❤️حکایات عبرت آموز❤️
اربابی طمعکار و کم فروش در مغازه بقالی خود غلامی هندی داشت .
ارباب به او گفته بود هر زمان که مشتری روغن یا عسل خرید، بعد از وزن کردن از غفلت مشتری استفاده و انگشت داخل کاسه کن و مقداری از عسل یا روغن را بردار و انگشتت را به دهانه خیک بمال.
با این روش بعد از مدتی ارباب مقدار زیادی روغن و عسل جمع کرده بود.
غلام از این کار بسیار تنفر داشت، اما از ترس فقط در دل می توانست ارباب خود را ناله و نفرین کند.
روزی سر خیک، که تا آن روز بسیار بزرگ شده بود باز شد و عسل ها به زمین ریخت و ارباب هر کاری کرد نتوانست جلوی ریختن عسل ها را بگیرد
غلام با دیدن این صحنه زبان باز کرد و به ارباب طماع خود گفت:
انگشت انگشت جمع کردی، خیک خیک از دست دادی
بَد مکن که بد اُفتی ، چَه مکن که خود اُفتی
( شمس تبریزی)
اگر به کارهایی که می کنی و اتفاقاتی که برای تو رخ می دهد دقت کنی، متوجه می شوی که هرلحظه در حال مواجه با عکس العمل رفتار خودت هستی.
▪️▪️💐🌺💐▪️▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫🌟🌟🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌙
💫🌟🌙
💫🌙
🌙 ✨﷽✨
✨🍁أَمَّنْ یُجِیبُ
✨الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَكْشِفُ السُّوءَ
🍁خدایا به حق این آیه
✨مبارکه
🍁هر عزیزی تو دلش هر
✨حاجتی دارد روا بفرما
🍁شب زیباتون متبرک به
✨گرمی نگاه خدا
🍁الــهی
✨دلخوشیهاتون افزون
🍁جمع خانوادهتون پراز دلگرمی✨
💫📿🤲🏻اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ🤲🏻📿💫
https://eitaa.com/joinchat/3233808618C796e119b40
✧🦋✾════✾🌟✰🌙✾════✾🦋✧
✨🌼شبتون بخیر🌙
🍁وپراز آرامش الهی
الهی دلتـون شـاد
🌙شبتون پر از نشاط
❤️و قلب مـهربـونتون
💓هـميشـه تپنده بـاد
🌼شـب خـوبی در کـنار
💞عزیزانتون داشته باشید✨
💫شـــ🌙ــبـــتــ🌟ـــــون سـ🍃ـرشــ🌼ـار از آرامـــ🦋ـــش💫
💫🌌🌠هر شب یک پیام شبانگاهی🌠🌌💫
🌟🌙https://eitaa.com/joinchat/4155834555C21d78843f4
╰┅┅┅┅❀🌟🌙❀┅┅┅┅╯
🌙
💫🌟🌙
💫🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌟🌟🌙
✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼
✨🍃🌼🍃🌼
✨🍃🌼
✨🌼
✨🌼﷽🌼✨
✨📗کتاب «دکل» نوشته روح الله ولی ابرقوئی توسط انتشارات شهید کاظمی با ۳۳۹ صفحه چاپ و منتشر شده است.
دکل، کتابی سیاسی برای مخاطبین جوان و نوجوان که در آن به گفت و گویی جنجالی و هیجانی در مورد انقلاب و مشکلات آن همچون: اختلاس، پیشرفت، مذاکره با آمریکا و کشورهای اروپایی، فساد اقتصادی و... میپردازد.
هدف اصلی از تدوین کتاب دکل این است که متن مهم بیانیه گامدوم انقلاب که توسط رهبر معظم انقلاب(حفظهالله) در بهمنماه ۱۳۹۷ ابلاغ شده، در قالب یک داستان جذاب در معرض مطالعه جوانان عزیز قرار گیرد.
