فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️❌ خونهای که بی قانون باشه به درد نمیخوره!
🎙 دکتر عزیزی
📎 #سبک_زندگی
📎 #همسر_داری
📎 #تربیت_فرزند
@banketolidat
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_159
◉๏༺♥️༻๏◉
#159
مونا و فرزاد رفتند. مهلا روی مبل نشسته بود و مادرش داشت چادرش را در میآورد. به چهرهی نه چندان خندان مهلا نگاه کرد. جلو رفت و مقابلش ایستاد:
-رفتن مهلا. دیگه چرا حرص میخوری؟
مهلا درحالیکه سنجاق روسریاش را باز میکرد به مادرش گفت:
-نبودی ببینی چه با افتخار از گناههاش حرف میزد. میگفت عرفشونه باید انجام بدم.
آذر لبخند زد:
-حالا چرا اینقدر ناراحتی. تموم شد رفت دیگه. جوابت هم که..
آذر سکوت کرد. مهلا سرش را به چپ و راست تکان میداد و زیر لب غرغر میکرد. از یادآوری حرفهایی که با فرزاد زده بود و رفتارهایش، حرصی میشد.
-اصلا نباید راهشون میدادیم. پس این سعید چطوری نمی..
لبش را گزید. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. آوردن اسم ممنوعهی آن روزها باعث میشد بیشتر حرص بخورد.
-نمیدونست این آقا فرزاد تو سفرهای خارجیشون چه دسته گلهایی آب میدن؟
آذر چند قدم از مهلا دور شد:
-مامان جان، باهاش خارج که دیگه نرفته. فوقش یه شمالی یه مشهدی جایی رفته باشه.
مهلا چادرش را تا میکرد و غر میزد. ″ باید تندتر جوابشو میدادم. نه باید میزدم لهش میکردم. به چه جراتی اومده خواستگاری من؟ هم بره خارج عیش و نوش، هم داخل یه زن آفتاب مهتاب ندیده داشته باشه؟ واقعا که!″ غرغر کنان سمت اتاقش رفت. آذر بقیهی بشقابها را جمع میکرد و به مهلا فکر میکرد. در دلش به دخترش افتخار میکرد. با اینکه فرزاد و خانوادهاش از لحاظ مالی، سطح بسیار بالاتری داشتند اما مهلا دینش را انتخاب کرده بود. باورهایش را انتخاب کرده بود. حتی روز بعد که مادر فرزاد برای گرفتن جواب به خانهی مهلا زنگ زد مادر مهلا که داشت غیر مستقیم جواب رد میداد مهلا جلو رفت و روی تکه کاغذی نوشت که مادرش اصل ماجرا را بگوید. آذر هم که میدانست حریف مهلا نمیشود مجبور شد همان چیزهایی را بگوید که مهلا نوشته بود:
-بله مونا خانوم. خب ببینین از لحاظ اعتقادی فرق دارن دیگه. مهلا اخلاق ایشون تو مسافرت خارجی رو نمیپسنده. به هرحال رعایت شئونات ایران و خارج نداره. خدای ایران، خدای ایتالیا و آلمان هم هست. خدای آمریکا و آنتالیا هم هست. نمیشه چون ایران مسلمانیم تو ایتالیا مسیحی بشیم.
مهلا دلش خنک شد. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد و سمت اتاقش رفت. میخواست بقیهی پیام مریم را جواب دهد. مریمی که برای مراسم نامزدیاش از مهلا کمک خواسته بود. قرار گذاشتند یک روز بیرون بروند و وسایل مورد نیازشان را بخرند. بعد از نامزدی مریم، عروسی محسن برگزار میشد. آن روزها خوشی بدجور در خانوادهی کوچک مهلا جریان داشت.
یک هفته به عروسی محسن، او که میخواست خردهکاریهای عروسیاش را انجام دهد به فکر سعید افتاد. شمارهاش را گرفت و درحالیکه موتورش را میراند مشغول حرف زدن شد:
-سعید دارم میام دنبالت. بریم بیرون میوه و شیرینی ببینیم.
