#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجاه_و_دوم
#سعید
محمد اصلا حالش خوب نبود...
یه کلمه که میخواستم بهش بگم باید هزار بار تکرار میکردم...
از رفتار اون موقع خودم که سر محمد داد زدم خیلی خجالت میکشیدم...
اون الان از همه طرف تحت فشار و امکان داره بیشتر از همه صدمه ببینه...
واقعا این عملیات به ظاهر ساده خیلی سخت و نفس گیر بود...
اصلا انگار همه چی هماهنگ شده بود...
دلم واسه خانم فرزاد خیلی میسوخت...😔
وقتی فرزاد داشت به محمد وصیت میکرد،شنیدم که خانمش پدر و مادر نداره و تو بهزیستی بزرگ شده ...
دلم میخواست با ستاره (خواهر سعید) حرف بزنم که خانم فرزاد هم بیاد و با ما زندگی کنه...
ولی خوب شاید برای خانم فرزاد سخت باشه...
چون من که طبق معمول نصف بیشتر روز رو سر کارم...
ستاره هم که اکثرا تو بیمارستان مجبور شیفت وایسته...
اون وقت خانم فرزاد همش تنها...
خب اینجوری هم برای خانم فرزاد خیلی سخت میشه...
خدا کنه محمد حداقل بتونه یه کاری براش انجام بده...
تو حال خودم بودم که کمک خلبان برگشت به سمتمون و گفت:داریم فرود میایم آماده باشین...
من:باشه چشم..
#رسول
روی صندلی های توی سالن نشسته بودم که در باز شد و فرشید دست به در و دیوار و با حالی گرفته اومد بیرون...
چشماش پر از اشک بود و همش دل دل میزد ...
رنگش زرد شده بود و اصلا تو حال خودش نبود...
بلند شدم و رفتم به سمتش و دستش رو گرفتم.بهش گفتم:
فرشید؟؟خوبی؟
فرشید: ...
من: مگه قول ندادی که گریه نکنی؟چشمات قرمز قرمز...😐
دکتر گفت که داوود ممکنه صدای ما رو بفهمه اون وقت اینجوری میکنی؟
فرشید: رسول ولم کن خواهشاً ولم کنننن...
من:چته تورو اینجا بیمارستان
چرا داد میزنی؟؟
میدونستم نباید میزاشتمت بری
فرشید: رسولللل...
من:باشه بس می کنم بیا بشین اینجا تا برات یه لیوان آب بیارم...
وقتی از اون سالن اومدم بیرون زنگ زدم به محمد که ببینم کجان؟
حرکت کردن نکردن چجوریه خلاصه
وقتی زنگ زدم بهشون محمد گفت که رسیدن دارن میرن سمت سایت که هم وسایلشون رو بزارن هم از طرف سازمان زنگ بزنن به به ثبت احوال و نمیدونم مسجد جامعه و اینجور جاها برای مراسم فرزاد...
ظاهرا اینجوری که من شنیدم قرار امشب ،شب وداع خانواده فرزاد با اون باشه...
الهی بمیرم برای خانوادش...
البته فقط یه زن و یه بچه هستن...
نه پدر مادری نه خواهر و برادری هیچی...
چه غریبانه و مظلوم...
ولی مطمئنم که محمد نمیزاره اینجور باشه و اینجور بگذره...🖤
هر چقدر که راه میرفتم احساس میکردم یکی پشتمه...
که یکدفعه یکی دستشو گذاشت روشونم...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