❤️حکایات عبرت آموز❤️
داستان پیرزن بنی اسراییل که همنشین حضرت موسی (ع) شد ...!
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
✍روزی مردی به محضر پیامبر(ص) مشرف شد و بعد از عرض سلام و اعلام مسلمانی، اظهار داشت:
ـ ای رسول خدا، آیا مرا می شناسی؟
ـ تو کیستی؟
ـ من صاحب همان خانه ای هستم که شما قبل از رسالت در فلان روز آنجا میهمان شدی و در گرامیداشت و میزبانی از شما کم نگذاشتم.
ـ خوش آمدی، حاجت خویش بازگو [تا با برآوردن آن، پاسخ احسانت را به نیکی دهم.]
ـ از محضر شما دویست گوسفند می خواهم با چوپانی که آنان را بچراند.
رسول خدا امر فرمود تقاضایش را برآورده کردند؛ بعد به اصحابش فرمود:
ـ چه می شد این مرد مانند پیرزن بنی اسرائیلی تقاضا می کرد ...؟! ☝️
▪️▪️🥗🌺🥗▪️▪️
@KanaleDastan
◍⃟🌴◍⃟🌴
❤️
❤️حکایات عبرت آموز❤️
📚🌹 👈 *داستان پسری که
میخواست از شر مادر خلاص شود*:
روایت شده بود که پسری بود که می خواست از شر مادر پیر خود خلاص شود ، بنابراین او را بر دوش خود گرفت و او را به کوهی برد تا در آنجا بمیرد و در راه خود از میان جنگل ها و درختان در جاده های درخشان عبور کرد و مادرش بر روی شانه خود شاخه ها و برگ های درختان را برید و آنها را به جاده انداخت!
🌺 🌸 پسر مادر خود را در کوه رها کرد و شروع به بازگشت به تنهایی کرد ، اما با حیرت و تحیر ایستاد و فهمید که راه خود را گم کرده است. مادرش او را با مهربانی و دلسوزی صدا كرد و به
او گفت: "ای پسرم ، از ترس اینكه در بازگشت راهت را گم نكنی ، من شاخه ها و برگ ها را در راه می انداختم تا در مسیر برگشت مسیرهای آنها را دنبال كنی و به سلامت بر گردی!...
🌺 🌸 پسرم در امان خدا باش. "اشک در چشمان پسر جاری شد و او به خود بازگشت و مادر خود را به خانه با احترام برد.
🌹👈شگفت آور است که پسرش به مرگ او فکر می کند در حالیکه او به سلامتی او فکر می کند.
او همیشه مادر است. با قلب دوست داشتنی خود ، چه مهربانی بزرگی است
🌺 🌸 مادرجان گلم تو تاج سری
▪️▪️❤️🌺❤️▪️▪️
@KanaleDastan
💫📚حکایت ومطالب پندانه وحکیمانه📜💫
https://eitaa.com/joinchat/251396293C8e5d2dd667
✨حکایت زیبا و خواندنی📜✨
✨💎✍🏻در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .
به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.✨
✨🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂✨
✨🍂داستان پند آموز📜✨
✨💎✍🏻زنی شوهرش میمیرد، برای اينكه خدمتی به شوهر كرده باشد، شبهای جمعه غذایی تدارک میدید و به وسيله فرزند يتيم خود به خانه فقرا می فرستاد
طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود، غذا را از مادر می گرفت و به فقرا میرساند و خود با شكم گرسنه به خانه بر می گشت و می خوابيد. تا اينكه شبی كاسه صبرش لبريز شد و در راه غذا را خودش خورد و با شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد.
آن شب، زن شوهر خود را در خواب ديد كه به او میگفت: تنها غذای امشب به من رسيد! زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی از فرزندش پرسيد شبهای جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا می بردی و به كی میدادی؟ من ديشب پدرت را خواب ديدم كه میگفت تنها غذای ديشب به او رسيده است. طفل راستش را گفت كه شبهای جمعه غذا را به خانه فقرا می بردم، ولی ديشب چون زياد گرسنه بودم، خودم خوردم و آسوده خوابيدم.
زن دانست بهترين خدمت به شوهر اين است كه يتيم او را سير نگهدارد. از امام صادق (علیه السلام) پرسیدند: آیا صدقه دادن به فقیرانى كه بر در خانهها میآیند بهتر است یا به خویشاوندان؟ آن حضرت فرمود: «نه، بهتر آن است كه صدقه را براى خویشان خود بفرستد، و این اجر و پاداش بیشترى دارد»✨
◈•◈•◈•◈
💫🍃🌸🕊زندگی بعد از مرگ🌙🕊🌸🍃💫
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
✨ آیدی ادمین✨
@valayat
💫🍃🌸🕊زندگی بعدازمرگ(ارسال مطالب آزاد مذهبی) 🌙🕊🌸🍃✨
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❤️حکایات عبرت آموز❤️
بهلول بر جمعی وارد شد.
