『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣رضا به رضای خدابود به دل هماره صفا بود.... دلش ضریح محبت لبش هماره دعا بود.... 🌺ارسالی ازدوست شهید
🍃صدای یکی از فرمانده هان گردان #غواصها , از بیرون می آمد. بچه ها دورش را گرفته و سوال پیچش می کردند. میگفت:
#غواصها گیر افتاده و مانده اند و بعید است که زنده برگردند.
یکی از آن میان پرسید:
#رضاساکی چی؟
فرمانده گفت:
شهیدشد...🌹💔
یکی دیگر گفت:
اون تک پسر بود . قرار بود بقیه هواشو داشته باشن!
فرمانده گفت:
کدام بقیه؟ بچه ها همه گرفتارشدن.💔
عدد مقدس گردان #غواصها را به یاد آوردی و تعریف های داریوش را. شکستی اما نه با فریاد , در سکوت , یاد خوابت افتادی که یک روز صبح در خانه #درکه از خواب بیدارشدی , قبل از آنکه دست و رویت را بشویی , با حیرت و بدون مقدمه از #داریوش پرسیدی:
داریوش ! تو چندبار بیشتر از من رفتی جبهه؟
او که تا آن زمان #جبهه نرفته بود با تعجب نگاهت کرد و گفت:
من اصلا جبهه نرفتم...
گفتی:پس چرا من خواب دیدم به من میگی #احمدرضا ! اگه یه بار دیگه بری جبهه تازه به اندازه من رفتی !
می دانستی نرفته اما پرسیدی که ببینی تعبیر خوابت چیست.
حالا داریوشی که #رضا شده بود , از تو پیشی گرفته و #پیکرش در میان خورشیدی ها و گِل و لای ساحل ام الرصاص #جامانده بود...😭💔
در میان افکارت غوطه میخوردی که ناگهان خبر مجروحیت فرمانده گردان و معاونش هوشیارت کرد..... گروه گروه وسایلشان را جمع کردند و رفتند تا تسویه بگیرند.
#مجیداکبری و #حافظ_نیاوند هم طوماری تهیه کردند تا مقاومت رزمندگان را به امام اعلامم کنند و آن را به جماران بفرستند. تو هم به سراغ آنان رفتی , در طومار نوشته بود:
ما تا پای جان ایستاده ایم و برای شهادت آمده ایم.
مثل باقی بچه ها آن را با خون خودت امضا کردی و گفتی برای عملیات بعدی خبرت کنند.
به دانشگاه برگشتی. همه سرگرم امتحانات بودند. هیچ کس حتی سراغ داریوش را هم نگرفت و تو بیشتر رنجیدی.
در کلاس فیزیولوژی اجازه گرفتی تا مقاله ای بخوانی و رفتی و روبه روی دانشجویان ایستادی , صدایت را صاف کردی اما نمی توانستی بغض و خشم فروخورده ات را پنهان کنی و خواندی:
" چه کسی میداند جنگ چیست؟ چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چندنفر را می دَرَد؟ کیست که بداند جنگ یعنی سوختن , ویران شدن , یعنی ستم , یعنی خونین شدن خرمشهر , یعنی سرخ شدن جامه ای و سیاه شدن جامه ای دیگر , یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه شد؟....
به کدام گوشه تهران نشسته ای ؟ کدام دختر و پسر دانشجویی می داند هویره کجاست؟ کدام مسئله را حل میکنی؟ برای کدام امتحان درس میخوانی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر میکنی؟ ازخیال؟ از کتاب؟ از لقب شامخ دکتر؟ یا از آدامسی که مادرت تر روز صبح در کیفت می گذارد؟ کدام اضطراب جانت را می خلد؟.... دلت را به چه بسته ای؟ به مدرک؟ به ماشین؟....(ادامه مقاله در #کتاب_حرمان_هور, دست نوشته های #شهیداحمدرضااحدی)
تو میخواندی. محکم و قاطع و با تمام اعتقادی که تورا به این باورها رسانده بود , اما خیلی ها خوششان نیامد.
تا آخر مقاله را خواندی و از کلاس بیرون زدی. اتمام حجت کرده بودی , شاید از طرف #داریوش هم....💔🌹
پایان...