نویسنده در صدد شرح تفصیلی تمام فرازهای بیانیه گام دوم انقلاب نبوده؛ اما به فراخور فضای کلاس و برخی سوالات و شبهات کلیدی دانشآموزان بخشهایی از بیانیه، با تفسیر و تحلیل مفصل همراه شده است. با این حال در این کتاب تمام فرازها و متن بیانیه گام دوم به شکل پراکنده و در داخل [قلاب]مشخص شده است.✨
✨ادامه👇🏻✨
✨📚کانال کتب شیعی✨
https://eitaa.com/joinchat/3419996367C35bee5b851
♡🌼════༻🌤༺════🌼♡
✨🦋در زندگی هیچ چیز
🍃مهم تر از این نیست
❤️که قلباً در آرامش باشیم
❤️امیدوارم همیشه قلبتون
🦋سرشار از عشـق و آرامش باشه✨
✨🌺سلام✋🏻✨
🌤صبح دوشنبهتون به طراوت شبنم
🌺و زیبایی گلها✨
💫💌🌤ارسال روزانه پیام صبحگاهی🌤💌💫
💌https://eitaa.com/joinchat/4153016507Cae85e74751
╰┅┅┅┅❀🌼🍃🌤🍃🌼❀┅┅┅┅╯
✨🌼
✨🍃🌼
✨🍃🌼🍃🌼
✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼
✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
💫رمــان خــانــه📙داسـتـان ورمــان تـــأثــیـــرگــذار2️⃣📚💫
https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a
✨✨🌷💙🌷رمـــان خـــانــه 2⃣📚🌷💙🌷✨
✨#آشوب_تنهایی📖✨
✨#پارت⬅️۴۶✨
منصور گفت : مگه زنگ زدی بهم
جوابشو دادم : آره زنگ زده بودم بهت
منصور : از دستت که عصبانی شدم خطم و گوشی و هردوتا رو انداختم توی رودخونه
توی فکرم اومد که پس حتما خبر نداره ازدواج کردم ، میدونستم این کار خیانت به کامران حساب میشه اما با رضایت کنارش نبودم و خودش این و خوب میدونست ، یه جورایی خودم و توجیح میکردم ، تصمیم گرفتم امشب به منصور چیزی نگم و اون شب تا ساعت دو پیامک بازی ما ادامه داشت و نفهمیدم کی خوابم برد ...
با نفس هایی که به گردنم میخورد از خواب بیدار شدم و با ترس نشستم روی تخت و دیدم که کامران با فاصله از من روی تخت دراز کشیده و خوابیده ، به خودم گفتم حتما توهم زدم ،خداروشکر کامران اومده بود وگرن اگه بیدار میشدم و تنها بودم تا صبح از ترس میمردم ، دوباره دراز کشیدم و با فاصله از کامران خوابیدم ، صبح بیدار شدم تا کلاس برم که دیدم کامران نیست و حرصی شدم و وسایل و برداشتم و برگشتم خوابگاه ، تا شب خبری از کامران نبود چون فکر میکرد من خونه م ، دوباره من و منصور شروع کردیم پیامک دادن و این وسط پیام کامران بود که نوشته بود : کجایی ؟ اومدم خونه نیستی فقط بگو ببینم کجایی
جوابش و نوشتم : من نمیتونم تنها تو خونه باشم تو از صبح میری تا نصف شب بیرونی من اونجا نمیتونم بمونم
کامران نوشت فردا میام دنبالت دیگه م نمیخام چیزی بشنوم ، دلم میخاست فحشش بدم اما جوابشو ندادم و بیخیال تا نصف شب با منصور پیام میدادیم اما اون دیگه حرفی از خاستگاری نزد و منم چیزی نگفتم ، دلم میخاست هرچی زودتر بهش بگم ازدواج کردم و قبل از این اتفاقات بهش پیام دادم و اون بود که جواب نداد،اما هردفعه میگفتم فردا میگم انگاری نمیخاستم بره یا هم شاید همش از لجبازی بود ، فردا دوباره کامران اومد دنبالم و برگشتم خونه ، کامران گفت : دیگه نمیرم بیرون میمونم اینجا که تو هم فکر فرار به سرت نزنه
گفتم : تا کی میمونی خونه ؟
کامران جوابمو نداد و رفت سراغ کاراش
منم بی اهمیت بهش نشستم پای کتاب و درسام ..
منصور دوباره پیام داد و میخاست شروع کنه به چت کردن ، جوابشو ندادم و پیامش و پاگ کردم، حالم از خودم بهم میخورد دوس نداشتم منم مثل کامران آدم بدی باشم تصمیم گرفتم تا آخر شب بهش پیام بدم و بگم ...
کامران از رستوران شام گرفت و خودش خورد و منم آخرای شب شده بود که رفتم سروقت غذا ،غذا خوردم و وسایل و جمع کردم و رفتم توی اتاق روی تخت خودم و پرت کردم گوشی و درآوردم و به این فکر میکردم که چطور به منصور بگم که چراغ اتاق خاموش شد و کامران اومد روی تخت دراز کشید ، خودم و ازش فاصله دادم ...
