🎆. قالَ الامام علي (علیه السلام):
تَعَلَّمُوا الْعِلْمَ صِغاراً تَسُودُوا بِه كِباراً
امام علي (علیه السلام) فرمود:
در خُردسالي علم بياموزيد تا در بزرگسالي به برتري و سيادت نائل آييد.
(شرح ابن ابي الحديد، ج 20، ص 267
✅مردی بود در «مرو»، که او را «نوح بن مریم» می گفتند و قاضی و رئیس مرو بود و ثروتی بسیار داشت. او را دختری بود با کمال و جمال، که بسیاری از بزرگان وی را خواستگاری کردند و پدر، در کار دختر سخت متحیر بود و نمی دانست او را به که دهد. می گفت: اگر دختر را به یکی دهم، دیگران آزرده می شوند و فرو مانده بود.
قاضی، خدمتکار جوانی داشت، بسیار پارسا و دیندار، نامش «مبار» بود و باغی داشت بسیار آباد و پر میوه روزی به او گفت: امسال به تاکستان (باغ انگور) برو و از آنها نگهداری کن. خدمتکار برفت و دو ماه در آن باغ به کار پرداخت.
روزی قاضی به باغ آمد و گفت: ای مبارک! خوشه ای انگور بیاور.
جوان، انگوری بیاورد، ترش بود قاضی گفت: برو خوشه ای دیگر بیاور، آورد، باز هم ترش بود. قاضی گفت: نمی دانم باغ به این بزرگی، چرا انگور برش پیش من می آوری و انگور شیرین نمی آوری؟!
مبارک گفت: من نمی دانم کدام انگور شیرین است و کدامترش! قاضی گفت: سبحان اللّه! تو امروز دو ماه است که انگور می خوری و هنوز نمی دانی شیرین کدام است؟
ص: 65
گفت: ای قاضی! به نعمت تو سوگند که من هنوز از این انگور نخورده ام و مزه اش را ندانم که ترش است یا شیرین!
پرسید: چرا نخورده ای؟
گفت: تو به من گفتی که انگور نگاه دار، نگفتی که انگور بخور و من چگونه می توانستم خیانت کنم!
قاضی بسیار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدین امانت نگه دارد. قاضی چون دانست که این جوان، بسیار عاقل و دیندار است، گفت: ای مبارک! مرا در تو رغبت افتاد، آنچه می گویم، باید انجام دهی! گفت: اطاعت می کنم.
قاضی گفت: ای مبارک! مرا دختر است زیبا، که بسیاری از بزرگان او را خواستگاری کرده اند، نمی دانم به که دهم، تو چه صلاح می دانی؟ مبارک گفت:کافران در جاهلیت، در پی نسب بودند و یهودیان و مسیحیان، روی زیبا می خواستند و در زمان پیامبر ما، دین می جسستند و امروز، مردم ثروت طلب می کنند. تو هر کدام را خواهی اختیار کن!
قاضی گفت: ای قاضی! آخر من یک خدمتکارم، دخترت را چگونه به من می دهی و او کی مرا می خواهد؟!
قاضی گفت: بر خیز و با من به منزل بیا، تا چاره کنم. چون به خانه آمدند.
ص: 66
قاضی به مادر دختر گفت: ای زن! این خدمتکار، جوانی بسیار پارسا و شایسته است، مرا رغبت افتاد که دخترم را به او بدهم، تو چه می گویی؟
زن گفت: هر چه تو گویی، امّا بگذار بروم و داستان را برای دخترم بگویم، ببینم نظر او چیست. مادر بیامد و پیغام پدر به او رسانید.
دختر گفت: چوپان این جوان دیندار و امین است، می پذیرم و آنچه شما فرمایید، من همان کنم و از حکم خدا و شما بیرون نیایم و نافرمانی نکنم! قاضی، دخترش را به مبارک داد، با ثروتی بسیار پس از چندی، خدای تعالی به آنان پسری داد که نامش را «عبداللّه بن مبارک» گذاشتند و تا جهان هست، حدیث او کنند به زهد و علم و پارسایی!(1)
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
.🎆 قالَ رَسُولُ اللهِ (صلی الله علیه و آله و سلم):
والَّذي نَفْسي بِيَدِهِ لَوْ اَنَّ رَجُلاً غَشَيَ امْرَأتَهُ و فِي الْبَيْتِ صَبِيٌّ...
