🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#قسمت_269 حولهی خیسو از رو موهام برداشتمو سشوارُ روشن کردم. یهو با احساس دستایی روی شونهم، #نگاه
رمان جذاب و هیجان انگیز #دورهمی
قیمت ۵۰۰ تومان با ارسال رایگان و امضای نویسنده
تحسین شده توسط مشاور خانواده کانال خانوم دکتر منوچهری عزیز و خوانندگان عزیزمون👌
@Happyflower
.
دوستان پیش فروش #عروسک_پشت_پرده رو قراره دوباره شروع کنیم..بشتابید.. بزودی داخل کانال اعلام میشه..😍
.
مهران از سالن بیرون رفت. خواننده مشغول خوندن شد. با خودم گفتم:
-مهران جونم کجا رفتی آخه عشقم؟
یهو صداش اومد. سرمو بلند کردم. وای مهران روی استیج وایساده بود!!😍
-خانوم خوشگلی که رو صندلی پونزده نشستی، میشه اینجا رو نگاه کنی عزیزم؟
خدا! نصف سالن به سمتم برگشته بودن. از خجالت داشتم آب میشدم. دلم تاپ تاپ میکرد که مهران چی میخواد بهم بگه که یهو....
رمان عروسک پشت پرده
❣فول عاشقانه❣
کامله تو کانال⬇️⬇️😍😍
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
دختر بعد تصادف فراموشی گرفته، عاشق شده و الان موقع عقدشه🧖♀ حالا یه پسره پیدا شده میگه من شوهرتم، این عقد باطله!!😔
دختره حالا مونده این وسط کی راست میگه؟؟😭😭
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
به نام خدا نام رمان : #عروسک_پشت_پرده -نویسنده: فاطمه صداقت✅ موضوع: دختری که بر اثر تصادف حافظها
.
چند قسمت اول عروسک جهت آشنایی
.
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀 ☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️ 🎀☕️ ☕️ 🍰#دورهمی🍰 به قلم🖌: فاطم
.
چند قسمت اول دورهمی جهت آشنایی
.
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_7
◉๏༺💍༻๏◉
یک هفته ای از کنکور میگذشت. سارا دیگر کاری جز شمارش معکوس برای رسیدن نتایج نداشت. لحظههای تابستانش با استرس و دلشوره عجین شده بود. از نتیجه کنکورش مطمئن نبود. خودش رضایتی از عملکردش نداشت. ولی به خدا توکل کرده بود.
لیلا آمده بود خانه شان برای کمک به مادر تا رب درست کند. مریم و سارا هم در حال خرد کردن گوجه ها بودند. کبری برای تفریح به شهر همسرش رفته بود. یک ماهی بود که آقا صفدر با بهرام کار میکرد و حسابی کار و بارش سکه شده بود. آن سال سر مادر و دخترها حسابی گرم بود. رب درست کنند. مربا بپزند. ترشی بیندازند. وضع صفدر که خوب شده بود، مادر و بچه ها هم کیف میکردند.
لیلا عرق پیشانیاش را پاک کرد و رو به سارا پرسید:
-سارا جواب کنکورت کی میاد؟
سارا سرش را بلند کرد و به چشمان منتظر لیلا خیره شد:
-وسطای تابستون. دعا کن قبول بشم.
لیلا لبخند زد:
-حتما دختر. باعث افتخار ماست. از اون مریم که چشمم آب نمیخوره. من و کبری هم که درس نخوندیم. حداقل تو برو دکتری چیزی بشو!
سارا از جایش بلند شد و گوجههای رنده شده را داخل تشت ریخت:
-وای نگو لیلا جون. فکر کردی خونه زندگی جمع کردن، بچه آوردن، کم کاریه؟من که فکر نمیکنم عرضه شماها رو داشته باشم. باید برم همون درسمو بخونم!
سارا و لیلا متکلم بودند و مریم سر به زیر و آرام فقط شنونده بود. در بین دخترها فقط سارا بود که خیلی شر و شیطان بود و پر جنب و جوش. سه دختر دیگر انگار گِلشان با گِل سارا فرق داشت. آرام بودند و اصطلاحا خانم.
سارا دلش میخواست سرکار برود، آن روزها کار کردن برای زنها خیلی مرسوم نبود. خانواده سارا هم که متعصب بودند و از این امر مستثنی نبودند. اما او فقط به هدفش و آرزویش فکر میکرد. دکتر بشود و حال پدرش را خوب کند.
اواخر تابستان بود. سارا با روزنامهای که در دستش بود نزدیک حوض نشسته و داشت به روبرویش نگاه میکرد. چیزی که در روزنامه میدید برایش باور پذیر نبود. انگار کوهی سنگی را روی سرش گذاشته بودند و او داشت باری چند صد تنی را به دوش میکشید. قبول شده بود. پزشکی قبول شده بود. اما شیراز، نه تهران. انگار سطل آب یخی روی سرش ریختهاند که دارد آرزوهایش را یک به یک میشوید و پایین میبرد. سارای داخل روپوش، از مقابلش محو میشد و سارای محزون مقابلش مینشست.