🌈⃟🏡📚📙https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a
❤️حکایات عبرت آموز❤️
🔹مانند این پیرزن خدا را بشناسید
❤️امام علی (علیهالسلام) با جمعی از پیروان در معبری عبور مینمود
پیرزنی را دید که با چرخ نخریسی خود مشغول رشتن پنبه بود. پرسید پیرزن، خدا را به چه چیزی شناختی؟ پیرزن بهجای جواب، دست از دسته چرخ برداشت. طولی نکشید پس از چند مرتبه دور زدن، چرخ از حرکت ایستاد.
پیرزن گفت چرخ بدین کوچکی برای حرکت احتیاج به چون منی دارد. آیا ممکن است افلاک به این عظمت و کُرات به این بزرگی، بدون مدبری دانا و حکیم و صانعی توانا و علیم با نظم معینی به گردش افتد و از گردش خود باز نایستد؟
امام علی (علیهالسلام) روی به اصحاب خود نمود و فرمود مانند این پیرزن خدا را بشناسید.
▪️▪️💐🌺💐▪️▪️
📗داستانهایی از خدا ج1
✍ @KanaleDastan
💫رمــان خــانه📕داسـتـان ورمـان تـأثـیـرگـذار1️⃣📚💫
https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4
✨🌹❤️رمـــان خـــانــه:1⃣📚❤️🌹✨
✨🌹باسلام ودرودخیر مقدم بزرگواران با شما خوبان هستم
با 🌹#رمان زیبای ترنم_عاشقانه🌹امیدوارم از خوندن این
رمان لذت ببرید 📖🌹✨
🆔☞@GomnamAllh
📖https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💫🌹🕊🩸داستان های زیبااز🩸🕊️شهدا🩸🕊🌹💫
@ShohadayEAmniat
🛑مستند داستانی امنیتی همه_نوکرها
🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی
👁🗨قسمت سی و دوم
اون شب گذشت... فردا صبح بلافاصله بعد از نماز صبح، جلسه افسران و معاونت ها داشتیم و حضور همه هم الزامی بود. منم رفتم. بعد از اینکه تعقیبات و ذکر و... تموم شد و جمع ما شکل جلسه به خودش گرفت، فرمانده شروع به صحبت کرد. بخشی از صحبت ها که خیلی یادم مونده از این قرار بود:
«اینها هنوز دستوری برای دستگیری و یا جنگ با ما ندارند. فقط مامور هستند که ما را زیر نظر بگیرن و حداکثر تعقیب کنند. خب این، تا اینجاش خیلی چیز خاصی نیست و ما هم باید سیاست تنش زدایی و یا پرهیز از مقدمات تنش زا پیش بگیریم.
اما عزیزان! ما نمیتونیم اینجا محدود بشیم. چون ماموریتی که در نظرم هست، در عمق استراتژیک خاک عراق، ینی در همجواری هم پیمانانمون هست. پس عقل حکم میکنه که تا اونا مامور نشدند که ما را متوقف و یا دستگیر کنند، به راه خودمون با سرعت بیشتری ادامه بدیم و از این مسئله حداکثر استفاده بکنیم.
لطفا تا از این خیمه رفتید بیرون، همه مقدمات حرکت از اینجا را فراهم کنید و با سرعت هر چه تمام تر، به مسیرمون ادامه میدیم. آرایش جنگی به کل کاروان ندید. اما محافظان و افسران، اشکال نداره که با هیئت و هیبت نظامی در اطراف کاروان حرکت کنند. راستی از فلانی و فلانی کجا هستند؟ مگه اطلاع نداشتند که جلسه الان ضروری هست؟!»
همه به هم نگاه کردند. سرمون را انداخته بودیم پایین و عرق شرم میریخیتم... نمیدونستیم باید چجوری زبونمون را بچرخونیم و جواب فرمانده را بدیم؟!
فرمانده وقتی حالات شرم و خجالت ما را دیدند، نفس عمیقی کشیدند و فرمودند: «خیره ان شاءالله... بسم الله... پاشید بسم الله بگید و کاروان را حرکت بدید!»
در ادامه مسیرمون، به منطقه «الرهیمه» رسیدیم. ملاقات قابل توجهی بین فرمانده و یکی از کسانی رخ داد که قبلا از هم پیمانان ما بود به نام «ابو هرم» که از جبهه مقاومت جدا شده بود. دلیل انفصالش چندان کودکانه هم نبود که بعدش براتون میگم.