یکی از او پرسید:
کدامیک زین سه بر تو سختتر میبود؟
کوربودن، کربودن یا لالبودن؟
بهلول گفت:
از قضا من به هر سه دچارم و مرا خیالی نیست!
جماعت پرسیدند:
چگونه اینچنینی؟ وانگهی کوری و
کری و لالی همزمان بسیار نامحتمل است!
بهلول پاسخ چنین داد:
آن هنگام که پایمالشدن حق خویش را ببینم
و هیچ نکنم، ندای مظلومی که حقش ادا نشده
را بشنوم و یاری نرسانم، و به خیال عافیت
دم ز گفتن حتی کلامی فروبندم، هم کورم
هم کر و هم لال!
@KanaleDastan
❤️حکایات عبرت آمور❤️
📗#حکایت_خواندنی
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در مقابل حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد .
نتیجه اخلاقی :
مشکلات مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند
و ما همواره دو انتخاب داریم:
اول اینکه:
اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند،
و دوم اینکه:
از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!
▪️▪️💐🌺💐▪️▪️
@KanaleDastan
💫📘داستان شب🌜🌜🌜💫
https://eitaa.com/joinchat/294125765C5e67be3e82
💫داستان شب🌙📖💫
✨یک داستان جالب ... مسلمان کیست؟📖⁉️✨
✨✍🏻جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت:
بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با
ریش سفید از جا برخواست و گفت:
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،
پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به
گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و
بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان
گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده
نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به (( عیسی مسیح )) قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود🌟💫
💫🌜🌟🌜🌟🌜📖🌛🌟🌛🌟🌛💫
💫رمــان خــانــه📙داسـتـان ورمــان تـــأثــیـــرگــذار2️⃣📚💫
https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a
✨✨🌷💙🌷رمـــان خـــانــه 2⃣📚🌷💙🌷✨
✨#آشوب_تنهایی📖✨
✨#پارت⬅️۲۸✨
زمان مثل برق و باد گذشت و من برای مصاحبه ی دانشگاه فرهنگیان رفتم و به خوبی تونستم ازش بر بیام..
پونزده روز بعد روز اعلام نتایج نهایی کنکور رسید ، استرس داشتم و مامانم تسبیح به دست واسم دعا میکرد منصور با پیاماش بهم امیدواری میداد سایت کند بود و هرکاری میکرد وارد سایت نمیشد هرلحظه منتظر بودم تا منصور خبر بده ، به مامانم گفته بودم که اطلاعات و به دوستم دادم تا نتیجه رو بگیره ،بابا آروم روی تشک نشسته بود و نگاهمون میکرد ، یاد آزار و اذیتاش عذابم میداد اما اون ته ته های دلم دوستش داشتم و دلم برای آغوشش پرمیکشید مخصوصا توی این استرسی که داشتم ، اما من انقدر روحیه م خشک و سرد شد که توانایی اینکه برم و بغلش کنم و نداشتم ، صدای پیامک گوشی ساده یی که چندین سال باهاش سر کردم من و به خودم آورد پیام از طرف منصور بود نوشته بود : همونی که میخاستی شد همون شهر و رشته یی که خاستی شد ...
از ته وجودم خوشحال شدم و ذوق کردم رشته ی آموزگاری دانشگاه فرهنگیان قبول شدم سر از پا نمیشناختم به مامان گفتم و بابا هم که شنید هردوشون خوشحال شدن و ذوق کردن که اون چیزی شد که دلم میخاست...
مامانم به خواهرا زنگ زد و همه از خوشحالی دوباره دور هم جمع شدیم و تبریک میگفتن آجی میگفت : دیگه خوبه واسه خودت حقوق داری میتونی پس انداز کنی میتونی هرکاری میخای انجام بدی ...
منصور موافق این شهر و این رشته نبود و میگفت باید هرچی شده اصفهان قبول بشی که نزدیک باشی اما من میخاستم به دورترین شهری که میتونم برم تا مثل شیوا برای خودم آرامش داشته باشم و اینکه من حقوق داشتم خودش یکی از بهترین اتفاقای زندگیم بود ، انگاری خدا بالاخره من و دید ..
