eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.2هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
18 فایل
📿. (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶️ "حبیبی‌کپی‌درشأن‌شمانیست تبلیغات‌وتبادل‌نداریم «دمتگرم‌که‌هستی‌پیشمون» آیدیم:https://eitaa.com/jsbxjhs نویسنده: @F_Jenab 🍅
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی با دریا خداحافظی کردم ، دیدم دکتر با یه پرستار اومدن داخل ... من با عجله از جام بلند شدم و گفتم: سلام آقای دکتر ✋ دکتر: علیک سلام پسرم✋🏻 من: ببخشید آقای دکتر حال برادرم چطوره؟؟ دکتر:براش دعا کن ... انشاالله که خوب میشه... من:یعنی امکان داره که خوب نشه؟ دکتر:بهت میخوره جوون صبور و آرومی باشی... پسرم مرگ و زندگی دست خداست... اگه خدا بخواد نگهش داره ،که خوب معلومه... اما اگه بخواد ببرتش ،ما نمی تونیم کاری کنیم... من: انشاالله که خدا نگهش میداره... من یا بقیه برادرام اصلا طاقت دوریش رو نداریم... دکتر:ای کاش منم برادرایی مثل شماها داشتم... واقعا به اون جوون حسرت میخورم که برادرایی مثل شما داره که اینقدر بی قرارش هستین... من: آقای دکتر شما منو میشناسین؟ دکتر: بله یه جورایی آره... آقای شهیدی سفارش تون رو کرد... من:آقای شهیدی؟؟!! دکتر: آره .‌.. من رو رضا رفقای قدیمی و همیشگی همیم...😊 من:خدا کنه این رفیق ما هم دوباره برگرده پیشمون... دکتر: انشاالله ... خب دیگه من باید برم معاینش کنم ... من: بفرمایید🙂 سرم رو تکیه داده بودم به صندلی که اعلام کردن داریم تو فرودگاه مهرآباد تهران فرود میایم... سریع تکیه خودمو از صندلی گرفتم که یکی از خدمه های هواپیما اومد و گفت: امیدوارم پرواز خوبی رو پشته سر گذاشته باشید... از همه خواهشمندم که این دقایق آخر هم با ما همکاری لازم رو داشته باشین ...😌 یکدفعه یکی از پشت سر داد زد: یکی کمک کنه ... بابام نفس نمی‌کشه... چند بار همینو با گریه هی گفت تا وقتی که چند تا از خدمه ها با عجله اومدن و رفتن سمتش... یکدفعه یاد داوود افتادم و برگشتم پشتم... وقتی برگشتم دیدم دختره داره مثل ابر بهاری اشک می ریزه...😭 هواپیما داشت فرود می اومد ولی نمی‌دونم چجوری از جام بلند شدم و رفتم به سمتشون... میدونستم که ممکنه خدمه ها آموزش دیده باشن ولی انگار اون مرد داوودم بود ... رسیدم بالای سرشون و یه نگاه به صورت مرد کردم... خیلی آروم چشماش رو بسته بود و چیزی نمی شنید و چیزی هم نمیدید... با دستم خدمه روبرو ییم که یه آقا بود رو هل دادم کنار و گفتم: ببخشید میشه دورشو خلوت کنین... یکی از خدمه ها گفت:آقا بفرمایید سرجا تون با خودمون انجامش میدیم... یکدفعه دختر اون مرد گفت: خب...خب حتما یع چیز می‌دونه که میگه دیگه... خواهش میکنم به حرفاش گوش کنین... وقتی خدمه ها بلند شدن ، با کمک یکیشون اون آقا رو روی زمین گذاشتیم ... ما که قبل از گزینش یک سری آموزش هارو می‌دیدم به خاطر همین الان میدونستم باید چیکار کنم... دکمه های پیراهنشو باز کردم و دستام رو گذاشتم روی سینش و به سینش فشار اوردم... چند بار این کار رو انجام دادم که یک دفعه دیدیم صورت اون مرد از سفیدی در اومد و کم کم داشت قرمز میشد... دستم رو گذاشتم روی مچش دیدم نبضش آروم میزنه و انگار داشت نفس هم میکشید ...🤩 اون دختره وقتی دید باباش داره نفس می‌کشه نمیدوست از خوشحالی چیکار کنه... بعد از دو سه دقیقه رسیدیم اون مرد رو منتقل کردن بیمارستان... منم فرصت استفاده کردم و داشتم زنگ میزدم به رسول که صدای یه خانم از پشت سرم شنیدم... وقتی برگشتم با دختر اون مرد مواجه شدم که بهم گفت: ببخشید آقا؟ من: بله؟ بفرمایید... دختره: من همون دختری هستم که تو ... من:بله بله شناختمتون ... دختره: ببینید شما لطف خیلی بزرگی به من کردین... اگه میشه هرکاری که دارین رو بگین ... من اگه در توانم باشه انجام میدم... من با اینکه چشمام رو به زمین دوخته بودم گفتم: نیازی نیست... فقط واسه برادرم دعا کنین که شفا بگیره...🥺 دختره: انشاالله که هم من هم شما و هم همه ی آدما از مشکلشون به راحتی و سلامتی عبور کنن... من: خوب اگه اجازه بدین من دیگه باید برم... دختره:در پناه خدا باشین ... من: همچنین✨ ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