سعید که داشت بی حوصله تلویزیون نگاه میکرد جواب داد:
-آره پایهام. سونا هم نیست رفته خونهی دوستش دیدن بچهاش.
با گفتن نام بچه تمام مشاجرات شب قبل یادش آمد. گوشی را که قطع کرد سرش را به پشتی مبل تکیه داد. رفت به شب قبل. وقتی که سونا دوباره با گریه گفته بود:
-سعید چرا قبول نمیکنی؟
سعید هم خیلی خسته بود و دلش فقط سکوت میخواست.
-سونا ول میکنی یا نه؟ میگم نه. نه!
سونا هم بغضش حسابی فوران کرده بود. روی مبل کنار سعید نشسته بود:
-سعید نمیفهمم چرا؟
با آمدن صدای زنگ، سعید از شب قبل کنده شد. تلویزیون را خاموش کرد. سمت آیفون رفت. با دیدن محسن گوشی را برداشت:
-اومدم پایین!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌨🍁🌨
🍁
#اللهم_لین_قلبی_لولی_أمرک
🌩عُمرم به سَر شد و
نشدم آنچه خواستی
⛈باران شرم میچکد
از دیدگان مـن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌨
🍁🌨🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_ 160
◉๏༺♥️༻๏◉
#160
گوشی را گذاشت. به سرعت لباسهایش را تنش کرد. لامپها را خاموش کرد و از خانه خارج شد. داخل کوچه با دیدن محسن گل از گلش شکفت. سمتش دوید و سوار شد:
-چطوری محسن؟ کم پیدایی؟
محسن گازش را گرفت و راه افتاد:
-اونقدر کار سرم ریخته. تو که خودت دوماد شدی میدونی.
سعید نفسش را محکم بیرون داد. آن روزها که یادآوری نداشت. وقتی پدرش با آرش همهی کارها را میکردند و او فقط ناظر بود. وقتی حتی در خرید وسایل شخصیاش هم تابع سونا بود و هیچ نظری نمیداد.
-ببین محسن، تو خودت ژنتو با علاقه انتخاب کردی، الان کلی شاید و انرژی داری. انگیزه داری. من حال تو رو نداشتم. من فقط میخواستم ببینم تهش تا کجا میخواد پیشبره.
محسن که میدید رفیقش آنقدر دمغ است با خنده گفت:
-تا کجا؟ همچین میگه انگار داره تو چاه ویل زندگی میکنه.
-از اونم بدتر. نخند محسن خان. به حرف من نمیرسی چون هیچ وقت محبور نبودی.
محسن کمی سمت عقب چرخید. حال و روز سعید وخیم بود.
- مگه با جمالی حرف نزدی تازگی؟ گفتی حالتون خوب شده که.
سعید به درختی نگاه کرد که باغبان درحال ابپاشی به آن بود:
-داشتم حرفاشو گوش میکردم. این سونا جدیدا گیر داده میگه من صبح تا شب تنهام و حوصلم سر میره و بچه میخوامو..
محسن سرش را جنباند:
-راست میگه خب. زنه دیگه. هم سن و سالهاش رو میبینه دلش بچه میخواد.
سعید محکم روی شانهی محسن زد:
-میخوام نخواد. تازه داشتم حرفای جمالی رو گوش میدادم که اون با حرفاش یه ماهه رفته رو مخم. خستهام کرده دیگه.
محسن با سرعت حرکت میکرد. طول و عرض خیابانها را طی میکرد و با سعید بحث میکرد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
19.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌷🍃
🇮🇷
#زن_عفت_افتخار
#حجاب_فاطمی
⭕️در روزگاری که
زن را به تن میشناسند
غیرت را بد دلی می نامند
با حجاب را أُمل می دانند
🕊تو همچنان
فرشته بمان خواهرم
ای بانوی سرزمین من!
#حجاب_خونبهای_شهیدان
🇮🇷
🍃🌷🍃
..چرا بیرون ڪنم
از دل ، خیـــاڸ
جانِ جانان را . . .؟
..خیالش قصہے
عشق است ، ڪہ از
او من بہ دڸ دارم . . .
