eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.8هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه سیزده یکم وقت با ارزشتونو بدید ب بنده حرف دارم باتون (: قرار نیست ب کسی توهینی بشه (: لطفا بعد خوندن بهش فکر کن ( :
دوستان توجه کنید چون بحث اعتقادی هست حتما حتما اگه سوالی براتون پیش امد تو ناشناس یا ایدی مدیر بپرسید یا از مرجع تقلیدتون😉⭕️⭕️❌❌⛔️⛔️
من قراره ی قسمت کوچیک از تفاوت شیعه و سنی رو براتون بگم
بزارید برگردیم به تاریخ زمان:بعد از فوت پیامبر مردم دو دسته شدن دسته اول : کسانی بودند که طبق سخن پیامبر بعد او حضرت علی رو خلیفه و امام میدونن دسته دوم :افرادی در محلی به نام سقیفه جمع شدند و ابوبکر رو به عنوان خلیفه اول انتخاب کردن سال ها گذشت بعد ابوبکر عمربن خطاب جانشین پیامبر شد و شد خلیفه دوم و بعد او عثمان به عنوان خلیفه سوم انتخاب شد بعد او حضرت علی خلیفه چهارم شد حالا به دسته اول میگن شیعه و به دسته دوم میگن سنی( توجه کنید برادران و خواهران سنی ما حضرت علی رو قبول دارند اما به عنوان خلیفه چهارم ) این مهم ترین اختلاف نظر شیعه و سنی هست
خب سنی ها مثلا یک سری از اصول دین که 5 تا هست رو قبول ندارن ولی از اونطرف یک سری چیز ها که ما واجب نمیدونیم اونها واجب میدونن مثلا خوندن نمازهای نافله
سنی ها امامت رو قبول ندارن ولی معاد و توحید و نبوت رو قبول دارن عدل رو هم یک سریاشون قبول دارن بعضی هاشون هم نه
توجه کنید سنی و شیعه هر دو مسلمان هستن ولی متاسفانه رسانه کاری کرده که هر دو گروه فکر میکنن گروه دیگه باهاشون دشمن هستن در صورتی که اینجوری نیست ما سنی ها و شیعه ها باهم خواهر و برادر هستیم
هفته وحدت در کلام رهبر معظم انقلاب https://www.aparat.com/v/6OsS3 مراسم هفته وحدت که هرسال برگزار میشه شیعه و سنی به دیدار اقا میرن ولی دشمن چشم دیدن این وحدت رو نداره سخنرانی مربوط به سال 93 هست چون صحبت های اقا خیلی با بحث مرتبط بود این رو گذاشتم
بیاید نزاریم دشمن تفرقه افکنی کنه😎 البته اینم بگم که هیچ گلی بی خار نیست هم ادمایی رو داریم از اهل تسنن و اهل تشیع که ادمایه خوبی نیستم باز هم شیعه هم سنی ما شهید داریم
لطفا راجبش فکر کنید:) پایان محفل امروز امیدوارم دوسش داشته باشین☺️ منتظر نظرات همگی هستم ✨ https://daigo.ir/secret/159609959 دوستان توجه کنید چون بحث اعتقادی هست حتما حتما اگه سوالی براتون پیش امد تو ناشناس یا ایدی مدیر بپرسید یا از مرجع تقلیدتون😉⭕️⭕️❌❌⛔️⛔️
یک سوال بود که گفتم تو کانال هم بزارم خوبه دقت کنید متاسفانه بازم یک سری دشمنی ها بین بعضی از این گروه ها هست
https://eitaa.com/HenasVelag/1856 بیاید اینجا ببینید چی گذاشتم😂😂😂😂😂😂😂🙈🙈🙈🙈 خجالت کشیدم....خودم ندیده بودم هستی بهم اطلاع داد🤣🤣🤣🤣🤣
رمان:{نسل غیرت} پارت:۱۱ ••••♡•••• داوود:یاخدا،امبولانس واسه موقعیت ۳۳۷۷ زودددد کجا موندیدددد پس چرا نمیرسیییید اورژانس:رسیدیم رسیدیم رسول:دیدم امبولانس اومد همه دور کوچه جمع شده بودند نگران سجاد بودم ،گذاشتنش رو برانکارد و منم با وضع خونی رفتم دنبالشون داخل امبولانس،بعد گذاشتنش پرستار شیرجه زد رو قفسه سینه سجاد و بلند گفت پرستار:تیر خرده به قفسه سینش بدووووو سریع برسیم بیمارستان خیلی خون ازش رفته رسول:حس کردم یکی با میله زد تو سرم پرستار اینه جِت جاهای زخمی سجاد رو بست و ماسک اکسیژن گذاشت و ازم خواست گاز استریل هارو محکم رو قفسه سینه سجاد نگهدارم تا خونریزی بیشتر نشه منم سریع بادست لرزون گاز رو رو قفسه سینه سجاد نگه میداشتم میتونستم بفهمم سجاد درد داره نمیدونم چقدر خمیده وایساده بودم تا خونریزی سجاد بیشتر نشه که سجاد:ر...رسول رسول:یاخدا،جانمممم سجااااد،گاز استریل هارو به پرستار گفتم لگیره و منم دست سجاد و سفت کردم تو دستم ولی از ترس و استرس دستم تو دستاش میلرزید سجاد:ن....نگران....نب...اش....چی...زیم....نیست رسول:حرف نزنننن تروخدا سجاد خون ازت بیشتر میره سجاد:ر...رسول...دادا...ش رسول:جانمم جانمممم سجاد:ح....حلا...لم....کن....اگ...اگه....فرمان...ده.....بدی...بودم...من.... زسول:سجاااد این حرفا چیه میزنی اخهههههه قول بده که جایییی نمیری سجاد،سجاد من بی تو چیکار کنم اخه،تروخدا اینارو نگو،پشتم خالی میشه،من بی تو چیکار کنم اخهههه سجاد:ر...رسول....خیلی...بر...ام....عزیزی رسوب:با اشکایی که میریختم هی دست سجاد رو فشار میدادم سجاد:ر...رسول....ق...ول...بده... رسول:با بدی که داشتم گفتم،چهههه قولییی! سجاد:ق....ول....بد...اخ...اخخ...اخخخ...اخخخخ رسول:جااان چیشددد سجاااد پرستار:یاخدا حالشون بد شده پرستار:زوددددد بااااش گاز بده نبض بیمار داره میرهه رسول:خشکم زد گفتم نه این امکان نداره ،امکان نداره سجاد بره سجاد:ر...رسووو...ل....خیلی....دو....دوست....دارم.... رسول:سجاد تا اینو گفت دیدم صورتش برگشت سمت چپ و چشاش بسته شد...مات و مبهوت مونده بودم،که دیدم دست قشنگش بد از دستم جدا شد و افتاد من فقط به صورتش نگا میکردم نمیدونم چند ثانیه شد که یهو جیغ و داد کردم نههههههه،سجااااددددد،نههههههه،الان وقتش نبود داداششششششش،قرار نبود اینجوری تنهام بزاریااااااا،پاشووووو،بگووووو داری شوخی میکنییییی،بگو نمیریییی وتنهام نمیزاری،سجاد تروخدااااا پرستار:اقا اروم باشیدددد رسول:چجوری اروم باشممممم،چجورییی،اخخخ سجادمممم بالاخره رسیدیم بیمارستان ولی با جسد خونی سجاد... سعید:رسول رسول:.... سعید:رسول رسول:هیم...اخ...چیشده...من اینجا چیکار میکنم سعید:فشارت افتاد بیهوش شدی برا همین اوردیمت اینجا یکم حالت بیاد سر جاش رسول: اروم سرمو چرخوندم و دیدم که به دستم سِرُم زدن تا دست خونمو دیدم یاد سجاد افتاد شتابان از تخت بلند شدمو و گفتم،سعییییید سجاااااد ،یجااااد کوووو،حالش خوبه دیگهههه نه! سعید:بی امان زدم زیر گریه در اتاق باز بود دیدم رسول دید داوود و فرشید دارن گریه میکنن و همسر تازه عروس سجاد و خانواده سجادم میزنن تو سر و صورت خودشون رسول:فهمیدم خیلی ساعته بیهوش بودم،سجاد رو بردن سرد خونه....بلند شدمو راه افتادم جلو در که حس کردم دستم خیس شد دیدم که سوزن رگ دستمو پاره کرد ولی برام اهمیت نداشت اومدم تو راه رو و دیدم خانواده سجاد دارن خودشونو میزنن همسر سجاد:سجااااااد،سجاااااد قرارمون این نبووووود ،نباید تنهام میزاشتییییییی،من بی تو چجوری زندگی کنم سجاااااد رسول:با گریه هاشون گریه میکردم سرمو چرخوندم دیدم که اقا خیلی عقب وایساده و اهسته گریه میکنه رفتم پیشش و گفتم اق...اقا... عبدی:رسول جان بیدار شدی رسول:اقامیشه بگید همه اینا خوابه؟ عبدی:با لبخند تلخی گفتم،شهادت داداشت و شهادت فرزندم مبارک رسول:))) رسول:محکم زدم رو سرمو نشستم و تکیه دادم بی دیوار و زار زار گریه کردم داوود و فرشید تا منو دیدن دوییدن یمتمو منو گرفتن و بغلم کردم ،اخ چه غم سنگینی بود ،سجادم رفته،منو تنها گذاشته.... عبدی:خلاصه بگذریم دیدید رسول چه درد بزرگی رو چشیده برا همین الان خیلی نگران محمده رسول:اقا..، عبدی:بله استاد رسول رسول:تروخدا اجازه بدید برم پیش محمد و داوود اینجا دلم طاقت نداره عبدی:رسول حالت خوب نیست نمیشه بری رسول:تروخدا اقا خواهش میکنم ازتون بخدا حالم بهتر میشه برم عبدی:نه رسول جان رسول:محکم افتادم رو پاش و التماس کردم اقا تروخدا بزااار برمممم،من دق میکنم اینجا عبدی:التماسا رسول داشت دیوونم میکرد گفتم ،باشه اقا رسول ولی باهم میریم باهمم برمیگردیم رسول:بلند شدمو گفتم چشممممممم عبدی:من و رسول باهم راه افتادیم سمت بیمارستان محمد و داوود... ••••🕊••••• ادامه دارد...
یادتون نره دنبالم کنینا🥲❤😉✌💫
رمان : {نسل غیرت} پارت:۱۲ ••••♡•••• عبدی:رفتیم سمت بیمارستان میتونستم هم غم هم سادی رو تو صورت رسول ببینم رسول:تو دلم همش با خودم حرف میزنم ،یعنی قیافه محند چجوری شده؟رو به بهبودی هست یا نه؟داوود ؟... همش با خودم داشتم حرف میزدم که یهو دیدم یکی زد رو شونم به خودم اومدم دیدم که اقاس گفتم جانم اقا عبدی : احیانا نمیخوای پیاده بشی رسیدیما رسول:عه ببخشید ببخشید پیاده شدیم رو از پله های حیاط بیمارستان رفتیم بالا رسیدیم پذیرش عبدی:سلام خانم ببخشید بیماری به نام محمد .... و داوود .... اینجا هستن؟ رسول:دیدم یکی صدامون زد علی:رسوللللل رسولللل رسول:برگشتم دیدم عه علیه خوشحال سمتش رفتم و همو بغل کردیم و علی:بح بح استاد رسوللل دلمون تنگ شده بود برات رسول:قربونت برم من ،ماهم دلتنگ شدیم،مارو فراموش کردیدا نه زنگی نه اس ام اسی علی:به خدا میخواستم ولی نه اجازه داشتم نه وقتشو ببخش واقعا عبدی:سلامم علی علی:عه سلام اقا حالتون خوبه مشتاق دیدار عبدی:سلامت باشی علی جان رسول:علی،راستی داوود و محمد کجان؟ علی:داوود اتاق وسطیه هستش ولی محمد طبقه بالا تو ICU رسول:I....C....U..؟ عبدی:رسول اروم باش خواهشا حرفا سایت یادت نره رسول:یا امام حسین...چ...چشم علی:نگران نباش رسول دکتر گفت حال محمد رو به بهبودی هستش رسول:واقعاااا علی:اره رسول:خداروشکرر الهییی شکر علی:لبخند زدم ولی من و اقا میدونیم که محمد....محمد،حالش رو به بهبودی نیس ....حالش وخیم تر هم شده... رسول:خب ،پس اول بریم پیش داوود علی:داوود؟ رسول:اره دیگه عبدی:خب بریم احوال پرسی کنیم که خیلی نیاز به روحیه داره علی و رسول:چشم بفرمایید علی:بفرمایید تو...تق تق....اقا داوود داوود:با سختی و صدای ضعیف گفتم،ب...بله؟ علی:سلام داداش داوود:س...سلام علی:داوود مهمون داریم داوود:با حالت تعجب گفتم،ک....کی؟ علی:بلند گفتم بفرمایید داوود:وای بتورم نشد اقا و رسول اومدن ملاقاتم...مشتاق شدم بلند بشم ولی تا بلند شدم دستم از درد تیر کشید و بلند گفتم اخخخخ رسول:رفتیم تو داوود بنده خدا شوکه شده بود مونده بودم گریه کنم یا بخندم ،داوود خواست بلند بشه که دستش درد گرفت من دوییدم سمتشو اروم خوابوندمش و همون طور بالا سرش گفتم،سلام دهقان فداکار ،چطوری؟،دلم برات تنگ شده بود،دیگه نتونستم ،تو چشمام اشک از درد و شادی قاطی پاتی شده بود و جمع شده بود داوود:با حالت بغض گفتم،به به...استاد...رسول...دل...دلتنگ...بودیم...برادر رسول:اولین اشک از چشم سمت راستم ریخت و گفتم،ماهم همین طور داوود ،دلم تنگ شده برات تو سایت ببینمت و سر به سر هم بزاریم داوود:م....منم رسول:سرسنگین شدم و رفتم نشستم رو صندلی ،داوود بهتری؟ داوود:ا...اره...بهترم....سوزش دستم....کم...شده....ولی....سخت....نفس....میکش...م....و....حرف....میزنم رسول:فشار نیار داوود به هرحال سوختگیه تا نرمال بشه طول میکشه تو خوب استراحت کن تا خوب بشی دلم لک زده برات حتی الان با دیدنت داوود:چ...چشم رسول:برگشتم سمت اقا دیدم دستش رو پیشونیشه و سرش پایین علی هم جلوشه و سرش پایین و شبه ادما غمگین شدن با تعجب پرسیدم،چیزی شده اقا؟ عبدی:صدا رسول شنیدم برگشتم و نگاهش کردم دیدم که با تعجب نگاهم میکنه خودمو به حالت قبل در اوردم و گفتم هیچی نیس اقا رسول داوود:اق...اقا عبدی:دیدم داوود صدام زد رفتم سمتش ولی قبلش به علی علامت دادم هیچی نگه داوود:س...سلام...اقا....مشتاق....دیدار عبدی:اقا محترم نمیگی دلمون تنگ شده زود بهتر شو دیگه داوود:یکم خندیدم و گفتم،چ...چشم عبدی:بفرما اقا داوود اینم کمپوت و ابمیوه خدمت شما بخور بهتر بشی داوود:ممنونم...راضی...به...زحمت...نبودم عبدی:لوس نشو اقا داوود داوود:خندیدم و دیدم گفت عبدی:داوود بهتری؟ داوود:بله اقا عبدی:علی جان علی:هوم...بله....جانم اقا عبدی:چرا ماسک اکسیژن زدن به صورت داوود چیزی شده؟ علی:اقا لایه سوختگی پیدا کرده بود قفسه سینه و شش هاش ،زدن که بهبود پیدا کنه عبدی:اها خب خوبه،بهتر نفس میکشی داوود؟یا درد میگیره؟ داوود:نه...خوبم...اقا....بهترم عبدی:خب خداروشکر رسول:راستی علی فرشید کجاست ؟ علی:نمیدونم من قبل از اومدن شما رفتم نماز خونه یکم استراحت کردم نمیدونم کجاست رسول:علی مارو باش علی:با لحن شوخی گفتم اقا رسول ما اینجا داریم زحمت میکشیم،همه زدیم زیر خنده عبدی:وسط خنده گفتم،خب اقا داوود باز بهت سر میزنیم کاری نداری داوود:نه...مممنونم....اقا عبدی:سلامت باشی رسول:کاری نداری داوود؟ داوود:نه...داداش....مرسی،...که...اومدی رسول:شونشو نوازش کردم و گفتم قربونت برم من داوود:لبخندی زدم رسول:با اقا و علی اومدیم بریم که برگشتم سمت داوود و لبخونی گفتم دوست دارم داوود: داوود با دست چپش علامت پیروزی اورد رسول:خندیدم و خداحافظی کردم علی:من و رسول و اقا اومدیم بیرون از اتاق داوود ،رسول مشتاق بود سریع بره پیش محمد ولی... •••••🕊••••• ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که اونا تو خواب میبینن Vs کسی که ما تو خواب میبینیم😑🤣 از طرف ممبرمون👌