#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_سی_و_هشتم
#فرشید
وقتی تلفنم رو قطع کردم یه نفس عمیقی کشیدم و استارت زدم و سمت فرودگاه رفتم ...
#محمد
دلم آشوب بود...😕
مخصوصا از وقتی که رسول نذاشت من با داوود برم حالم بدتر شد...
میدونستم اگه مانع رفتنش میشدم دیگه حالش هم از این که بود بدتر میشد...
توی حال و هوای خودم بودم که سعید صدام زد و گفت:
سعید: محمد جان؟
من: بله؟
سعید: میگم بچه ها که رفتن ...
بیا ماهم بریم ببینیم که فرزاد رو با چی میخوان منتقل کنن...
تازه باید بریم خونه وسایل رو هم جمع بکنم و با آبجی دریا و فاطمه خانم برگردیم تهران...
من: اوه اوه از خواهر ها را کلا یادم رفته بود ...
بریم...بریم زودتر تا دیر نشده...
رفتیم پیش دکتر تا اگه کاری باید انجام بدیم رو زودتر انجام بدیم و بریم...
وقتی رسیدیم پیش دکتر ،اون گفت باید بریم پذیرش و خودمون رو معرفی کنیم...
به سعید یه نگاهی کردم و گفتم: فکر کنم باید حسابمو خالی کنم😅
سعید: نگران نباش داداش خدابزرگه ...
تا وقتی اون بالای سرمون هست دلت نلرزه 😊
بعدش ادامه دادم : منم توی کارتم یه خورده پول دارم انشاالله جورش میکنیم ...
خب؟؟
من:سعید واقعا ازت ممنونم ...🙂
از اینکه همیشه پشتم بودی و مثل برادرم کنارم وایستادی🖤
سعید:عههه محمد این چه حرفیه میزنی اه ...
اصلا مثل داوود نیستی 😔
من:مگه داوود چجوریه؟
سعید: داوود جوریه که اگه چیزی بهش بگی بدون هیچ صبری به طور قانع کننده جوابتو میده😁
من: آره واقعا...
چقدر جاش خالیه...
همین سه چهار ساعت پیش داشت حرف میزد ولی الان انگار چهارده سال ندیدمش😔
سعید:خیالت راحت اون جاش پیش ماست ...
داوود رو به ظاهر نگاه نکن...
اون جوون قویه و میتونه تحمل کنه...
من: انشاالله
رسیدیم جلوی پذیرش و گفتم:سلام خانم ببخشید ...
پرستاره: بله بفرمایید
من: ببخشید آقای دکتر گفتن برای پرداخت هزینه های آقای داوود حسینی بیایم اینجا...
پرستاره:بله بله چند لحظه....
پرستاره:همون جوونی که منتقلش کردن تهران؟
من:بله بله...
پرستاره:خب.. هزینه عملش که میشه دوازده میلیون و هزینه نگهداری و دارو های مصرف شده و اینا همه باهم میشه چهارده میلیون...
من:امممم چند لحظه...😕
ادامه دارد...