✅رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:قسم به آنکه جانم در دست اوست، اگر مردي با همسر خود آميزش كند و در آنجا، كودك بيداري آن دو را در حال آميزش ببيند و سخنان آنان و همچنين صداي تنفسشان را بشنود، آن طفل هرگز رستگار نخواهد شد، چه دختر باشد و يا پسر، سرانجام به زنا آلوده مي شود.
(وسائل الشيعه، ج 5، ص 16)
در آستانه شروع جنگ بدر، مسلمانان مي كوشيدند هرچه زودتر خود را به سپاهيان اسلام برسانند. در اين ميان، پدر و پسري بر سر اينكه كدام يك به ميدان برود وكدام يك در خانه بماند، به بحث و مشاجره پرداختند. پدر مي گفت: من به جهاد مي روم و تو در خانه بمان. پسر نيز مي گفت: خير، تو بمان و من به جهاد مي روم. در نهايت، قرعه انداختند و قرعه به نام پسر افتاد و او به جهاد رفت و شهيد شد.
بعد از مدتى، پدر، پسر را در عالم رؤيا،در سعادت بي نظيري ديد كه به او مي گويد: پدر جان! آنچه خدا به ما وعده داده بود، همه حق و راست بود. پدر نزد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و گفت: يا رسول الله! اگر چه من پير شده ام و استخوان هايم ضعيف و سست شده است، ولي آرزوي شهادت دارم. من نزد شما آمده ام تا دعايم كنيد كه خداوند شهادت را روزي من كند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دست به دعا برداشت و فرمود: خدايا! براي بنده مؤمنت شهادت روزي فرما. يك سال بعد درجريان جنگ احد، آن پيرمرد به فيض عظيم شهادت رسيد.(1)
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
.
🎆 --» قصه های قرآنــی «--
🎆 --» عکس نوشته های قرآنی «--
🎆 --» تفسیر روزانه «--
🎆--» تلاوتهای دلنشین «--
💫 دعا و ذکرهای روزانه💫
💫ختم هفتگی قرآن💫
با ما همراه باشین👇👇
در گروه
✅ «قــــــرآن و دعا» ✅
انجمن قرآن و دعا
https://eitaa.com/joinchat/2442461601C72aa4ac014
╰─┅🍃🦋🍃
🎆. قالَ رَسُولُ اللهِ (صلی الله علیه و آله و سلم):
إنَّ اللَّهَ تَعالي يُحِبُّ أن تَعدِلُوا بَينَ أولادِکم حَتّي في القُبَلِ
پيامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
✅خداوند دوست دارد که ميان فرزندانتان عادلانه رفتار کنيد، حتي در بوسيدن آنها.
(ميزان الحکمه، ح 22665)
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. . . ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. . . ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، توکه پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت:« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن
دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی».
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
🎆پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم):بَیْتٌ لا صِبْیانَ فیهِ لا بَرَکَةَ فیهِ
خانه اى که کودک در آن نباشد، برکت ندارد.
(کنز العمّال، ح 44425)
✅خواجه اى غلامش را ميوه اى داد. غلام ميوه را گرفت و با رغبت تمام مى خورد. خواجه، خوردن غلام را مى ديد و پيش خود گفت: كاشكى نيمه اى از آن ميوه را خود مى خوردم. بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را مى خورد، بايد كه شيرين و مرغوب باشد. پس به غلام گفت: يك نيمه از آن به من ده كه بس خوش مى خورى.
غلام نيمه اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار تلخ يافت. روى در هم كشيد و غلام را عتاب كرد كه چنين ميوه اى را بدين تلخى، چون خوش مى خورى. غلام گفت:اى خواجه!بس ميوه شيرين كه از دست تو گرفته ام و خورده ام. اكنون كه ميوه اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه روى در هم كشم و باز پس دهم كه شرط جوانمردى و بندگى اين نيست. صبر بر اين تلخى اندك، سپاس شيرينى هاى بسيارى استكه از تو ديده ام و خواهم ديد
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan