『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💝زندگینامه #شهیدحججی💝 💥 #قسمت_هشتم💥 🍃 #شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت: "ز
💝زندگینامه #شهیدحججی💝
به زبان همسرش
💥 #قسمت_نهم💥
🍃
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.❣
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.
اصلا نمی فهمیدمش.
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥♥♥♥
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای #پشت_صحنه. نمیخوام توی دید باشم." #اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.
ماه #محرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت. ساعتها خدمت میکرد و #عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد.
یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.
تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."
نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید #سر داد!!!😔
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💥قسمت سیزدهم💥 #زندگینامه #شهیدحججی دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردار
🌸 #زندگینامه_شهیدحججی🌸
💥 #قسمت_چهاردهم💥
🍃
بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."
رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد. دست کرد توی آن و یک عالمه #صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍
دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍
قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔
رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟" . سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟"
گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."
آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍
پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌
همان روز بچه را برداشت و برد #اصفهان پیش #آیت_الله_ناصری که توی گوشش #اذان و #اقامه بگوید.
ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم."
حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."
تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."
فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.
حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻♀️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
از وقتی از #سوریه برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود.
بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و #شهید نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشو تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔
لحظه سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره میگفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭
دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه #آلرژی پیدا کرده بودم. 😑
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
💠ماجرای تکاندهنده از شهیدی که تک فرزند خانواده بود و زنده زنده سرش رو بریدند ولی عملیات لو نداد‼️
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت. تک فرزند خانواده هم بود. زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه😇 مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...❤️
عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته. اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم #گردانتخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.
یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...
تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد... زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده.
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...🌹
عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت.پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...🕊❣
جنازه اش رو آوردند #اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره.🕊❣
وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین.
یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟
گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند.
مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم... مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد و خم شد رگهای عباس رو بوسید.❣
#مادر شهیدعباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...😭😭😭
💔شادی روح شهدا صلوات💔
✍راوی: #محمداحمدیان از بچههای #تفحص
🌸 #کَرْبَلاٰجٰارِیْستْتٰٓاشَهٰادَتْ
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
#شهیدی_که_پیکرش_را_آب_بردوپس از۱۲سال شناسایی شد
✨✨✨✨
#شهید_حسن_فاتحی*🌹
#تاریخ_تولد: ۲۰ / ۶ / ۱۳۴۸
#تاریخ_شهادت: ۴ / ۱۰ / ۱۳۶۵
#محل-تولد: نجف اشرف
#مزار:اصفهان
#محل_شهادت#ام الرصاص
🕊🕊🕊🕊🕊
🌹شهید #حسن_فاتحی معروف به حسن آمریکایی،#حسن سر طلا) بیسیمچی گردان #غواصان لشکر #امامحسین(ع) #اصفهان بود.📞
فرماندهشان میگویید← «من و حسن در طول #عملیات همیشه در کنار هم بودیم
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
، به دلیل #حمله های مسلسل وار دشمن💥، وسط آب #مانده بودیم، یک لحظه متوجه شدم سیم گوشی کشیده شده📞. برگشتم دیدم #حسن به پشت روی #آب افتاده🥀 برش گرداندم؛ *دیدم یک تیر توی پیشانی #حسن خورده است ولی هنوز یک کم می توانست #صحبت کند. از من خواست کمی از این خون ها را به #سرش بمالم. تا آمدم این کار را انجام دهم، *یک تیر به #قفسه سینه اش خورد و همان لحظه به #شهادت رسید
🚤🚤
.🕊️ تا آمدم به عقب برش گردانم، خودم هم #تیر خوردم🥀 *و #حسن را آب برد.» #پیکر او بعد از #۱۲ سال پیدا شد🕊️ #استخوان های #حسن از ماندن زیاد در آب ، #قهوه ای شده بودند ولی چون #غواص بود و در لباس مخصوص #غواصی که تجزیه شدن #جسد در آن به راحتی امکانپذیر نیست💫
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تمام #استخوان هایش داخل همین لباس مانده بود؛ حتی #چفیه و #پلاک و ساعتش* این گونه بود که #پیکرش بعد از #۱۲ سال در #چهلم پدرش در روز #تاسوعا به #وطن بازگشت🕊️🕋
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🌾🌾🌾🌾
#شهیدحسن_فاتحی
*شادی روحش صلوات*💙🌹
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
پیکر شهید #منصور_مهدوی نیاکی که نخستین #غواص دست بسته ای بود که پیکرش پس از #سالها ، #کشف و شناسایی
عکسی مشهور که حتما در رسانه ها دیدید. غواصی با دست های بسته
💠#سیدناصر در شروع جنگ سوم دبیرستان بود و #سیدمنصور هم در مقطع راهنمایی.سیدناصر ۱۳۵۹ در جبهه مریوان #جنگید؛
#سیدمنصور هم تحصیل خود را ادامه داد و به ورزشهای رزمی اهتمام ویژه داشت و دوره تخصصی #غواصی را گذراند.حالات روحی و #نماز شب از او چهرهای شاخص ساخته بود؛ مهارتش باعث شد تا بهعنوان #غواص در لشکر ۲۵ کربلا حضور یابد
🕊🌾🕊🌾🕊
💠سال ۱۳۶۲، #سیدناصر (برادر بزرگتر) با قبولی در #کنکور ، در رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی #اصفهان مشغول به تحصیل شد . خبر شهادت سیدمنصور که بهعنوان غواص در عملیات #کربلای۴ حضور یافته بود، به گوشش رسید؛ گفته بودند در روز ۴ دی ۱۳۶۵ به #شهادت رسیده اما کسی پیکرش را نیافته بود.
