#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_شصت_و_چهارم
#عزیز
بی توجه به صداهای اطرافم رفتم سمت داوود صندلی رو کشیدم عقب و نشستم کنار داوود...
کل بدنشو دستگاه ها گرفته بودن و اصلا جسم بی جونش بین دستگاه ها گم شده بود...😰
خودمو کشیدم جلوتر ،اشکام جاری شده بودن...😭
بهش گفتم:
من: سلام شازده پسر من ...
چرا خوابیدی؟
پاشو ..پاشو مامانت اومده ها!...
داوود جان؟
داوود جانم؟
پاشو دیگه قربونت بشم ...
پاشو چشماتو باز کن...
داوود مامان؟؟؟
پاشو مامان قربونت بشه ..
پاشو بگو حالم خوبه ..
داوود پاشو ..
دستم رو بردم رو سرش موهاشو نوازش میکردم ...
با هر دستی که به موهاش میکشیدم یه قطره اشک از چشمم جاری میشد ...
دلم داشت منفجر میشد . ..
با خودم گفتم:
من: داوود ...
این پسرمونه ...
این همونیه که دو ماه بعداز شهادتت بدنیا اومد...
این همونی که اسمتو بر ارث برده ...
داوود همیشه مراقبش بودی...
ایندفعه هم مراقبش باش ...
برامون دعا کن از این امتحان سر بلند بیرون بیایم ...
افکار و خیالم بین موهای مشکی براق داوود گره خورده بود که یه نفر دستشو گذاشت رو شونم...
برگشتم دیدم یه دختر جوون ...
بهش نمیخورد از دکتر پرستارا باشه چون روپوش نداشت و چادر سرش بود...
چشماش کاسه خون بود و رنگش پریده بود...
بهم گفت:
شخص: سلام حاج خانم ...
من: سلام دخترم...
شخص : رادفر هستم ...
دریا رادفر...
خواهر رسول همکار پسرتون..
من:سلام دخترم ...
دریا :حاج خانم ببخشید من واقعا شرمندم ...
حلالم کنین ...
خواهش میکنم منو ببخشید...😥
من: یعنی چی؟
چرا؟
اتفاقی افتاده؟
دیدم سرشو یکم خیلی کممم آورد بالا و یه نیم نگاه به داوود کرد و دست منو که گرفته بود ول کرد و با گریه رفت بیرون...
آخه چرا؟
این دختر چرا اینجوری کرد؟؟
برگشتم سمت داوود ...
یه نگاه بهش کردم ...
بلند شدم سر پا و پیشونی داوودم رو بوسیدم...
رفتار این دختر نگرانم کرد ...
از تو کیفم قرآن کوچکی رو در آوردم و گذاشتم بالای سر داوود ...
برگشتم سمت در و به طرف در قدم برداشتم که یکدفعه سرم گیج رفت و افتادم رو زمین
حالم بد شده بود ...
دنیا داشت دور سرم میچرخید ...
چند دقیقه گذشت که دیگه چیزی نفهمیدم...
#رسول
زل زده بودم به صورت داوود و هیچی متوجه نمیشدم...
فقط داشتم بهش نگاه میکردم و اشکامو بین رگه رگه های وجودم پنهون میکردم که متوجه شدم انگشت داوود داره تکون میخوره...
با دیدن این صحنه از خود بی خود شدم و بلند داد زدم :
آقا محمددددد😨
محمد: چی شده رسول چته چرا داد میزنی ؟؟
من: آقااا محمد داوووووددد...داوودددد
بعد هم با عجله به سمت در رفتم و بی توجه به صدا های اطرافم رفتم داخل که یکدفعه دیدم عزیز خانم افتاده رو زمین و بی هوشه ...
چشمام چهارده تا شد ....
بی دست و پا گفتم:
پ...پ..رستاررررر
با داد من محمد هم اومد داخل و با دیدن صحنه گفت:
نهههه
عزیز ...
یا خدا رسول دکترو صدا کن ...😰
منم با عجله اومدم بیرون و دکتر رو صدا کردم که بیان عزیز و ببرن ...
...
وقتی اومدن من به محمد کمک کردم که بیاد بیرون و بشینه رو صندلی ...
بهش شوک وارد شده بود...
کنترل خودشو از دست داده بود ...
تو کلم نمیرفت...
یعنی ..
یعنی داوود به خاطر اینکه به ما بفهمونه که حال مادرش بد شده انگشتشو تکون داد...😨
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
چالش داریم🦋
نوعش:راندی🦋
زمان:الان🦋
ظرفیت:8نفر🦋
جایزه: بین منو برنده🦋
شرطش:اف نشی،لفت ندی🦋
توسط:#اد_یا_زینب
ایدی برای اسم های قشنگتون:🦋 @بس
چنلمون🦋 😎@Kafeh_Gandoo12
#شروع_فعالیت_اد_رمان_فاطمه
سلام سلام بریم چندتا عکس کلیپ باهم ببینیم؟؟
پس بزن بریم❣👇🏻👇🏻