سارای خستگی ناپذیر میخواست هرطور شده تهران قبول شود. اما انگار تلاشش چندان جواب نداده بود. در خانه کسی نبود و چقدر خدا را شکر میکرد که میتوانست یک دل سیر گریه کند به حال اتفاقی که افتاده.
نمیدانست باید چه کار کند. دلش میخواست یک سال دیگر هم بخواند تا بتواند دوباره کنکور بدهد. با این فکر از جا بلند شد و فکرش را متمرکز کنکور سال بعد کرد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_8
◉๏༺💍༻๏◉
دلش میخواست سال بعد حتما قبول بشود. نمیدانست واکنش خانوادهاش چیست. آنها شاید قبول نمیکردند. همه دخترهای فامیل بعد از دیپلم ازدواج میکردند و کسی درس نمیخواند یا سر کار نمیرفت. ولی سارا با بقیه فرق داشت. آرزوهای بزرگی در سرش داشت. آرزوهایی که مصمم بود تا آنها را تحقق ببخشد.
مادر از راه رسیده بود و داشت خانه را مرتب میکرد. مریم کلاس هنری رفته بود و سارا روزنامه را پنهان کرده و حالا داشت به مادر کمک میکرد. با خودش میگفت ای کاش مادرش دل به دلش بدهد و از حرفهای خاله زنک فامیل نهراسد.
مادر گلدان را آب داد:
-خب مادر. چی شد؟ روزنامتو گرفتی؟
سارا با مِن و مِن جواب داد:
-آ، آره. گرفتم.
مادر با هیجان پرسید:
-چی شد؟ دخترم دکتری قبول شده؟
سارا پکر گفت:
-بله ولی.
مادر مقابل سارا ایستاد:
-ولی چی؟
سارا ناامید گفت:
-شیراز.
مادر از مقابل سارا رد شد و به سمت آشپزخانه رفت:
-اوه. شیراز.
ناگهان جرقهای در ذهن سارا زده شد. شاید اگر با پدرش حرف میزدند میتوانستند متقاعدش کنند. چرا به سال بعد فکر میکرد؟ میرفت همین امسال در شیراز پزشکیاش را میخواند.
دنبال مادر به سمت آشپزخانه رفت:
-مامان. یه چیزی بگم؟
مادر غذایش را چشید:
-جانم
سارا با لکنت گفت:
-میگم که شما میتونی با بابا حرف بزنی.
مادر به سمت سارا برگشت:
-راجع به چی؟
- اینکه بذاره من برم شیراز درسمو بخونم.
مادر سبزی را از آب بیرون کشید:
-باباتو که میشناسی دختر. نمیذاره.
سارا نالید:
-حالا شما میشه تلاشتو بکنی.
مادر با بی حوصلگی گفت:
-باشه. ظهر برای نهار بیاد ببینم چی میشه. اگه کیفش کوک باشه و سرحال میتونم بگم.
سارا با غصه به مادر نگاه کرد:
-آخه من خیلی وقت ندارم مامان جون. باید زود ثبت نام کنم. والا فکر میکنن انصراف دادم.
-باشه مادر. میگم. بدو برنجو بذار ظهر شده بابات میاد الان.
انگار نور امیدی هرچند کم سو در دل سارا روشن شده بود. دلیل مخالفت پدرش را میتوانست حدس بزند. پدرش روی دخترها خصوصا سارا حساسیت داشت. سارا برخلاف سه دختر دیگر زیبایی خیره کنندهای داشت. پدر دل توی دلش نبود برای بزرگ کردن دخترها خصوصا سارا. پدر بود. غیرت داشت. ولی سارا هم آرزوهای خودش را داشت. میخواست برای خودش کسی بشود. پدر حساس بود و سارا ماجراجو.
در حیاط که بسته شد، قلب سارا فروریخت. حتما پدر آمده. از پشت پرده نگاهی به حیاط انداخت. پدر مثل همیشه دست پر آمده بود. انگار بهرام واقعا مرام داشت و هوای پدر را خیلی داشت.
-اهل خونه.کجایین؟ اعظم، سارا، مریم، بیاید دستم شکست.
سارا به داخل حیاط دوید و دست پدر را سبک کرد.
-خسته نباشی بابا جون.
صفدر با خوشحالی گفت:
-ممنونم بابا. جواب کنکورت اومد؟ امروز اخبار میگفت که جوابا میاد.
سارا با احتیاط جواب داد:
-اوم. بله. بریم تو بهتون میگم.
همه اعضای خانواده دور سفره جمع شده بودند و ناهارشان را میخوردند. سارا زل زده بود به مادر و با چشم و ابرو به او علامت میداد. دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. باید میفهمید پدر چه نظری دارد. مادر که از این ایما و اشارههای سارا کلافه شده بود سر صحبت را باز کرد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
قسمت اول
حس خفته👇👇👇👇
https://eitaa.com/JazreTanhaee/37551
رمان ۹۰۲ قسمته
داخل وی آی پی کامله
هرکس مایل بود جهت کسب اطلاعات بیشتر پیوی در خدمتم
@HappyFlower
گروه نقد و نظر
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf