16.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقا داوود هواست به کار نیستا
#گاندو
#کافه_گاندو
#اد_هستی
#داوود
#امیر
#سعید
#علی
#کپی_ممنوع
@Kafeh_Gandoo12😎
____________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۲۵
#ادامه_محمد
سمتش رفتم رسول جان؟ داداش؟ استاد؟
چند لحظه ای گذشت تکونش دادم که یهو رسول ترسیده از خواب پرید و خودش انداخت تو بغل محمد، محمدی فقط فرمانده نبود جای برادر بزرگش بود. با بغض گفت: چرا تموم نمیشه؟ چرا این کابوس ها، این زجر ها چرا اخه؟ چی از جون من میخوان
آروم لب زدم: تموم میشه، آروم باش
رسول: نمیتونم دیگه محمد، دیگه طاقتم طاق شده
محمد: دورت بگردم میدونم سخته، خسته شدی ولی تموم میشه
رسول: چی تموم میشه؟ زندگیه من، محمد اگه خودم قربانی شده بودم برام مهم نبود چون برای مردمم، برای اعتقاداتم، برای کشورم قربانی شدم ولی الان کل خانوادم قربانی این ماجران
#علی
شروع کردم به برسی کردن سیستم و گوشی و هرچیزی که حامد این روز ها باهاش ارتباط داشته، احتمالا واسه ی اینکه ما گول بخوریم رمزی، حرفی چیزی باید گذاشته باشن
هم واسه اینکه بفهمن ما دیدیم و هم بفهمم اون پیام چیه کل سیستمشو زیر رو کردم تا به یه فایل رمزی رسیدم
✨پیام رمزی✨
طوفان خنسی،کلاغ،سیاه صورت
باید میرفتم پیش رسول تا با هم رمزگشایی کنیم. بلاخره دو تا مغز بهتر از یکی کار میکنه زمانی که تو سازمان مفاسد اقتصادی بودم همیشه فرماندم میگفت "بچه ها! میدونم بلدید ها! ولی سعی کنید همیشه وقتی فرد هکری کنارتونه از اونم استفاده کنید دو تا مغز بهتر از یکیه"
ولی الان حالش خوب نبود پشیمون شدم و خودم مشغول رمز گشایی شدم، تاریخش واسه روز عملیات دستگیری بود... بلاخره تموم شد
باید اول میرفتم پیش آقا محمد، رمز رو از روی سیستم پرینت گرفتم تا همه چیز حتی خط های اطراف هم دیده بشه گزارشی هم که نوشتم رو برداشتم و از پله ها بالا رفتم.
اتاقش خای بود برگشتم پایین رو به سعید گفتم: سعید آقا محمد کو
سعید: مگه تو اتاقش نبود
علی: اگه بود از تو میپرسیدم
سعید: شاید پیش رسول تو نمازخونه ست
علی: راس میگی، باشه ممنون
رفتم نمازخونه که صدای درد و دل کسی میومد رسول بود
رسول: محمد بخدا فشار زیادی رومه!! نمیدونم چرا این قلب لعنتی واینمیستی راحت شم
محمد: بسه رسول بسه داداش، چرا این حرفو میزنی؟ تو که میدونی جون همه ما بهت وصله.
پشیمون شده بودم از داخل رفتن، اگه میرفتم هم خلوتشونو بهم میزدم و هم رسول خجالت میکشید بلاخره که بالا میومدن.اومدم برگردم که صدای سرفه خشک رسول اومد
محمد: رسوللل؟
در رو با شدت باز کردم رسول سفید شده بود نفسش بالا نمیومد
علی: رسولللل؟ خوبییی؟
رسول با صدای گرفته گفت: قر.ص.ا.م
علی: کجاست؟
رسول: می.ز.م
علی: الان میارم
سریع رفتم بالا، چیزی رو میزش نبود کشو اول رو باز کردم که بسته قرص نصفه ایی رو دیدم دویدم سمت نمازخونه که فرشید با ترس گفت: چیشده علی
چون دویده بودم نفس نفس میزدم
علی: حال....رسول....بده
جلوتر از سعید خودم رو به نمازخونه رسوندم
محمد: علی بدو دیگه
علی: رسول بیا، دهنتو باز کن
رسول: ی.کی دی.گه هم ب.ده
علی: چرا دو...
رسول: بده.ع.لیییی
دوتا قرص رو با یه قلوپ آب خورد
محمد: رسول خفه میشی آخه دوتا قرص هیچی میخورنشون با یه قلوپ آب؟؟
رسول: عا.دت کردم.دی.گه
محمد: هوفف از دست تو
#محمد
تازه نگاهم به فرشید افتاد رو به علی گفتم: قشون کشی کردید؟
علی: از خودش بپرسید آقا
محمد: راستی تو پایین چیکار میکردی که بدادمون رسیدی
علی: راستش اومدم گزارش رمزی که پیدا کرده بودم رو تحویل بدم
رسول: چی.نو.ش.ته
____________.🍃
پ ن: رمز
پ ن: دیوانست این بشر، اخه دو تا قرص و یه قلوپ آب!!!
