eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.2هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
18 فایل
📿. (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶️ "حبیبی‌کپی‌درشأن‌شمانیست تبلیغات‌وتبادل‌نداریم «دمتگرم‌که‌هستی‌پیشمون» آیدیم:https://eitaa.com/jsbxjhs نویسنده: @F_Jenab 🍅
مشاهده در ایتا
دانلود
فرهاد و خانم فرزاد خیلی بی قراری میکردن... اصلا از اون طفل معصوم چنین انتظاری نداشتم که اینجوری کنه... آخه چرا فرزاد چرا؟؟ چرا رفتی تنهاشون گذاشتی ؟؟ حالا من چیکار کنم؟؟ سرم درد میکرد با دستم سرمو چسبیدم و چشمامو بستم ... چند دقیقه که گذشت صدای یه نفر آشنا به گوشم خورد... صدارو می‌شناختم ولی انگار نمیتونستم چیزی بگم... آروم سرم رو بالا آوردم که با چهره پر از اشک عزیز مواجه شدم... دست و پاهام می‌لرزید و قدرت صحبت کردن ازم گرفته شد... عزیز آروم اومد سمتم و سلام کرد... نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم ... همینجور که سرم پایین بود با حالی گرفته سلام کردم ولی صدام خیلی لرزش داشت و زبونم نمی چرخید ... لکنت زبون گرفته بودم... عزیز آروم آروم اومد جلو به طوری دیگه کامل رو به روی من بود... آروم صدام زد و گفت: عزیز: محمد؟ من:دب...ب.له..ع..زیز عزیز: اتفاقی افتاده ؟ چرا اینجوری ؟؟ من که داشتم منفجر میشدم آروم آروم رفتم عقب و نشستم روی صندلی و گفتم : ع ..ع..ز..یز عزیز که با چشمای خیس بهم زل زده بود سرشو با نگرانی تکون داد و گفت: جانم؟ چیشده؟؟ این آرامش عزیز دیوونم میکرد... میدونستم بروز نمیده ولی دلش خیلی پره... قلبم داشت میومد تو دهنم ... صدای تپش قلبمو که هر لحظه تند تر میشد رو احساس میکردم... بغض سنگین گلوم خیلی اذیتم میکرد و میدونستم اگه حرفی بزنم میترکم... چشمام باز بود ولی نمی‌دیدم ،گوشم شنوا و آزاد بود ولی هیچی نمیشنیدم ... زبونم و به سختی تکونش دادم و گفتم:ع...ع...ز..ز ..عزیز ...م...من...ش..شر..من.تدم ... اینجا بود که قلبم آروم گرفت ... بغضی که مهمون گلوم بود آزاد و شد ترکید ... اینقدر شدت اشکام زیاد بود که تنفس برام سخت شده بود و نفسم بالا نمیومد... سرمو اسیر دستام کردم و به خاطر کنترل کردن خودم سرمو فشار میدادم... درگیر اشک هام و دل سوختم بود که یه نفر سرم و بغل کرد... این آغوش گرم رو هیچ جا پیدا نمی‌کردم به جز پیش عزیز... منی که تا الان داشتم خودمو کنترل میکردم،وقتی عزیز این رفتار و نشون داد باعث شد اشکام بیشتر و گریم صدا دار بشه... دستامو از بغل عزیز بیرون کشیدم و محکم آرنجشو چسبیدم ... خودمو قشنگ خالی کردم و راه گلومو آزاد کردم... اما وقتی یاد داوود میوفتادم که تو اون شرایطه ،دوباره گلوم صاحب یه بغض سنگین میشد... اصلا از عزیز چنین انتظاری نداشتم... همش منتظر بودم به من چیزی بگه ولی اون با من خیلی خوب بود... یه خورده که آرومتر شدم، به عزیز نگاه کردم و دوباره سرمو پایین انداختم... با دستمال تو دستم بازی بازی میکردم و با صدایی فوق العاده گرفته حرف هایی رو به زبون آوردم و گفتم: من: عزیز من واقعا شرمندم ... اصلا یه درصد هم فکرشو نمی‌کردم که چنین اتفاقاتی بیوفته ... خواهش میکنم از من دلخور و ناراحت نشین ... به خدا اگه دست من بود حاضر بودم اون بلا سر خودم بیاد ولی جون داوود ... عزیز پرید وسط حرفم و گفت: عزیز:محمد جان دیگه ادامه نده من:اما عزیز... عزیز: خواهش میکنم دیگه ادامه نده... اگه داوود بچه ی منه ،پسر منه ،توهم پسرمی ... من هردوتون رو خیلی دوست دارم ... اما محمد من واسه این حالم خراب نیس که داوود اینجوری شده... هم تو هم داوود ، پدر بالای سرتون نبوده... شما دوتا امانتین دست من وگرنه هردوتون فدای کشور... حرفایی عزیز دلمو آتیش میزد ... آخه یه مادر چطوری میتونه این اتفاقات رو تحمل بکنه ...🥺 چند دقیقه تو سکوت گذشت که عزیز بهم گفت : عزیز: محمد جان... میشه منو ببری پیش داوود ... من:آخه عزیز... عزیز:آخه نداره محمد خواهش میکنم ازت منو ببر پیشش... اگه عزیز شرایط داوود رو میدید خیلی حالش بد میشد... ما واقعیت رو بهش نگفته بودیم ... یه نگاه به عطیه کردم،اون هم به معنای اینکه نمی‌دونم سرش و تکون داد... یه نفس عمیقی از سر کلافگی کشیدم و گفتم: خوب...خوب وایستید هماهنگ بکنم بعدش بریم ... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎 یعنی عزیز چه حالی پیدا می‌کنه ؟؟😰