وقتی به فرمانده رسید و سلام و علیک کردند، ننشستند و خیلی فوری و فوتی دیدارشون صورت گرفت. خیلی بی مقدمه به فرمانده گفت: «عزیزدل ما! چرا؟ آخه چرا شما؟ چرا برنمیگردید و به امور ستادی خودتون ادامه نمیدید؟! شما کجا و این اوضاع و احوال کجا؟!»
فرمانده خیلی جدی گفت: «مگه اوضاع و احوال ما چشه؟! اصلا شما حرف ما شنیدی که الان داری به راحتی قضاوت میکنی؟! ضمنا کجا برگردم؟! کدوم ستاد؟! چرا خبرها یه خط در میون به شماها میرسه؟! مگه ستادی هم مونده که برم اونجا و بشینیم تصمیم بگیریم و بتونیم درس و درمون کار کنیم؟!
خبر داری که پول ها و تبادلات مالی را متوقف کردند؟! خبر داری خونه و اموال من و افسران و نیروهام را مصادره کردند؟! صبوری کردم اما الان شده همین که داری میبینی! ضمنا اگر خبر نداری تا برات بگم که الان هم قصد جونم را کردند! حالا میخواد باورت بشه و میا میخواد باورت نشه!
اونجا را نگاه کن! اونا هزار نفرند که ساعت به ساعت داره تعدادشون زیادتر هم میشه. اره. همونا. درست نگاشون کن. بعضیاشون از جمله فرماندشون قبلا از بچه های خودم بودند و با هم عملیات میرفتیم! حالا نه... اما کم کم مامور میشه که حتی منو بکشه! میگی نه؟! نگاه کن حالا!»
ابوهرم حتی نمیتونست آب دهنش را قورت بده! از بس تعجب کرده بود و نمیدونست اینقدر اوضاع به هم خورده که دارن کاری میکنن که فرمانده دیگه برنگرده و توی همین کوه و کمرها تمومش کنند!!
🖋ادامه دارد...
💫🌹🕊🩸داستان های زیبااز🩸🕊️شهدا🩸🕊🌹💫
@ShohadayEAmniat
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💫🌹❤️رمــان خــانه📕داسـتـان ورمـان تـأثـیـرگـذار1️⃣📚❤️🌹💫
https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4
✨🌹❤️🌹رمـــان خـــانــه 1⃣📚🌹❤️🌹✨
✨#ترنم_عاشقانه❤📖✨
✨#پارت⬅️۷✨
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم😒
علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم.
_ چه خوب...😞
فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم😍 فائزه جونم خوشحال نیستی😍
_چرا آبجی خوشحالم بخدا
فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت😜
_نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم😡 درضمن...
هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم☺️مهمون من😉
علی: باشه داداش بریم😄
فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم😍
اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن😢
_علی..
علی:جانم آبجی...😍
_من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم
سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم😶
بازگفت خانوم😡😢
فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه😡
_باشه😞
وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من☺️
یکم حالم بهتر شده😊
فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی😳
علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه😘
سید: علی تهران چیکار میکنی؟
علی: دانشجوام دیگه 😊
سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟
علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی 😜
سید: بابا بچه درس خون 😃
بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم...
اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه😍 اخ جووون
علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع😜
جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا 😃 بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. اووووم بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم😒 دیگه نمیدونم چی بگم🤓
علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو 😝
چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبه تره که مجرده😍
من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم
بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون
🌈⃟🏡📕https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫🌟🌟🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌙
💫🌟🌙
💫🌙
🌙 ✨﷽✨
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🌴
✨...ما بی ولایت، شبهایمان تاریک و روزهایمان تار است.
🍁ما بی ولایت، روزگارمان سخت و راهمان ناهموار است.
🍁کاش بدانیم که اطاعت از تو...زمینه ی اطاعتِ محض از امام زمان علیه السلام خواهد بود.
