتن مهلا. دیگه چرا حرص میخوری؟
مهلا درحالیکه سنجاق روسریاش را باز میکرد به مادرش گفت:
-نبودی ببینی چه با افتخار از گناههاش حرف میزد. میگفت عرفشونه باید انجام بدم.
آذر لبخند زد:
-حالا چرا اینقدر ناراحتی. تموم شد رفت دیگه. جوابت هم که..
آذر سکوت کرد. مهلا سرش را به چپ و راست تکان میداد و زیر لب غرغر میکرد. از یادآوری حرفهایی که با فرزاد زده بود و رفتارهایش، حرصی میشد.
-اصلا نباید راهشون میدادیم. پس این سعید چطوری نمی..
لبش را گزید. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. آوردن اسم ممنوعهی آن روزها باعث میشد بیشتر حرص بخورد.
-نمیدونست این آقا فرزاد تو سفرهای خارجیشون چه دسته گلهایی آب میدن؟
آذر چند قدم از مهلا دور شد:
-مامان جان، باهاش خارج که دیگه نرفته. فوقش یه شمالی یه مشهدی جایی رفته باشه.
مهلا چادرش را تا میکرد و غر میزد. ″ باید تندتر جوابشو میدادم. نه باید میزدم لهش میکردم. به چه جراتی اومده خواستگاری من؟ هم بره خارج عیش و نوش، هم داخل یه زن آفتاب مهتاب ندیده داشته باشه؟ واقعا که!″ غرغر کنان سمت اتاقش رفت. آذر بقیهی بشقابها را جمع میکرد و به مهلا فکر میکرد. در دلش به دخترش افتخار میکرد. با اینکه فرزاد و خانوادهاش از لحاظ مالی، سطح بسیار بالاتری داشتند اما مهلا دینش را انتخاب کرده بود. باورهایش را انتخاب کرده بود. حتی روز بعد که مادر فرزاد برای گرفتن جواب به خانهی مهلا زنگ زد مادر مهلا که داشت غیر مستقیم جواب رد میداد مهلا جلو رفت و روی تکه کاغذی نوشت که مادرش اصل ماجرا را بگوید. آذر هم که میدانست حریف مهلا نمیشود مجبور شد همان چیزهایی را بگوید که مهلا نوشته بود:
-بله مونا خانوم. خب ببینین از لحاظ اعتقادی فرق دارن دیگه. مهلا اخلاق ایشون تو مسافرت خارجی رو نمیپسنده. به هرحال رعایت شئونات ایران و خارج نداره. خدای ایران، خدای ایتالیا و آلمان هم هست. خدای آمریکا و آنتالیا هم هست. نمیشه چون ایران مسلمانیم تو ایتالیا مسیحی بشیم.
مهلا دلش خنک شد. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد و سمت اتاقش رفت. میخواست بقیهی پیام مریم را جواب دهد. مریمی که برای مراسم نامزدیاش از مهلا کمک خواسته بود. قرار گذاشتند یک روز بیرون بروند و وسایل مورد نیازشان را بخرند. بعد از نامزدی مریم، عروسی محسن برگزار میشد. آن روزها خوشی بدجور در خانوادهی کوچک مهلا جریان داشت.
یک هفته به عروسی محسن، او که میخواست خردهکاریهای عروسیاش را انجام دهد به فکر سعید افتاد. شمارهاش را گرفت و درحالیکه موتورش را میراند مشغول حرف زدن شد:
-سعید دارم میام دنبالت. بریم بیرون میوه و شیرینی ببینیم.
سعید که داشت بی حوصله تلویزیون نگاه میکرد جواب داد:
-آره پایهام. سونا هم نیست رفته خونهی دوستش دیدن بچهاش.
با گفتن نام بچه تمام مشاجرات شب قبل یادش آمد. گوشی را که قطع کرد سرش را به پشتی مبل تکیه داد. رفت به شب قبل. وقتی که سونا دوباره با گریه گفته بود:
-سعید چرا قبول نمیکنی؟
سعید هم خیلی خسته بود و دلش فقط سکوت میخواست.
-سونا ول میکنی یا نه؟ میگم نه. نه!
سونا هم بغضش حسابی فوران کرده بود. روی مبل کنار سعید نشسته بود:
-سعید نمیفهمم چرا؟
با آمدن صدای زنگ، سعید از شب قبل کنده شد. تلویزیون را خاموش کرد. سمت آیفون رفت. با دیدن محسن گوشی را برداشت:
-اومدم پایین!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌨🍁🌨
🍁
#اللهم_لین_قلبی_لولی_أمرک
🌩عُمرم به سَر شد و
نشدم آنچه خواستی
⛈باران شرم میچکد
از دیدگان مـن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌨
🍁🌨🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_ 160
◉๏༺♥️༻๏◉
#160
گوشی را گذاشت. به سرعت لباسهایش را تنش کرد. لامپها را خاموش کرد و از خانه خارج شد. داخل کوچه با دیدن محسن گل از گلش شکفت. سمتش دوید و سوار شد:
-چطوری محسن؟ کم پیدایی؟
محسن گازش را گرفت و راه افتاد:
-اونقدر کار سرم ریخته. تو که خودت دوماد شدی میدونی.
سعید نفسش را محکم بیرون داد. آن روزها که یادآوری نداشت. وقتی پدرش با آرش همهی کارها را میکردند و او فقط ناظر بود. وقتی حتی در خرید وسایل شخصیاش هم تابع سونا بود و هیچ نظری نمیداد.
-ببین محسن، تو خودت ژنتو با علاقه انتخاب کردی، الان کلی شاید و انرژی داری. انگیزه داری. من حال تو رو نداشتم. من فقط میخواستم ببینم تهش تا کجا میخواد پیشبره.
محسن که میدید رفیقش آنقدر دمغ است با خنده گفت:
-تا کجا؟ همچین میگه انگار داره تو چاه ویل زندگی میکنه.
-از اونم بدتر. نخند محسن خان. به حرف من نمیرسی چون هیچ وقت محبور نبودی.
محسن کمی سمت عقب چرخید. حال و روز سعید وخیم بود.
- مگه با جمالی حرف نزدی تازگی؟ گفتی حالتون خوب شده که.
سعید به درختی نگاه کرد که باغبان درحال ابپاشی به آن بود:
-داشتم حرفاشو گوش میکردم. این سونا جدیدا گیر داده میگه من صبح تا شب تنهام و حوصلم سر میره و بچه میخوامو..
محسن سرش را جنباند:
-راست میگه خب. زنه دیگه. هم سن و سالهاش رو میبینه دلش بچه میخواد.
سعید محکم روی شانهی محسن زد:
-میخوام نخواد. تازه داشتم حرفای جمالی رو گوش میدادم که اون با حرفاش یه ماهه رفته رو مخم. خستهام کرده دیگه.
محسن با سرعت حرکت میکرد. طول و عرض خیابانها را طی میکرد و با سعید بحث میکرد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
19.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌷🍃
🇮🇷
#زن_عفت_افتخار
#حجاب_فاطمی
⭕️در روزگاری که
زن را به تن میشناسند
غیرت را بد دلی می نامند
با حجاب را أُمل می دانند
🕊تو همچنان
فرشته بمان خواهرم
ای بانوی سرزمین من!
#حجاب_خونبهای_شهیدان
🇮🇷
🍃🌷🍃
..چرا بیرون ڪنم
از دل ، خیـــاڸ
جانِ جانان را . . .؟
..خیالش قصہے
عشق است ، ڪہ از
او من بہ دڸ دارم . . .