📝(۳)
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🔥 #قسمت۲۲🔥 💢اسارت و شهادت شهید بی سر😭 📛ادامه قسمت قبل …دست هایش را از پشت، با #بند_پوتین هایش بستند
📛 #قسمت۲۳
😔بعد از شهادت❣
تا مدتها #پیکرش توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد #حزب_الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.
بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای #داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.
به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را #شناسایی کنی?"
می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها #اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند.
اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.😢💙
قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف #مقرداعش.
※※※※
توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید.
پیکری #متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"
میخکوب شدم از درون #آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن #اربا_اربا شده. این بدن قطعه قطعه شده!"😭
بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را #مسلح کرد و کشید طرفم.
داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!"
حاج سعید حرفهایم را تند تند برای آن #داعشی ترجمه میکرد.☹️
داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده."
دوباره فریاد زدم: "کجای #شریعت_محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?"
داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"
هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."
اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا."
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست #فریب مان بدهد.😥
توی دلم #متوسل شدن به #حضرت_زهرا علیها السلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭
یکهو چشمم افتاد به....
💝یاعلی💝
@Karbala_1365
#شهیدی_که_پیکرش_را_آب_بردوپس از۱۲سال شناسایی شد
✨✨✨✨
#شهید_حسن_فاتحی*🌹
#تاریخ_تولد: ۲۰ / ۶ / ۱۳۴۸
#تاریخ_شهادت: ۴ / ۱۰ / ۱۳۶۵
#محل-تولد: نجف اشرف
#مزار:اصفهان
#محل_شهادت#ام الرصاص
🕊🕊🕊🕊🕊
🌹شهید #حسن_فاتحی معروف به حسن آمریکایی،#حسن سر طلا) بیسیمچی گردان #غواصان لشکر #امامحسین(ع) #اصفهان بود.📞
فرماندهشان میگویید← «من و حسن در طول #عملیات همیشه در کنار هم بودیم
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
، به دلیل #حمله های مسلسل وار دشمن💥، وسط آب #مانده بودیم، یک لحظه متوجه شدم سیم گوشی کشیده شده📞. برگشتم دیدم #حسن به پشت روی #آب افتاده🥀 برش گرداندم؛ *دیدم یک تیر توی پیشانی #حسن خورده است ولی هنوز یک کم می توانست #صحبت کند. از من خواست کمی از این خون ها را به #سرش بمالم. تا آمدم این کار را انجام دهم، *یک تیر به #قفسه سینه اش خورد و همان لحظه به #شهادت رسید
🚤🚤
.🕊️ تا آمدم به عقب برش گردانم، خودم هم #تیر خوردم🥀 *و #حسن را آب برد.» #پیکر او بعد از #۱۲ سال پیدا شد🕊️ #استخوان های #حسن از ماندن زیاد در آب ، #قهوه ای شده بودند ولی چون #غواص بود و در لباس مخصوص #غواصی که تجزیه شدن #جسد در آن به راحتی امکانپذیر نیست💫
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تمام #استخوان هایش داخل همین لباس مانده بود؛ حتی #چفیه و #پلاک و ساعتش* این گونه بود که #پیکرش بعد از #۱۲ سال در #چهلم پدرش در روز #تاسوعا به #وطن بازگشت🕊️🕋
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🌾🌾🌾🌾
#شهیدحسن_فاتحی
*شادی روحش صلوات*💙🌹
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
پیکر شهید #منصور_مهدوی نیاکی که نخستین #غواص دست بسته ای بود که پیکرش پس از #سالها ، #کشف و شناسایی شد ،
🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊
همه را در اندوهی #مضاعف غرق کرد . این #غواص نوزده ساله و همرزمانش ، چقدر مظلوم #شهید شده بودند. برادرش در توصیف اخلاق و رفتار منصو می گفت با وجود آنکه سن زیادی نداشت، خصوصیاتش کم نظیر بود .نماز #شب را مرتب میخواند و #نماز اول وقتش ترک نمیشد
✨✨✨🌸🌸🌸🌸
. صبور و با #اخلاص، نمونه کامل یک مؤمن واقعی. او به خاطر #گمنامی حضرت زهرا(س) خودش هم به گمنامی علاقه داشت و مدتها هم #پیکرش بدون مزار مفقود ماند.