🌴 احب الیک یا قائدنا 🌴
🌒شبتون ولایی🌒
✨#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج✨
💫🇮🇷عاشقان وسربازان سیدعلی🇮🇷💫
https://eitaa.com/joinchat/3802464463C79fd3922c3
╰┅┅┅┅❀✊🏻🇮🇷✊🏻❀┅┅┅┅╯
💫شبتون معطر،🌸
🍁به بوی مهربانی خدا،🍃
💫یاد خدا همیشه در ذهنتان🦋
💫الهی دلتون شاد،🤲🏻
🍁و قلب مهربان تان❤️
💫همیشه تپنده باد ..💓
💫شب خوبی🌙
🍁در کنار عزیزانتون داشته باشید💞
💫شــبــ🌙ــتـــون بــخــ🌟ــیــر و شــ🦋ــادی✨
💫🌌🌠هر شب یک پیام شبانگاهی🌠🌌💫
🌟🌙https://eitaa.com/joinchat/4155834555C21d78843f4
╰┅┅┅┅❀🌟🌙❀┅┅┅┅╯
🌙
💫🌟🌙
💫🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌟🌙
💫🌟🌟🌟🌟🌟🌙
❤️حکایات عبرت آموز❤️
دوستی نقل میکرد: روزی عالم و عارف ربانی، استاد اخلاق آیتالله حقشناس موقع شروع نماز، نماز جماعتی که خودشون پیش نماز بودند را رها کردند و رفتند!
و دقایقی بعد با تاخیر وارد شدن و نماز رو خوندن؛
.
بعد نماز بازاریان به ایشان اعتراض کردند که: حضرت آقا ما مشتری داریم؛ چقدر باید منتظر شما بشیم؟!
ایشان فرمود: اعتراض نکنید! دفعه قبل اتفاقی رخ داد! چند وقت پیش مرد گرفتاری به من مراجعه کرد و درخواست کمک مالی کرد؛ پولی در بساط نداشتم و از ایشان عذر خواستم… و به نماز جماعت ادامه دادم...
مدتها (از عالم غیب) نماز مرا قبول نمیکردند و من هر چه التماس میکردم و زار میزدم عذر منو قبول نمیکردن و بهم میفرمودن: آقای حقشناس پول نداشتی، قبول! آیا اعتبار هم نداشتی ؟! چه کسی به تو آبرو داده؟ چه کسی به تو عزت و اعتبار داده؟ تو اراده کنی جماعت اهل انفاق هستن...
امروز باز هم گرفتاری از من درخواستی کرد و من پولی نداشتم و ایشان رو به حجره دوستان بردم و مشکلشون حل شد...
آقایان فردا از اعتبارات همه سوال خواهد شد.
خود دانید!
▪️▪️💐🌺💐▪️▪️
@KanaleDastan
💫🌺سخنان ناب، نکته ئی ناب💌🌺💫
https://eitaa.com/joinchat/2533621779C3ca6409ca3
✨🌺࿐❅᪥•﷽•᪥❅࿐🌺✨
✨🌸بهترین جواب بدگویی:سکوت
🌺بهترین جواب خشم :صبر
🌸بهترین جواب درد:تحمل
🌺بهترین جواب تنهایی:تلاش
🌸بهترین جواب سختی:توکل
🌺بهترین جواب خوبی:تشکر
🌸بهترین جواب زندگی:قناعت
🌺بهترین جواب شکست:امیدواری
🌷یادمان باشد با شکستن پای دیگران ما بهتر راه نخواهیم رفت!
🌹یادمان باشد با شکستن دل دیگران ما خوشبخت تر نمی شویم!
🌷کاش بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم دیگر با او طرف نیستیم باخدای او طرفیم و کاش انسانها انسان بمانند!!!✨
💌https://eitaa.com/joinchat/2533621779C3ca6409ca3
─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
💫🍁📚حکایت ومطالب پندانه وحکیمانه📜🍂💫
https://eitaa.com/joinchat/251396293C8e5d2dd667
✨📚سه پند چکاوک📜✨
✨💎✍🏻مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد . چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت ای بزرگوار تو در زندگی ات این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای و از خوردن من هم سیر نخواهی شد. پس مرا آزاد کن تا به جای آن سه پند به تو بدهم که در زندگی ات به دردت بخورند و با به کار گیری آنها نیکبخت شوی.
اولین پند این است که هرگز سخن محال را باور نکن .
مرد که از شنیدن اولین پند خشنود شده بود چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست و گفت پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست داده ای حسرت نخور.
سپس ادامه داد . اما در بدن من مرواریدی گرد و گرانبها وجود داشت به وزن 300 گرم که با آزاد کردن من بخت خود و سعادت فرزندانت را بر باد دادی زیرا مانند آن در عالم وجود ندارد.
مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد . چکاوک که حال او را دید گفت مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نخور ؟ و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن من 100 گرم هم نیستم چگونه مرواریدی 300 گرمی در بدن من جا می گیرد؟
مرد که به خودش آمده بود، خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته و پرسید خوب پند سومت چیست؟
چکاوک گفت: با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم؟✨
🍂https://eitaa.com/joinchat/251396293C8e5d2dd667
✨🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