#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_سی_و_پنجم
#محمد
نگران نباش درست میشه،دوباره خنده روی لبامون میشینه...
سعید:هه خنده😒
محمد به نظرت خندیدن و شادی بدون فرزاد چه معنی داره؟خو نخندی که بهتره...
من دستشو گرفتم و گذاشتم روی قلبش و گفتم: فرزاد اینجاس،توی قلبت🥺
سعید:😭😔
#رسول
توی یه اتاق خلوت نشسته بودیم...
صدای داوود تو گوشم زمزمه میشد...
آخخخخخ هنوز یه روز نگذشته ولی انگار یک ساله خوابیده😔
فرشید اصلا حالش خوب نبود...
همش میگفت سرم بدجور تیر میکشه، میگفت بدنم شله 😞
آخه چرا ؟چرا باید این اتفاق سر داوود بی افته؟
یکدفعه رفتم توی فکر دریا اگه....اگه داوود دریا رو حلش نمیداد الان توی اون اتاق ،روی اون تخت دریا خوابیده بود...😱
نمیدونم چرا و چجوری؟
ولی احساس میکردم از آنچه که توی دل داوود میگذره خبر داشتم ....
نه....نه بابا از داوود بر نمیاد...
ولی اگه حدسم درست باشه ،چرا تا حالا نگفته بود بهم؟
توی حال و هوای خودم بودم که در باز شد و دکتر و سه تا پرستار مرد و یکی زن و محمد وسعید اومدن داخل...
با نگرانی بلند شدم و گفتم: ا...اتفاقی افتاده؟
محمد: نه نگران نباش داوود رو میخوان منتقل کنن تهران،اومدن آمادش کنن...
دکتر و پرستار ها به سمت در رفتن...
یه دفعه یادم اومد به خاطر بخیه ها داوود لباس نداره و فقط یه ملافه روش پهنه ...
دکتر و پرستار ها یکی یکی وارد اتاقی که داوود بود میشدن ...
منم با عجله بلند شدم و قبل از اینکه پرستار خانم وارد بشه گفتم:
ببخشید خانم یه لحظه!
پرستار با تعجب برگشت و گفت: بفرمائید ...😳
اتفاقی افتاده؟
من: بله خانم...
برادر من چون بخیه خورده و دستگاه بهش وصله لباس ندارن و لطفا ازتون خواهش میکنم شما وارد نشین و یه پرستار آقا به جای شما بیاد...🙏🏻
پرستار با تعجب گفت: وا آقا چه ربطی داره ما که خدایی نکرده کار اشتباه یا غیر شرعی ای نمیخوایم انجام بدیم...
فقط میخوایم آمادشون کنیم😶
من که اعصاب نداشتم گفتم : خانم وقتی دارم خواهش میکنم یعنی محترمانه حرف میزنم ...
پس لطفا بفرمائید...
پرستار یه نگاهی به دکتر کرد و رفت...
ولی تا وقتی که از در خارج میشد ،همش زیر لب چیزی میگفت...
محمد اومد سمتم و گفت:
محمد: آقا رسول اعصاب خودتو باید کنترل کنی...
ولی خوشم اومد عالی بود...
من الان مطمئنم که غیرتت روی همس و نه فقط روی خواهر خودت...🙂
من: من الانم روی داداشم غیرتی شدم...
داداش کوچیکم...
داداشی که مظلومیت بهش نمیومد و الان مظلوم تراز همه خوابیده😔
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_سی_و_ششم
#رسول
محمد: نگران نباش درست میشه ... دوباره همه باهم جمع میشیم و باهم میریم عملیات و کلی ماجرای دیگه...🙂
من: این دفعه عمرا بزارم داوود بیاد عملیات ...
نه داوود نه فرشید ،اصلا طاقت دوری هیچکدوم شون رو ندارم...
یکدفعه سعید گفت:
سعید: بله دیگه داداشای خودشو میزاره رو سرش حلوا حلوا میکنه ،ولی ما بیچاره هارو میفرسته وسط گله شیر😒
محمد: سعید هیچ وقت خودتو دست کم نگیر... یدونه از ما حریف یه لشکر از اونا میشیم...