📎📎📎
پیدا شدنش هم شاید برای ثبت مظلومیت رزمندگان اسلام در تاریخ بود.
در فعالیتهای درسی و آموزشی ، هنر خوشنویسی و نقاشی و هنرهای رزمی و #غواصی موفق بود.
با شانزده سال سن، راهی #جبههها شد و جان شیرینش را بر سر پیمان گذاشت.
منصور که از #غواصان لشکر ۲۵ کربلا بود، سرانجام در عملیات #کربلای۴ به فیض #شهادت رسید.
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
به دریا رسیدن نصیب شهیدی است که دلبستگی نزدِ ساحل ندارد ... #غواصان #عملیات_کربلای_چهار #شهید_عل
•
#شهید "علیاصغر جعفرزاده
#عشق_بازی_درآب_رابر_دنیا_ترجیح_داد!
💢یک روز حمید رایگان پیش من آمد و گفت تعدادی از همشهریانم را برای آموزش #غواصی به گردان آوردهام. بین آنها به جوان #لاغر اندامی اشاره کرد و گفت ایشان علیاصغر جعفرزاده است. برادرش نیز « شهید » شده است، با اصرار زیاد بر پدر و مادرش توانسته است در جبهه حضور پیدا کند. پدرش او را به دست من سپرده است. او نیز خیلی دوست داشت در گردان #غواصی باشد. حاجرسول او را جایی به کار بگیر که در خطر نباشد.
💢پس از گذشت مدتی، علی اصغر متوجه رفتار متفاوت من با او شد. او از خانوادهای متمکن بود. آمد پیش من و پیشنهاد رشوه داد. گفت حاجی شما اگر بگذارید من همراه بچهها دورههای آموزشی ببینم و جزو افراد خط شکن در شب عملیات باشم، مقداری از اقلام گردان را تهیه میکنم. من گفتم شما برو اقلام را بیاور، یک کاریش میکنیم. علیاصغر دو وانت پراز وسایل شنا همچون حوله و دمپایی و... به اضافه دو موکت و یک تلویزیون بهجبهه آورد.
🔶حالا او اصرار داشت که جلو برود، من هم میخواستم او را قانع کنم که وظیفهش در پشتیبانی واجبتر است. قبل از عملیات #کربلای۴، رزمندهها را به منطقهای بردیم. علی #اصغر خیلی اصرار کرد که او را ببریم و اشک میریخت. اما او برای پشیبانی در مقر گردان ماند.
🔶وقتی به منطقهی #عملیات رفتیم، دیدم علی اصغر خود را به رزمندهها رسانده است و در جمع آنان است. گفتم علی اصغر باید برگردی عقب، اما به قدری اصرار کرد و اشک ریخت که در نهایت مجبورم کرد در خط نگهش دارم. انگار خودش میدانست که این #عملیات لحظهی عروجش است. شب عملیات #کربلای۴، در تاریکی شب در آبهای #شلمچه تیری به او اصابت کرد و به شهادت رسید و ما حتی نتوانستیم پیکر او را به عقب بیاوریم و وقتی دو هفته بعد در عملیات #کربلای۵ از همین محور عمل کردیم، #پیکرش را یافتیم و به عقب آوردیم.
⚫️پدر شهید علی اصغر جعفرزاده برای ما تعریف میکرد:
وقتی علی #اصغر گفت میخواهم به جبهه بروم، گفتم برادرت تازه #شهید شده است. بیا اینجا در همین شهر کنار خودم کار کن. اصلا خودم یک زمین ۵۰۰ متری برایت میگیرم و طبق خواستهی خودت میسازم. بعد هر دختری را که خواستی برایت به خواستگاری میروم. هر وسیله نقلیه هم که خواستی بهت میدم. بالاتر از اینها اینقدر پول به تو میدهم که تو نیازی به کار کردن نداشته باشی و هرجای دنیا که خواستی بروی تفریح کنی. علی اصغر برگشت و به من گفت: #پدر جانم تو سعادت مرا میخواهی یا شقاوتم را؟ گفتم: خوب معلوم است که هر پدری سعادت فرزندش را میخواهد. گفت: پس پدر جان سعادت من در این است که به #جبهه بروم و در راه خدا شهید بشوم.
🌾🕊به نقل از : #حاجرسول نصیری
فرمانده #گردانغواصی #لشکر۱۹فجر فارس
#شهید_علیاصغر_جعفرزاده
#روحش_شاد_با_ذکرصلوات
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
#عاشق حضرت عباس بود. در کودکی مریض شد. او را #نذر حضرت عباس کردند و شفا یافت.
در #جبهه در گروهان #حضرت عباس به عاشقان مولایش کمک میکرد.
#شهید_علیرضا_کریمی پیکرش در #فکه ماند. سالها بعد وقتی #پیکرش امد، در روز تاسوعا تشییع شد. روز #اباالفضل العباس علیه السلام...
📚برگرفته از کتاب مسافر کربلا. اثر گروه شهید هادی
من (خادم الشهید) از این شهید کربلا گرفتم
#ارسالی_اعضا👆👆
🌹روایت شهید غواصی که سرش را زیر آب کرد تا عملیات لو نرود
♦️در خاطرات «محمدباقر برزگر» یکی از نیروهای غواص باقی مانده از گروهان یک گردان ولیعصر (عج) #لشکر۳۱ عاشورا آمده است:یکی از غواصان که جلوتر از من حرکت میکرد، شهید «حسن پام» بود. حدوداً ساعت ۱۱ شب، تیر دشمن به سمت چپ او اصابت کرده بود. خون زیادی از زخمهایش میرفت. من صدای #یاحسین (ع) و یا زهرا (س) او را میشنیدم.
♦️او از طرفی بخاطر دردی که میکشید، حضرت زهرا (س) را صدا میزد؛ از طرفی هم نگران لو رفتن #عملیات بود. البته آن زمان که ما در #اروندرود بودیم، نمیدانستیم عملیات لو رفته است. آتش ریختن دشمن روی اروندرود هم برایمان دور از انتظار نبود.
شدت جراحت و خونریزی #شهید پام، طوری بود که نمیتوانست از اروند زنده بیرون بیاید. او در آن موقعیت برای اینکه عملیات لو نرود، سرش را زیر آب کرد. بعد از چند لحظه دیدم که #پیکرش روی آب آمد. در آن شرایط تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم این بود که پیکر را به جایی منتقل کنم تا بعد از عملیات او را به عقب بازگردانم. به همین #خاطر او را به نزدیکی سیمخاردارهای خورشیدی بردم و لباسش را به سیمخاردارها بستم.
شب سوم دی ماه غواصان زیادی از گروهان یک شهید شدند و #پیکرشان در آب ماند که یکی از این شهدا «وحید کاوه» بود.
🕊شادی روحش صلوات....
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌹روایت شهید غواصی که سرش را زیر آب کرد تا عملیات لو نرود
♦️در خاطرات «محمدباقر برزگر» یکی از نیروهای غواص باقی مانده از گروهان یک گردان ولیعصر (عج) #لشکر۳۱ عاشورا آمده است:یکی از غواصان که جلوتر از من حرکت میکرد، شهید «حسن پام» بود. حدوداً ساعت ۱۱ شب، تیر دشمن به سمت چپ او اصابت کرده بود. خون زیادی از زخمهایش میرفت. من صدای #یاحسین (ع) و یا زهرا (س) او را میشنیدم.
♦️او از طرفی بخاطر دردی که میکشید، حضرت زهرا (س) را صدا میزد؛ از طرفی هم نگران لو رفتن #عملیات بود. البته آن زمان که ما در #اروندرود بودیم، نمیدانستیم عملیات لو رفته است. آتش ریختن دشمن روی اروندرود هم برایمان دور از انتظار نبود.
شدت جراحت و خونریزی #شهید پام، طوری بود که نمیتوانست از اروند زنده بیرون بیاید. او در آن موقعیت برای اینکه عملیات لو نرود، سرش را زیر آب کرد. بعد از چند لحظه دیدم که #پیکرش روی آب آمد. در آن شرایط تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم این بود که پیکر را به جایی منتقل کنم تا بعد از عملیات او را به عقب بازگردانم. به همین #خاطر او را به نزدیکی سیمخاردارهای خورشیدی بردم و لباسش را به سیمخاردارها بستم.
شب سوم دی ماه غواصان زیادی از گروهان یک شهید شدند و #پیکرشان در آب ماند که یکی از این شهدا «وحید کاوه» بود.
🕊شادی روحش صلوات....
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