زمان گذشت و زمان رفتن به دانشگاه و ثبت نام بود ، قبل از رفتن بابا برای بار دوم سرم و بوسید و گفت : خیلی مراقب خودت باش دختر بابا ، با آوردن اسم دختر بابا اشک تو چشام جمع شد چند سال منتظر همچین حرفایی بودم و نشنیدم فقط گفتم باشه و رفتم دست مامانمو بوسیدم به نظرم مامانم هم بابا بود و هم مامانم ، مامانم قبل رفتن به داداشم گفت : اون چیزی که گفتیم و خریدی واسش؟ نگاهش کردم و گفتم :چی ؟ داداشم گفت وایسا الان میارمش ،رفت و از توی ماشین یه جعبه آورد که عکس یه گوشی بود لمسی و اندروید که همیشه دوست داشتم داشته باشم ، مامانم گفت :بابات پول داد گفت واست بخریم که راحت بتونیم باهات درتماس باشیم ...
از خوشحالی گریه م گرفت نه واسه ی کادو ، بخاطر اینکه این اولین کادوی پدرم بود که به من میداد و این دانشگاه رفتن چقدر شیرین شد برای من شیرین ترشده بود...
🌈⃟🏡📚📙https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a
♣️🌺♣️
❤️حکایات عبرت آموز❤️
🌷📝سفارش عجیب علامه امینی به فرزندش پس از مرگ
محمدهادی امینی فرزند علامه امینی مینویسد: پس از گذشت چهار سال از فوت پدر، در شب جمعهای قبل از اذان صبح، پدرم را در خواب دیدم،او بسیار شاداب و خرسند بود، جلو رفتم و پس از سلام و دستبوسی گفتم: پدر جان! در آنجا چه عاملی باعث سعادت و نجات شما شد؟
پدرم گفت: چه میگویی؟
دوباره عرض کردم:آقاجان! در آنجا که اقامت دارید، کدام یک از اعمالتان موجب نجات شما شد؟ کتاب الغدیر یا سایر تألیفات شما یا تأسیس بنیاد و کتابخانه امیرالمؤمنین(ع)؟!
او اندک تأملی کرد و سپس فرمود: فقط زیارت اباعبدالله الحسین(ع)!
عرض کردم: شما میدانید اکنون روابط ایران و عراق تیره شده و راه کربلا بسته است، برای زیارت چه کنیم؟
فرمود: در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امام حسین(ع) بر پا میشود، شرکت کنید تا ثواب زیارت امام حسین(ع) را به شما بدهند.
سپس فرمود: پسرجان! در گذشته بارها به تو یادآور شدم و اکنون نیز توصیه میکنم که زیارت عاشورا را به هیچ عنوان ترک مکن، زیارت عاشورا بخوان و آن را وظیفه خودت بدان، این زیارت دارای آثار، برکات و فواید بسیاری است که موجب نجات و سعادتمندی تو در دنیا و آخرت میشود.
▪️▪️💐🌺💐▪️▪️
@KanaleDastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫🌟🌙🌟🌙🌟🌙
💫🌟🌙🌟🌙
💫🌟🌙
💫🌙
🌙
✨﷽✨
💫🌃🤲🏻نمازشب🤲🏻🌌💫
https://eitaa.com/joinchat/2333081799C138ca798c2
✨🔶️فلسفه نمازشب و آثار شگفت انگیز آن🌙🤲🏻✨
✨🔸️از امام صادق علیه السلام مروی است که آن بزرگوار فرمودند: ملازم نمازشب باشید. چه آن که سنت پیامبر شما، روش صالحان و شایستگان پیش از شما است و درد (و ناتوانی و بیماری) را از پیکر شما دور میکند.
🌸و نیز فرمودند: نمازشب چهره را نورانی می کند و بوی بدن را پاکیزه و معطر می سازد و باعث جلب روزی می شود.✨
☆💐•┈┈••••✾•🕊📿🤲🏻📿🕊•✾•••┈┈•💐☆
✨🍃برای فردایت
💥مسیری "روشن" و
🌸"زیبا" آرزو میڪنم
🍂آنچنان ڪه به اشتباه
🍃به ڪسی "اعتماد"
🍃و تڪیه نڪنی ،
🕊"جز خدا "
🦋اوست ڪه عاشقانه
❤️دوستمان دارد...♡✨
💫شـــ🌙ــــبــ🌟ــــتـــون آرا🦋م 💫
💫🌌🌠هر شب یک پیام شبانگاهی🌠🌌💫
🌟🌙https://eitaa.com/joinchat/4155834555C21d78843f4
╰┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅╯
🌙
💫🌙
💫🌟🌙
💫🌟🌙🌟🌙
💫🌟🌙🌟🌙🌟🌙
❤️حکایات عبرت آموز❤️
📘حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه برود.
با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد.
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت.
زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد.
دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه آورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده اند.
شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو.
مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم.
شیخ گفت حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم..
▪️▪️💐🌺💐▪️▪️
@KanaleDastan