#امام_رضا_علیه_السلام می فرمایند:
هر كس (#حضرت_معصومه عليها السلام ) را در قم زيارت كند ،
چنان است كه مرا زيارت كرده است .❤️🍃
_ كامل الزيارات ، ص 536 .
🏴تسلیت یا صاحب الزمان ارواحنا له الفداء
افتاد زمین، با صورت. طعم خون تازه را بین لبهای ترک خورده اش حس میکرد...
صدای نوزاد گوشش را پر کرده بود... گریه نمی کرد...نه! صدای خنده های یک می آمد... خنده ای بین آسمان و زمین... بلند... بلندتر از همه ی صداها...
چشمهایش را بست، اشک با عجله سُر خورد و با خاک و خون روی صورتش فراتی گل آلود زیر گونه اش جاری کرد.
صدای خنده های نوزاد یک لحظه هم قطع نمی شد... قلبش می سوخت و نمیسوخت...به سختی خودش را تکان داد، دستش را روی قلبش گذاشت، میسوخت و نمیسوخت... انگار آن حفره کوچک، آن زخم عمیق ترکش، آسمان را انداخته بود وسط سینه اش... چشم هایش دریا بود و سینه اش آسمان... کسی خنده کنان آنطرف تر به آسمان شلیک کرده بود...نفس که می کشید خون قلبش که بیرون می ریخت، سبک میشد... انگار هر نفس، هر لخته خون، آرام آرام از زمین جدایش میکرد...
صدای خنده ی نوزاد کمتر و کمتر میشد... دورتر و دورتر...دست کشید روی قلبش، ترکش همه چیز را با هم برده بود، لباس و گوشت و خون و استخوان به هم پیچیده بود... دست کشید روی قلبش... میسوخت... هرنفس درد بود و خون... به سختی گوشه ی کاغذ را گرفت و بیرون کشید... دستی که میلرزید را بالا آورد، چشمش افتاد به عکس. اشک امانش نمی داد... روی چشم های داخل عکس قطرات خونش، گل کرده بود و لاله کاشته بود... لابه لای لاله ها یک خنده پیدا بود... خنده ی نوزاد... به سختی بوسه زد به لبخند روشن عکس... حالا تمام آسمان عکس طوفانی شده بود، طوفان سرخ...
قلبش دیگر نمیسوخت...
صدای خنده نوزاد محو شد... دستش افتاد... عکس افتاد... آسمان افتاد... فرات خشک شد...
#تقدیمبهدخترانشهدا
🌱 باالهام از خاطره ی سردار شهید مهدی زین الدین که در شب عملیات بت عکس دختر تازه به دنیا امده اش نگاه نمیکرد، تا مهر پدرفرزندی مانع پروازش نشود...
#سحرشهریاری
هدایت شده از راویان فتح وخادم الشهداء همدان
توجه توجه📢📣
ثبت نام خادم الشهدا🌹شرووع شدد
از ۲۳ آذر ماه تا ۲۹ آذر فرصت دارید..
از هر قشر و صنفی که هستید
دعوتشدهی شهدا🌹 هستید..
ثبتنام از طریق سایت زیر👇👇 khademin.koolebar.ir
کانال کمیته خادمالشهدای استان همدان
@khademsho
✍ استاد عظیمالشان علامه حسنزاده آملی میفرمود:
《هر گاه در شهوداتی که تشرف به محضر باهرالنور هشتمین شرط توحید، امام ملک و ملکوت علی بن موسی الرضا(ع) حضرتشان سخن از نیامدن حقیر به زیارت حرم مطهرشان پیش میآوردند میفهمیدم که زیارت حرم بی بی جان فاطمه معصومه(س) به تاخیر افتاده و به زیارت حرم مطهر (س) میرفتم.》
امام رضا (ع) فرمود: 《مَنْ زَارَ الْمَعصُومَةَ بِقُمْ کَمَنْ زَارَنى :
هر کس معصومه را در قم زیارت کند، مانند کسى است که مرا زیارت کرده است.》
حرم حضرت معصومه(س) در طول تاریخ پناهگاه و ملجأ تمام اهل معرفت و ولاء بوده است، از جناب ملاصدرا (ره) منقولست : در طول چند سال اقامت و تبعید به بیابان کهک قم هر گاه عویسهای علمی و توقفی در تلقی معارف الهیه برایم پیش میآمد میفهمیدم که الان باید غسل زیارت کنم و سحر در حرم مطهر بی بی جان(س) مقیم و مُلتجی شوم و با عکوف در کهف ولایت گره از کار و حالم گشوده شود. امام صادق(ع) فرمودند: 《اِذا أَصابَتْکُمْ بَلِیَّةٌ وَ عِناءٌ فَعَلَیْکُمْ بِقُم... زمانى که گرفتارى به شما رو آورد، به قم پناهنده شوید که قم پناهگاه فاطمیون و محل آسایش مؤمنان است.
