eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
762 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ صبح روز جمعه بود و حالا سارا باید درمورد مهمترین تصمیم زندگی‌اش به خانواده جواب می‌داد. دست وصورتش را شست و در آینه خودش را برانداز کرد. چقدر زیر چشمان زیبایش گود افتاده بود. با برس مشغول شانه کردن موهای لخت و زیبایش شده بود و آرام آرام نوازششان می‌کرد. موهایش را دم اسبی بست و بیرون رفت. مریم و مادر و پدرش در آشپزخانه داشتند صبحانه می‌خوردند. سلامی کرد و گوشه‌ای سفره نشست. -سلام دخترم .صبحت بخیر مادر جان. -صبح شمام بخیر.. خودش را آماده کرده بود تا درمورد شب گذشته از او سوال شود. -خب سارا جان دیشب با بهرام حرف زدی چی شد؟ راضی بودی؟ راضی؟ اصلا انکار سارا داشت مریخی با خانواده‌اش حرف می‌زد. از لحظه اول گفته بود بهرام آدم من نیست ولی کسی گوش نداده بود و حالا پدرش از رضایت داشتن یا نداشتنتش حرف می‌زد! -نه بابا جون. خوب نبود. صفدر با مهربانی گفت: -سارا جان. بابا. می‌خوای بیشتر باهاش صحبت کن؟ شاید نظرت عوض شد. هان؟ سارا نالید: - پدرجان. چیزی نیست که با حرف زدن بیشتر عوض بشه. اصلا دنیای ما با هم فرق داره. آرزوهامون، برنامه‌هامون، فرهنگامون، بابا اون ۳۵سالشه! من تازه رفتم تو ۲۲سال. این‌همه اختلاف داریم. -باباجان. ‌سن که ملاک نیست. بقیه‌اشم با یه گفتگو حل می‌شه. من می‌گم شما یه صیغه محرمیت بخونین تا راحت با هم حرف بزنین. اون‌وقت ببین نظرت چیه هان؟ -بابا جان. من میگم نره شما می‌گی بدوش؟ -دختر بابا این فرصتو از خودت نگیر عزیزم. یه امتحانی بکن. بگم فردا شب بیاد؟ انگار کسی صدای سارا را نمی‌شنید. انگار متوجه جلز و ولز کردن‌هایش نبودند. انگار سارا و احساسش مهم نبودند. -من نمی‌تونم قبول کنم بابا. من دوستش ندارم. -خب بابا جان. اولشه. یه‌کم با هم حرف بزنین خوشت میاد. مطمئنم! -چی بگم. من هرچی حرف می‌زنم انگار کسی متوجه نمی‌شه. این را گفت و از سر سفره بلند شد. مادر که تا آن لحظه سکوت کرده بود به حرف آمد. -آقا داری عجله می‌کنی. یه‌کم بهش فرصت بده. بگو یکبار دیگه بهرام بیاد، با هم حرف بزنن. خب دختره. ناز داره. -چی بگم. شما بهتر می‌شناسیش. باشه. اعظم، سارا را نمی‌شناخت. اگر می‌شناخت، حتما باید می‌فهمید که دخترش تمایلی به صحبت کردن با بهرام ندارد. می‌دانست دخترش آینده‌اش را طور دیگری می‌بیند. خوشبختی را طور دیگری برای خودش معنا کرده. می‌دانست سارا راضی به این وصلت نیست. دختر غرق در آرزوی نشسته در گوشه اتاق، سارای دلشکسته، داشت فکر می‌کرد. نکند وقتی همه این‌قدر موافقند، بهرام خوب باشد؟ نکند دارد اشتباه می‌کند و لگد به بخت خودش می‌زند؟ نکند حق با کبری باشد و خوشبختی تا پشت در خانه شان آمده باشد؟ ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ تردید درونش لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. افکار مشوش سارا از هر سو به جانش افتاده بودند. داشتند مثل خره روحش را می‌خوردند. سارا دودل شده بود. داشت به حرف پدر فکر می‌کرد. پیشنهاد بدی نبود. چند وقتی صیغه بهرام می‌شد. اگر خوشش نمی‌آمد،جواب رد می‌داد. بالاخره اصرار اطرافیان کار خودش را کرده بود. سارا داشت راضی و نرم نرمک وارد بازی خطرناک حقیقت زندگی می‌شد. بعد از چند روز بالاخره سارا رضایت داد تا عاقدی به خانه‌شان بیاید و صیغه یک ماهه خوانده شود. نمی‌دانست کارش درست است یانه، ولی انگار هیچ چیز دست خودش نبود. انگار جنگ روانی که در خانه‌شان راه افتاده بود، جواب داده بود و سارا داشت رام می‌شد. اما نمی‌دانست این قصه سر دراز دارد! بهرام با دسته گلی بزرگ و گران قیمت آمده بود. کت و شلوار طوسی با بلوز سفید حسابی روی تنش نشسته بود و جذابش کرده بود. سارا تصمیم گرفت جور دیگری به بهرام نگاه کند. سعی کرد بتواند دوستش داشته باشد. ولی نمی‌توانست. برایش خیلی سخت بود. باید تلاشش را می‌کرد حسی پیدا کند نسبت به کسی که حسی به او نداشت. کنار یکدیگر نشستند. نگاهی به هم انداختند. چشمان بهرام معصوم بود. پاک بود. ولی حسی در آن نبود. نه تحسین، نه محبت، نه عشق. شارا حس می‌کرد به چشمان پدرش نگاه می‌کند. برایش تفاوتی نداشت. عاقد صیغه را جاری کرد. سارا بله را گفت. برای یک ماه صیغه بهرام شد. مهریه‌اش را بهرام همان ابتدا داد که باعث تعجب همه شد. یک میلیون تومان وجه نقد. سارا تعجب کرده بود. اگر پدرش دو ماه کار می‌کرد و خرجی هم نمی‌کرد می‌توانست این پول را دربیاورد. این پایان کار نبود. بهرام یک انگشتر بسیار زیبا و گران قیمت از جیبش در آورد. نزدیک بود چشمان همه اعضای خانواده از حدقه بیرون بزند. سارا متعجب و حیران به دستهای پرمو و سبزه بهرام نگاه می‌کرد که انگشتر را داخل دستان سفید و ظریفش می‌کرد. هیچ حسی در درونش نبود. اما نمی‌توانست خوشحالی‌اش را پنهان کند. سعی کرد با محبت به بهرام نگاه کند اما بهرام تنها لبخند کمرنگی زد و نگاهش را به روبرو دوخت. حتی یک کلمه هم برزبان نیاورد. انگار که دارد به یکی از کارگرانش هدیه می‌دهد؛ بدون ذره‌ای احساس. سارا این حرکت بهرام را به پای این گذاشت که تازه با هم محرم شده‌اند و او خجالت می‌کشد و اِلا هر مرد دیگری بود مثلا می‌گفت مبارکت باشه خانوم. یا مثلا چقدر بهت میاد یا...ولی بهرام یک کلمه هم حرف نزده بود. همه تبریک می‌گفتند. فقط مریم و ساغر بودند که انگار خیلی خوشحال نبودند. آنها از دل سارا خبر داشتند. می‌دانستند سارا تحت فشار روانی روی آن صندلی نشسته و دارد به انگشتر گران قیمت داخل دستش می‌خندد. قرار شد بهرام و سارا برای گشتن به بیرون بروند. سارا به اتاقش رفته بود و داشت حاضر می‌شد. ساغر و مریم کنارش بودند و داشتند نگاهش می‌کردند. انگار تا به حال دختری را که به زور سر سفره عقد نشسته باشد از نزدیک ندیده بودند. برایشان قابل باور نبود که سارای سرسخت اینطور واداده باشد! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
رمانی هیجان‌انگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم‌، با دیدن خسته‌ی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه بگردم می‌گفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو رو پر کردم و سمتش رفتم. - خانوم حبیبی می‌خواین بدین کوله شما رو من بیارم. پریده. دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم می‌کشید تشکر کرد. - نه می‌شه. خودم میارم دکتر بزرگمهر. من که درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉 💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍 🏃‍♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️