11.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚⁉️ همسرم دائم شکایت میکند که چرا فقط من به پدر و مادرم کمک میکنم؟
🎙 استاد تراشیون
📎 #سبک_زندگی
📎 #همسر_داری
@banketolidat
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_161
◉๏༺♥️༻๏◉
-مرد حسابی! خستهام کرده چیه؟ خودتو بذار جای اون. صبح تا شب. تک و تنها. چاردیواری خالی. یه کم وا بده تو هم. شاید واقعا بچه اومد اوضاعتون بهتر شد. محبتش به دلت اومد.
سعید پوزخند بلندی زد. همهی این حرفها از نظر او باد هوا بود. در خانهای که محبت جریان نداشت کاکتوس هم دوام نمیآورد چه برسد به بچه!
-بهتر؟ چی میگی تو؟ من میگم دارم سعی میکنم خودشو تحمل کنم تو میگی اوضاع با بچه بهتر میشه؟ منو گرفتی؟
محسن هرچه تلاش میکرد از راهی وارد شود تا سعید را به آرامش برساند بیفایده بود. سعید و آن بغضی که در قلبش داشت مدتها طول میکشید تا التیام پیدا کند.
-این خشم و کینهای که تو دل تو هست تا پاک نشه و قلبت صاف نشه، هیچی حل نمیشه. سعی کن دلتو صاف کنی.
هرچند محسن راست میگفت حس سعید اما حس مبهم و در عین حال پیچیدهای بود. هم از خودش شاکی بود که چرا زیر بار حرف زور رفته بود هم از مادرش که چنین وظیفهی سنگینی را به او تحمیل کرده بود و هم از اینکه چرا باید زندگیاش را برای حفظ زندگی دیگری خراب میکرد؟
-محسن من دیگه واقعا هیچ انگیزهای ندارم. وقتی من بی انگیزه و مردم دلم نمیخواد یه بچه هم بیاد این وسط. هرگز. هرگز نمیخوام یه انسان دیگه این وسط نابود بشه.
-پس سونا چی؟ زندگی اونم هستها!
سعید محکم نفسش را بیرون داد:
-چه کار کنم؟ باید زندگی کنه!
حرفهای تلخ سعید حال خوش محسن را هم خراب کرد. آنها تا پاسی از شب در خیابانها چرخیدند و حرف زدند. محسن سعید را میخنداند و سعید انگار مسکنی موقت به او زده باشند تک خندهای میکرد.
آخر شب که سعید کلید را داخل قفل انداخت و وارد خانه شد لامپهای خانه خاموش بودند. پاورچین پاورچین سمت آشپزخانه رفت تا آبی بخورد. نگاهش به قابلمهی روی گاز افتاد. جلو رفت. درش را باز کرد. غذا کاملا سوخته بود. ای بابایی گفت و بیرون آمد. نگاهش به اتاق خواب افتاد. شک کرد. جلو رفت. چراغ خواب داخل اتاق روشن بود. جعبهی دستمال کاغذی هم روی عسلی بود. صدای فین و فین میآمد. جلو رفت:
-سلام. تو؟
سونا که دراز کشیده بود کمی سمت سعید چرخید. سعید در آن تاریک و روشن چشمهای خیسش را تشخیص داد:
-سلام.
صدای بغضآلود سونا دل سعید را ریش کرد. آن موجی که تارهای صوتی زنش ایجاد میکرد ارتعاشی به روح و روانش میانداخت که باعث میشد قلبش درد بگیرد. سعید دست به سینه شد:
-گفتی میری شب خونه مامانت اینا که؟ پس چرا برگشتی خونه؟ چرا غذا سوخته؟
سونا از جایش آهسته بلند شد. کمی سمت لبه تخت خزید. پاهایش را آویزان کرد. هنوز بلوز و شلوار بیرون تنش بود:
-میدونم قرار بود چه کار کنم. خونه مامانمم رفتم. منتهی..
سعید کلافه مقابلش روی زمین نشست. کمی به او خیره شد. دو دستش را روی پایش گذاشت:
-منتهی چی؟
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
داغ یوسف آخرش یعقوب را بیچاره کرد
بسکه دیر آمد به کنعان قاصد پیراهنش
#ونوس