رسول: داداش شما روی سر ما جا داری ...🙃
سعید:🙂😉
فرشید که روی صندلی نشسته بود و سرش رو به دیوار تکیه داده بود گفت:
فرشید: میگم... فرزاد پس کو؟
نیومد؟؟
سعید که با شنیدن این حرف بغض سنگینی مهمون گلوش شد،نتونست خودشو نگه داره و زد زیر گریه...😭
منم وقتی دیدم سعیدی که همین الان به من تیکه انداخت ،الان اینجوری گریه میکنه ،با تعجب و نگرانی پرسیدم:محمد... اتفاقی افتاده؟
محمد یه نگاهی به من کرد و گفت:
محمد: فر...فرزاد به آرزوش رسید😔🥀
من:چی .....چی داری میگی ؟؟
فرزاد ؟کی کجا؟
محمد توروجان رسول بگو داری الکی میگی و این یه شوخی😭🙏
محمد: ای کاش....ای کاش واقعا شوخی بود😞
#فرشید
وقتی محمد اون حرف رو زد،با تعجب سرم رو از دیوار گرفتم و با بغض خاصی گفتم: محمد الان وقت شوخی نیس...
برین بهش بگین بیاد داخل...
من توی این شرایط اصلا دیگه طاقت اینجور شوخی هارو ندارم😒
یکدفعه سعید با لحنی تند ولی آروم گفت: سعید: چرا نمیفهمین؟
فرزاد رفت ...
تموم شد...دیگه فرزادی توی سایت نیس ...
فهمیدی؟😭😠
من: وای نه😖
فرزاد؟؟
مغزم قفل کرد...
خون بهش نمیرسید،دست و پاهام.....دست و پاهام خشک شد ...
اصلا باورم نمیشد😭
توی حال و هوا و فکر فرزاد بودیم که در اتاق باز شد و دکتر و پرستار ها و یه تخت که روش داوود خوابیده بود ،اومدن بیرون ...
به دور تخت دستگاه هایی وصل بود که به بدن داوود متصل بودن😔
محمد وقتی که داوود رو دید زد زیر گریه...
برای اولین بار من اینجوری اشک ریختن محمد رو میدیدم حالا میفهمیدم که توی دلش چه خبره و چی میگذره😖😭
سعید دست محمد رو گرفت و نشوندش روی صندلی تا پرستار ها بتونن داوود رو ببرن...🥺
#محمد
یه چند دقیقه ای میشد که رسول و فرشید از اتفاقی که برای فرزاد افتاده بود با خبر شده بودن...
حال هیچکدوممون خوب نبود...
غرق تفکراتم بودم که داوود رو آوردن...
اولش باورم نمیشد که این جوونی که رو تخت خوابیده داوود من باشه...
پسر من 😞😔(داوود برادرش هست ولی چون اختلاف سنی محمد و داوود زیاده ، محمد داوود را به عنوان پسرش می دونه و اون رو بزرگ کرده)
بی اراده اشک از چشمام میریخت ..
.کنترل نداشتم روشون...
همینجور گونه هام خیس تر خیس تر میشد،که سعید دستمو گرفت و نشوند رو صندلی...
وقتی نشستم سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و یکدفعه گریه کردنم با صدای دکتر همراه شد 😭
دکتر اومد جلوم و زانو زد و گفت:
دکتر: آقای حسینی میخوایم برادرتون رو منتقل کنیم تهران...
باید یکی از نزدیکانش زیر این فرم رو امضا کنه تا اجازه صادر بشه...
منم دستمو آوردم بالا تا امضا کنم...
ولی اصلا نمی تونستم دستمو تکون بدم...
رسول متوجه شد که نمیتونم امضا کنم ،به خاطر همین گفت:
رسول: ببخشید آقای دکتر حتما برادر بزرگتر باید امضا کنن؟
دکتر:نه اگه واقعا برادرش هستین اشکالی نداره.
رسول هم امضا کرد ...
ولی امضای رسول جوری بود که اول فامیلش رو مینوشت بعد امضا میکرد...
وقتی امضا کرد دکتر گفت:
دکتر: من نمیتونم این جوون رو منتقل کنم.
ما همه باهم:چرا؟؟
دکتر :چون ایشون برادر آقا داوود نیستن...
من که گفتم فقط فامیل درجه یک یا اعضای نزدیک خانواده...
یکدفعه دیدیم رسول با خشم و عصبانیت دست دکتر رو گرفت و کشیدش کنار و گفت:
رسول: ببینین آقای دکتر من این چند ساعت اصلا حالم خوب نیست و هر لحظه ممکنه که خشمم رو سر یکی خالی کنم...
بعد از چند ثانیه مکث با چشمانی وحشتناک گفت:
رسول: دعا کن اون یه نفر تو نباشی و اگرنه کاری میکنم که آرزوی مرگ بکنی فهمیدی؟؟
دکتر که ترس از توی چشمام معلوم بود ،گفت:
دکتر: پس اگه خدایی نکرده اتفاقی برای اون جوون افتاد،به من هیچ مربوط نیست ...
رسول: شما اگه بدون هیچ کم و کسری کارتون رو انجام بدین ،اتفاقی نمی افته😏
ادامه دارد...