____________.🍃
#کپی_ممنوع
________________________.🍃
رمان برادران امنیت پارت۸۲
نگاهی ملتمثانه به بابا انداختم که با بازو بسته کردن چشمش بهم فهموند درستش میکنه
مرتضی: حتما کاری واسش پیش اومده زهرا! رستا خانم شما هم زشته به برادر بزرگ ترت تیکه بندازی
رستا: بابا
مرتضی: بابا نداره! برو رسول
ممنونی گفتم و سمت در رفتم که رستا گفت: حالا مراقب خودت باش
*همیشه عاشق این رفتارش بودم غُد بود، لجبازی میکرد ولی ته دلش خیلی پاک بود
لبخندی بهش زدم و از خونه خارج! سوار موتورم شدم
انقدر استرس داشتم که اصلا دقت نکردم دارم با چه سرعتی میرم! کسی دنبالم هست یانه! اون لحظه فقط برام مهم بود خودمو برسونم سایت و خبر خوب بشنوم
بلاخره رسیدم!
بدون اینکه موتور رو ببرم پارکینگ، فقط قفلش کردم و دویدم سمت آسانسور
که گوشیم زنگ خورد علی بود
به طبقه خودمون رسیده بودم پس بیخیال جواب دادنش الان میرم پیشش
با دو خودمو به میزن رسوندم
رسول: سلام، چیشد؟
صادق: رسول تو چرا اومدی
علی: چیشدددد؟ تو حالت واقعا خوب نیست رسول! تو نباید بگی سیستمت یه رمز ورود داره و یه رمز برنامه؟
نگاه شرمنده ایی به علی انداختم و گفتم: اصلا نفهمیدم کدوم رمزو دادم
علی: بیا بشین چک کن ببینم
عبدی: اروم علی! چیشده
رسول: سلام
عبدی: سلام! تو اینجا چیکار میکنی
رسول: اقا نگران بودم
عبدی: علی چیشد؟ ردی پیدا کردی
*علی نگاهی بهم انداخت!
هم من میدونستم و هم خودش که اگه بگه توبیخ میشم
سرمو پایین انداختم تا بگه
علی: اقا هنوز دسترسی نداریم
*سرمو با شتاب بالا اوردم
عبدی: یعنی چی
علی: الان که رسولم اومد دو تایی میشینیم درستش میکنیم
عبدی: باشه فقط سریع
هنوز تو بهت حرف علی بود، چرا نگفت اشتباه از من بوده؟ چرا؟ با صداش به خودم اومدم
علی: بشین رسول! منم میشینم صندلی بغلت
بی حرف نشستم و رمزو وارد کردم
اومد خم بشه که صندلیمو کشیدم کنار
علی: چیکار میکنی
رسول: سختت بود!
بعدم اروم زیر گوشش گفتم: دمت گرم
لبخندی بهم زد و زمزمه کرد: جبران اون گزارشست
رسول: اون که خودش جبرانی بود
علی: حالا
#فلش_بک_به_گذشته
#علی
عملیات به خوبی و خوشی تموم شد! آخیش
تو این مدتی که رسول ماموریت بود کار هام دو برابر شده بود! هم باید کارهای خودمو انجام میدادم هم کارای اون
رسول: علی دمت گرم همه کارارو انجام دادی
علی: خواهش میکنم
رسول: خب دیگه خیلی سو استفاده کردی از میزم!
علی: نمیشد ضد حال نزنی؟
اومد جوابمو بده که تلفن میزش زنگ خورد
رسول برداشت: جانم!.....اره اینجاست...چشم
بعد تلفنو گرفت سمتم و گفت: اقا محمده با تو کار داره
تلفنو گرفتم
علی: جانم اقا
محمد: گزارشی که رسول نوشته رو با گزارش خودت و فلش سیاه بیار بالا
*به پته پته افتاده بودم! با اون همه کارام گزارش رو فراموش کرده بودم
علی: چ.چشم
تلفن رو گذاشتم و با قیافه در هم به رسول نگاه کردم
رسول: چیشد؟ توبیخت کرد؟😂
علی: نه رسول نه
________________________.🍃
پ ن: خب متوجه شدیم که کلا لجبازی و غد بازی تو خانواده سعادت یه چیز عادیه
پ ن: بازم گیج بازی؟ باز این یه دلیلی داره دلیل گیج بازی های صبحت چی بود؟
پ ن: جبرانی واسه جبرانی؟ خودمم گیج شدم😅
پ ن: اوخ اوخ...
_______________________.🍃
#کپی_ممنوع