🍂🌸
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
باماهمراه باشید با👇
زندگی نامه شهید بی سر #محسن_حججی 🌹
🍃
🌸🍃🍂
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💥قسمت سیزدهم💥 #زندگینامه #شهیدحججی دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردار
🌸 #زندگینامه_شهیدحججی🌸
💥 #قسمت_چهاردهم💥
🍃
بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."
رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد. دست کرد توی آن و یک عالمه #صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍
دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍
قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔
رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟" . سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟"
گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."
آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍
پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌
همان روز بچه را برداشت و برد #اصفهان پیش #آیت_الله_ناصری که توی گوشش #اذان و #اقامه بگوید.
ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم."
حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."
تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."
فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.
حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻♀️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
از وقتی از #سوریه برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود.
بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و #شهید نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشو تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔
لحظه سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره میگفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭
دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه #آلرژی پیدا کرده بودم. 😑
#زندگینامه_شهیدحججی💝
#قسمت_پانزدهم
🍃
یک سال و خوردهای بود که از سوری برگشته بود.
توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند.
بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه⁉️ محاله."
عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی می رفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده.😞
بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود.
نمی توانست یک لحظه هم نرفتن به #سوریه را توی ذهنش تصور کند.
شنیده بود لشکر #قم هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار #انتقالی اش.
می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشود‼️
فقط برای همین مسئله; #اعزام_مجدد به سوریه.اما نشد.
یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را #افغانستانی جا بزند و با بچه های #فاطمیون برود سوریه.😥😲
اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟🤨 میدونی داری چیکار می کنی؟" جواب داد: "آره. می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن."😌
❇️❇️
بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی." میگفت: "مامان نارنجک میافتاد نزدیکم، منفجر نمیشد. گلوله از بیخ گوشم رد میشد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."😔
ماه #رمضان ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد. میخواست آنجا ازم #رضایت بگیرد که دوباره به رود سوریه یک روز وسط #صحن_آزادی کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخونم دیدی یه دفعه #تابوت را آوردند توی حرم. مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند #لا_اله_الا_الله می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت. از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟"
گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته."
محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام #شهید بشه؟"
مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو #سوریه چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم."
توی آن سفر مدام به عروسم میگفت: "به مادرم بگو برا #روسفیدی و برای #شهادتم دعا کنه."
شب #بیست_و_یکم یکدفعه وسط #مراسم برایم #پیامک داد...
#ادامه_دارد…
@Karbala_1365
#کربلای۴ قطعه ای ازبهشت
+علقمه کجاست؟
_جایی فرا سوی #عشق❤️
+یعنی دقیقا کجا؟
_یعنی یه نقطه رهایی که باید بهش دل بدی تا بتونی ببینی #غواصها ش چطور از دل #اروند به سمت آسمان پرکشیدن...
_هرکسی نمیتونه دل بده و عاشق بشه اما اگر عاشق هم بشه دیگه دلش دست خودش نیست...
_همون جایه که هرکسی نمیتونه به راحتی روایتگری کنه مگراینکه شهداش بخوان.
+چرا؟؟؟🤔
_چون #کربلای۴ خیلی بزرگ ومقدسه اما خیلی غریب و مظلوم واقع شد.😔
بخاطرهمین همه چیزش دست شهداشه.. آخه میدونی شهداش تماما خاص بودن...
+اگه بخوام دل بدم باید چکارکنم؟
_کاری نداره فقط چشمات رو ببند دستت رو بذار توی دست شهداش و بقیه اش رو بسپار به شهداش، اونا دیگه خودشون حلش میکنن😉💞
_پیوند باشهدای کربلای۴ پیوند قلبت با قلب شهداست...💞
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#کربلای۴ قطعه ای ازبهشت +علقمه کجاست؟ _جایی فرا سوی #عشق❤️ +یعنی دقیقا کجا؟ _یعنی یه نقطه رهایی که
#دلنوشته ❤️
دلم آرامش میخواهد ؛
آرامشی از جنس آرامشِ
شب های منطقه...
آرامـــشۍ در دل هیاهو و جنگ،
در کنجِ سنگر ، وقتِ خلوت با خدا،
شبیه آن شب هایی که
قلب بچه ها آرام
میشد با ذکر و دعا و قرآن ...
دلم روضه میخواهد ؛
شبیه روضه های شبِ عملیات !
خلاصه کنم ، دلم دنیایی میخواهد
شبیه دنیای شهدا ...
#جمع_شهیدانم_آرزوست... 🕊
هدایت شده از دِلْنِوِشْتِههآیِشُھـَدآوَمَنْ🌿
❤️
نگاهـم کن
ای
شهــــــید
ما خستهایم! خسته به معنای واقعی
دلهای ما شــــکسته به معنای واقعی
.
اینزخم سجده نیست به پیشانیام رفیق
جای دریست بسته به معنای واقعی ...!