🍃🍃🍃🌸🌸🌹🌹
تا چند ماه اخبار ضدونقیضی در مورد شهادت و یا اسارت سیدمنصور به خانوادهشان میرسید.
🍃سیدناصر بار دیگر به سمت #جبهه روانه شد و پس از شش ماه از تحمل غم هجران #برادر، در روز دوم تیرماه ۱۳۶۶ پر کشید .
#سید_ناصر_مهدوی_نیاکی*
#سید_منصور_مهدوی_نیاکی*
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
در گلستان شهدای #اصفهان در #قطعه شهدای #کربلایپنج مزار شهیدی است که مادرش هر روز آن را با #اشک دیده شست و شو میدهد. هوا سرد باشد یا گرم، بارانی یا #آفتابی برایش فرقی نمیکند. حتی حالا که دیگر سنی دارد و افتاده شده. از بعد #شهادت پسرش پایش را از #اصفهان بیرون نگذاشته، روز ها با لباس #مشکی خود به دیدن تک پسرش میرود.
🇮🇷 『شُهَــدایِکـ♡ــرْبَلایِ۴🕊』
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
در گلستان شهدای #اصفهان در #قطعه شهدای #کربلایپنج مزار شهیدی است که مادرش هر روز آن را با #اشک دید
گفتنی است، شهید #مسعودآخوندی تنها پسر این #خانواده، دانشجوی رشته #مکانیک_دانشگاه صنعتی اصفهان بود که در سن #23 سالگی در #عملیاتکربلای 5 به# شهادت رسید و در گلزار شهدای #اصفهان به خاک سپرده شد.
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 غواص شهید حسن فاتحی🌹 🔹تافت مو در جبهه برادر شهید میگفت به خاطر موهای طلایی، قد بلند و تیپ خاصی
🌹غواص شهید حسن فاتحی🌹
🌷پای حرف دل مادر شهید
هر لحظه از عمرم را منتظر آمدن حسن بودم؛
گاهی فکر میکردم که او اسیر شده است؛ گاهی میگفتم شاید مجروح شده و او را بیمارستان شهرهای دیگر بردهاند؛ شاید این بچه گم شده است و به خاک عراق رفته و نتوانسته به ایران برگردد؛ سالها از حسن خبری نداشتیم؛ وقتی که اسرا در سال 69 به کشور بازگشتند، سراغ آنها رفتم تا خبری از حسن بگیرم؛ بچههای لشکر 14 او را میشناختند اما خبری از او نداشتند؛ هر کدام از عزیزان حرفی میزدند. بعد از اینکه خبر دادند او جاویدنشان است، مزار خالی در گلستان شهدای #اصفهان دادند؛
وقتی دلم میگرفت سر مزارش میرفتم؛ پدر شهید هم بعد از 12 سال بیخبری از حسن آقا به رحمت خدا رفت و بالاخره چهل روز بعد از فوت همسرم، #استخوانهای پسرم را آوردند؛ وقتی برای شناسایی رفتیم، استخوانهایش تیره رنگ شده بود؛ #پلاکش همراهش بود؛ حتی موهای طلایی حسن روی لباسهایش.....
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌹دانشجوی رشته پزشکی
غواص شهید احمد کارگر
محل شهادت:شلمچه
عملیات:بیت المقدس7
گردان مقدس غواصی یونس
لشگرامام حسین(ع)
🌷شهید محله دنبه
#اصفهان
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌹دانشجوی رشته پزشکی
غواص شهید احمد کارگر
محل شهادت:شلمچه
عملیات:بیت المقدس7
گردان مقدس غواصی یونس
لشگرامام حسین(ع)
🌷شهید محله دنبه
#اصفهان
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