پسر قرتی و شیطونمون دلباخته دختر مذهبی و سربه‌زیر شده بدبخت جرات گفتن هم نداره، یواشکی تو دلش قربون صدقه‌ش میره😂😉 بیا ببین چیا تو دلش میگذره اخه حیوونکی😍❤️ https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c شامار واقعیه بدو بخون از دستش نده🧕🏿👨🏿‍⚕😉😵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرخنده‌سالروزبـعثت‌نـبی‌مڪرم‌اسلام‌حضرت ختمی‌مرتبت‌حضرت‌مـحمد(ص)مبارڪ‌باد..🩷🌸 !؛- ‹ 🫶🏻🌻 ♡-
💐مبعث رسول اکرم (ص) بر همه مسلمانان جهان مبارک باد در غار حرا امین سرمد آمد محمود و ابوالقاسم و احمد آمد از بهر نجات بشریت امروز فرمان رسالت محمد (ص) آمد 📎 📎 @banketolidat
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ سارا حاضر بود. از مریم و ساغر خداحافظی کرد. ساغر مرواریدهای چشمش را قایم کرده بود تا بعد از رفتن سارا پشت سرش بریزد. مرواریدهایی که گرم و آرام روی زمین گونه‌اش می‌چکیدند. سارا به پذیرایی رفت. کنار بهرام جا گرفت. از همه خداحافطی کردند و بیرون رفتند. از پشت سر به راه رفتن بهرام نگاه می‌کرد. خیلی جذاب و خوش تیپ بود. فعلا از ظاهرش خوشش آمده بود. بعدا برای بقیه چیزها هم فکری می‌کرد. لبخند تلخی زد و به دنبالش رفت. بهرام در را باز کرد و بیرون رفت. نه تعارفی کرد نه حرفی زد. سارا فکر می‌کرد الان می‌گوید، بفرمایید بانو یا مثلا خانم‌ها مقدمند. ولی.. به سمت ماشین بهرام می‌رفتند. سارا با دیدن ماشین پاترول چهار در، در دلش قند آب شد. همیشه دوست داشت پشت یکی از این ماشین‌های شاسی بلند بنشیند. انگار آرام آرام داشت از بهرام خوشش می‌آمد. -سوار شو. بهرام بود که صدایش می‌زد. سارا با دلخوری سوار شد. دوست داشت مثلا در را برایش باز کند و بگوید بفرمایین خانوم. انگار بهرام هنوز خجالت می‌کشید. داخل ماشین نشستند. لحظاتی به سکوت گذشت که بهرام به حرف آمد: -کجا بریم؟ سارا در حالیکه چادرش را مرتب می‌کرد جواب داد: -نمی‌دونم. جای خاصی مدنظرم نیست. -بریم یه رستوران خوب. شام بخوریم! دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد. سارا علامت سوال بزرگی در ذهنش ایجاد شده بود. چرا بهرام چیزی نمی‌گفت؟ از محلشان بیرون رفتند. دور شدند. دور و دورتر شدند. آن‌قدر دور که سارا تعجبش گرفته بود. -رسیدیم .پیاده شو سارا خانم‌. سارا پیاده شد. سرش را بلند کرد. تابلویی که روبرویش می‌دید باور نمی‌کرد. انگار چشم‌هایش داشتند با او شوخی می‌کردند و جوک می‌خواندند! سارا روبروی رستوران نایب، انتهای خیابان ولی عصر، در شمال تهران، ایستاده بود. آخرین باری که آن طرف‌ها رفته بود، با ساغر رفته بودند امامزاده صالح تجریش و نهایت ولخرجیشان خوردن ساندویچ بندری با نان اضافه و نوشابه سیاه کوکا بود! -بیا دیگه. چرا وایسادی. سارا خودش را جمع و جور کرد و تلاش کرد رفتار غیر عادی از خود بروز ندهد. ولی او کجا و رستوران به آن گران قیمتی کجا! -چشم. اومدم. با هم وارد شدند. بهرام داخل شد و پشت یک میز جا گرفت. سارا آن شب تمام تلاشش را کرد که از ذوق و هیجان حرکت نابجایی نکند ولی باور کردن اتفاقات پیش‌رو کار سختی بود. یک لحظه از ذهنش گذشت با بهرام به همه آرزوهایش می‌رسد. شام در سکوت گذشت و حرف خاصی بینشان رد و بدل نشد. از رستوران بیرون آمدند که بهرام گفت: -خب. کجا دوست داری بریم؟ سارا ته دلش کمی نرم شد. انگار بهرام داشت راه می افتاد. از طرفی دلش نمی‌خواست غرورش را زیر پا بگذارد: -بریم خونه. می‌ترسم مامان اینا نگرانم بشن. -باشه بریم. بهرام با خودش می‌گفت این دختر آن‌قدر ساده است که می‌تواند همه عمر سوارش باشد و به او امر و نهی کند. خنده‌ای موزیانه کرد و سوار شد. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ بهرام مشغول رانندگی بود و به جلو خیره. انگار سوالی برایش پیش آمده باشد به سمت سارا برگشت: -راستی چرا دوست داری دکتری بخونی؟ سارا جوری که بهرام نبیند، بینی‌اش را چین داد. بهرام خیلی لهجه داشت. سارا نمی‌توانست تحمل کند. ولی فعلا حالش خوب بود. نمی‌خواست آن شب خراب شود! با ذوق شروع کرد به تعریف کردن: -من خیلی پزشکی رو دوست دارم. اینکه بتونم جون کسی رو نجات بدم بهم احساس خوبی می‌ده. اینکه بتونم به کسی کمک کنم، حس مفید بودن بهم می‌ده. وقتی بتونم ناجی جون آدم‌ها باشم، انگار دنیا رو بهم دادن. بهرام بدون هیچ ابراز احساسی به آن همه ذوق و شوق سارا خیلی معمولی گفت: -خب این‌همه کار هست که بشه مفید بود. چرا پزشکی؟ -آخه من این رشته رو دوست دارم.عاشقشم! -خب.می‌تونی درستو بخونی. من کاریت ندارم. و سارای وا رفته روی صندلی بود که داشت با حسرتِ تحسین شدن، به دهان مرد روبرویش نگاه می‌کرد. چرا برای بهرام هیجان انگیز نبود تجربه‌ها و حرف‌های سارا؟ بهرام ماشین را نگه داشت. سارا پیاده شد و از بهرام خداحافظی کرد. بهرام فقط برایش دستی تکان داد و لبخندی زد. صدای جیغ لاستیک‌ها که بلند شد، انگار سارا هم از خواب رویایی بیدار شده باشد، مقابل حقیقت و زندگی واقعی‌اش قرار گرفت. مقابل در خانه صفدر قلی زاده غرفه‌دار و کارگر بهرام در پایین شهر! با این فکر دلش فشرده شد. چیز قابل و با ارزشی در برابر بهرام نداشت. فقط دو کلاس سوادش بیشتر بود و بچه تهران. همین! اعتماد به نفسش به زیر کشیده می‌شد هرچه بیشتر به تفاوت‌هایش با بهرام فکر می‌کرد. وارد شد. سکوت و تاریکی خانه نشانه جو آرام و بی التهاب بعد از یک ماه رفت و آمد بهرام بود. انگار همه منتظر بودند سارا بله بگوید تا به سکون برسند. در اتاق را که باز کرد دید مریم بیدار است. تعجب کرده بود که مریم به سمتش رفت: -سلام آبجی. نگرانت بودم. چقدر دیر کردی.. -سلام مریم جان. رفته بودیم اون بالابالا ها. شام بخوریم. -خوش گذشت آبجی؟ خوش که گذشته بود اما بخاطر رستوران و غذایش، نه بهرام و حرف‌هایش! -آره عزیزم. خوب بود. جاتون خالی. من رفتم اتفاقی نیفتاد؟ -نه آبجی. شام خوردیم همه رفتن. فقط.. -فقط چی؟ مریم دودل بین گفتن و نگفتن حرف دلش نگاهی به چشمان خسته سارا کرد و حرفش را طوری خورد که سارا هیچ وقت نفهمید مریم چه در دل داشته است: -وقتی رفتی دلم برات تنگ شد. سارا مریم را در آغوش کشید. مریمی که حرف‌های سخت و سنگینی را خورده بود و حالا در گلویش گیر کرده بود و پایین نمی‌رفت. فقط اشک می‌ریخت تا بتواند جرعه جرعه آن حجم از حرف‌های نگفته را فرو بدهد! مریم و سارا کنار هم خوابیدند و دستان یکدیگر را به عادت هرشب گرفتند. انگار دوقلوهای افسانه‌ای بودند که می‌توانستند با قدرت دستان در هم گره کرده شان، همه آرزوهای ریز و درشتشان را به سمت خودشان بکشند. دست در دست مثل همیشه دعا کردند و خوابیدند. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
این جمله رو باید با طلا همه جا حک کنن: آنکه از من به تو صدگونه سخن می گوید بخدا عیب تورا نیز به من می‌گوید.. ‌