#شهدا_التماس_دعا
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#کربلای۴ قطعه ای ازبهشت +علقمه کجاست؟ _جایی فرا سوی #عشق❤️ +یعنی دقیقا کجا؟ _یعنی یه نقطه رهایی که
غواص به فرمانده اش گفت:
اگر رمز را اعلام کردی و تو آب نپریدم من رو
هُل بده تو آب!
فرمانده گفت:اگه مطمئن نیستی میتونی برگردی.
غواص جواب داد: نه پای حرف امام ایستادم
فقط میترسم دلم گیر خواهر کوچولوم باشه.
آخه تو یه حادثه اقوامم را از دست دادم و الان
هم خواهرم رو سپردم
به همسایه ها تا تو عملیات شرکت کنم
والفجر8 اروند رود وحشی،فرمانده تا داد زد یا زهرا(س)
غواص اولین نفری بود که تو آب پرید!
اولین نفری بود که به شهادت رسید!
خوش بحال آنان که تا پای جان
پای حرف امامشان ایستادند...
#ب یاد شهدا
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#کلام_از_شهدا
✍شما مسئولین، در برابر #خون_شهدا، فردای #قیامت، #مسئول و جوابگو خواهید بود اگر بخواهید #حق را نادیده بگیرید و به #مسائلِ_شرعی، بیحجابیها و زورگویان و منافقین #بیتفاوت باشید.
#شهيد_رمضان_مباركي
📚منبع:وب سايت يادمان ايثار
@karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_یازدهم مثبته‼️‼️ - چی مثبته خانم حا
💝
#رمان_مذهبی
#عشق_که_در_نمیزند...
قسمت دوازدهم
🍃🌸
☘همه چیز طبق مرادم بود تا اینکه دوهفته مانده بود به دنیا اومدن شاهزاده کوچولومون که یه روز دیدم علی شاد وخوشحال با یه دسته گل وشیرینی اومد خونه...
+ملکه..ملکه کجایی؟😍
_سلام چیه چته چخبره؟😉
+سلام .. یه خبر خوب دارم😍
_چی بگو دلم آب شد...😍
گلهارو داد دستم و گفت بشین تا برات بگم خانومی..
ذوق زده نشستم ، هنوز لبخند روی لبهام بود که علی گفت:
قبول کردن که برم #سوریه😍❤️❤️❤️
یک آن خشکم زد.. قبلا یکی دوباری حرفش رو زده بود اما فکر نمیکردم بخواد بره یا جدی باشه..
آب دهانم رو بزور قورت دادم و گفتم
_چی؟😳 #سوریه؟
+آره ملکه ام 😍
_کی؟
+یه هفته دیگه عازمم، خدایاشکرت...😍☺️
مات ومبهوت مونده بودم و علی خوشحال که متوجه حالم شد و پرسید:
+حالت خوبه؟
خوشحال نشدی ازاینکه بی بی زینب منم قبول کرده؟
_خوشحالم که لایق امضای بی بی شدی اما...😔
+اما چی ملکه من؟
_تو اصلا کی اسم نوشتی؟
علی گفت همون روز که رفتیم مشهد به امام رضا ع ، گفتم اگر شفای پاهامو بدی منم نذر میکنم بشم مدافع حرم عمه جانت...😭
اقاهم منت گذاشت و شفام داد..البته دعاهای ملکه خوبمم بود وگرنه دعای من تنها اثر نمیکرد.. بعد ازاون وقت ادای نذرم بود و افتادم دنبال کارهاش...
_چرا به من چیزی نگفتی؟
+چون خیلی دوستت دارم نمیخواستم بااین وضعت حتی ذره ای بهت استرس واضطراب واردبشه❤️
_اماچرا حالا ، لااقل میذاشتی امیرطاها باباشو ببینه بعد میرفتی
ازجاش بلند شد و با بغض گفت:
+راستش از وقتی اسمم رو نوشتم شور وشوق عجیبی در دلم ایجاد شده یک حس غریب که نمیدونم چیه، نتونستم صبرکنم دلم دمشق بود دلم پیش حرم بود، بارها خواب حرم رو دیدم و آخرین بار که خواب بی بی رو دیدم و بهم گفت:
_چی؟ چی گفت؟
+من منتظرتم دل دل نکن...😭
بااین حرفش بغضش ترکید و منم همینطور و باهم گریه کردیم، نه اینکه نخوام بره اما دوست داشتم وقتی بچه مون به دنیا میاد کنارم باشه..از طرفیم علی رو خیلی دوست داشتم اون واقعا باهمه فرق داشت.. پراز عشق ومحبت بود پراز شور و شادی.. خبر برام بااون وضعیتم سنگین بود اما علی نذرش بود و حالا که می دیدم از نذر به عشق و علاقه تبدیل شده دلم نمیخواست مانعش بشم.. گفتم می سپارمش به خدا...
#ادامه_دارد…
🍃🌸
@Karbala_1365