eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
813 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌹🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🍃 جانت را ڪہ بدهی در راه خدا "" می نامند تو را؛❤️ بہ گمانم اگر را هم بدهی شاید...!💔 . و مݧ احساس میڪنم اینجا و در ایݧ سرزمین؛ دختراݧ زیادے هستند کہ هر روز پشتِ ِسیاه ِساده ی سنگینِ خود می کنند از نجابتشان...🌸 و هر لحظہ می شوند انگار! پس "" حواست بہ حجابت باشد...🌺 . . . گـــآهی که چادرت خاکی می شود از هاے مردم شهــــر... یاد هایی باش که برای ماندنت، خونی شدند...😭
🌷🍃 🍃 #چفیه یادمان باشد گنـــــاه ڪه ڪردیم آن را به حساب #جوانے نگذاریم، میشود جوانے ڪرد⇩⇩ 《به عشــــق #مهدے_عج》 و به #شهادت رسید⇩⇩ 《فــــــــداے #مهدے_عج》 °•{غریـــــب طوس #شهید_احمـــــد_مشلـــــب🍃🌹‌}•° ••🌴••/ʝסíꪀ➘🙃 |❥ @karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌹او را که پاسداری ۱۸ _۱۹ ساله بود، از سال ها قبل می شناختم. از ۱۴ سالگی به جبهه آمده بود و حالا یکی از ارکان اصلی گردان غواصی بود. دل و دماغ تعریف با او را در این وقت نیمه شب نداشتم. پتوها را با کلافگی کنار زدم. سرش را از زیر پتو در آورد و گفت:اگه میخوای بری بیرون مواظب باش! زیاده لو نری...😉 با لحن و کلامش آشنا بودم میدانستم که روح بزرگش را همیشه در پرده‌ای از کلمات طنزآلود پنهان می‌کند اما این بار منظورش از منور زیاداست، را نفهمیدم. دمپایی را پر کردم و از چادر بیرون زدم. ✨✨✨ ستارگان در پخش شده بودند و می درخشیدند زیر تلالو نورشان مسیری را انتخاب کردم که فقط قدم بزنم تا کمی بدنم گرم شود. مسیر لب آب را پیش گرفتم. صدای خروش امواج که به ساحل می آمد و بر می‌گشت با موسیقی منقطع جیرجیرک‌ها گوش نواز بود. هنوز مسافت زیادی از چادر فاصله نگرفته بودم که پشت سنگ های لب آب و لای نیزارها و حتی داخل چاله ها و گودال ها، قیافه بچه هایی را دیدم که هرکدام جایی را برای خواندن انتخاب کرده بودند.✨ برای یک لحظه به اندیشه افتادم که گویی میان این بچه ها فقط من بعد از آموزش غواصی با خواب کلنجار می رفتم تازه معنی منورهایی که گفته بود، را فهمیدم. چند نفر از آنان حتی روی صورتشان را با سفید پوشانده بودند که در آرامش پنهان خود، دور از هرگونه ریب و ریا ، با خدا خلوت کنند. حتماً این چفیه ها همان چتر منورها بود که روی صورت این بچه های نورانی را پوشانده بود.💫 توی آن سرما عرق شرم بر پیشانی ام نشست.با اینکه توی چند سال حضور در جبهه صحنه شب زنده داری زیادی دیده بودم و می دانستم توشه عبادت شبانه، بهترین سرمایه برای جهاد در راه خداست، اما چنین جلوه ای را در این فضا تا به حال تجربه نکرده بودم. شرمی آمیخته با شوق به جانم پنجه زد. وقتی برمی گشتم دیگر خروش امواج و صدای جیرجیرک ها را نمی شنیدم. به تانکر آب نزدیک شدم تا وضو بگیرم. دوتا از بچه‌های اهل شهرستان داشتند ظرفهای ۲۰ لیتری آب را دست به دست می کردند تا تانکر را از آب پر کنند. می شنیدم که یکی به آن دیگری با لهجه شیرین ملایری می‌گفت:دکتر جون! هنی (باز هم) آب میخواد گُمانم دوتا بشکه دِیَه(دیگر) تا تانکر پر بشه. یه ساعت داریم و اذان زود باش... داریوش(رضا) ساکی از نخبگان کنکور و رتبه های تک رقمی بود که با همشهری اش به لشکر آمده بودند. داریوش در غواصی و احمدرضا در گردان پیاده بودند. احمدرضا برای دیدن داریوش آمده بود و داریوش هم او را گرفته بود به کار. با عجله پای تانکر وضو گرفتم و چشم چرخاندن تا جایی دنج پیدا کنم. چشمم به بلمی افتاد که لب ساحل بسته بود. پریدم داخل بلم و پاروزنان تا آن طرف رودخانه گتوند رفتم. فکر می‌کردم آن طرف خبری از نیست. آن سوی آب پر بود از تخته سنگ و غار. به یکی از غارها نزدیک شدم. کنج غار طلبه جوان، بود. تک و تنها رو به قبله و پشت به من، دست قنوت رو به آسمان گرفته بود و داشت گریه میکرد. عمامه سفیدش توی سیاهی غار به چشمم می‌آمد. نخواستم صدای گامهای من خلوت عارفانه او را به هم بزند. آهسته و نرم نرمک به دهانه غار برگشتم و در کنار ساحل پشت نیزارها گم شدم.... ساعتی بعد وقتی که این سوی آب آمدم دوباره نادر عبادی نیا را دیدم. موتور برق را روشن کرده بود و دقایقی مانده به اذان صبح ضبط صوتی را که نوار قرآن پخش می‌کرد جلوی میکروفون گذاشت. وقت‌نماز همه بچه هایی که در گوشه کنار متفرق بودند ،ظرف یکی دو دقیقه جمع شدند و پشت سر طلبه جوان نماز خواندیم. بعد از نماز به حاج محسن گفتم من به حال عبادی نیا خیلی غبطه میخورم. حاج محسن با من هم نظر بود و گفت بچه ها بهش میگن . نماز بچه ها با وجود او یک دقیقه این ور و اون ور نمیشه...✨ ____ پ.ن: ۱_شهید احمدرضا احدی صاحب اثر ماندگار حرمان هور و رتبه اول کنکور پزشکی در سال ۱۳۶۳ با دوستش داریوش(رضا) ساکی در دانشگاه شهید بهشتی تهران درس می خواندند. داریوش ساکی در عملیات کربلای ۴ احمدرضا احدی در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسیدند.🌹 ۲_نادر عبادی نیا در شب عملیات کربلای ۴ غواص آر پی جی زن شد و در اروندرود در همان شب به شهادت رسید.🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
💔•• ... گفت:بازم آوردن؟ یه مشت استخون؟😒 شب خواب دید تو یه باتلاقه!! او را گرفت... گفت : ڪۍهستۍ؟ گفتـــ: "‌همون‌یه‌مشت‌استخونم..❣ .................................. @Karbala_1365
از۱۲سال شناسایی شد ✨✨✨✨ *🌹 : ۲۰ / ۶ / ۱۳۴۸ : ۴ / ۱۰ / ۱۳۶۵ -تولد: نجف اشرف :اصفهان #ام الرصاص 🕊🕊🕊🕊🕊 🌹شهید معروف به حسن آمریکایی، سر طلا) بیسیم‌چی گردان لشکر (ع) بود.📞 فرمانده‌شان میگویید← «من و حسن در طول همیشه در کنار هم بودیم 🌾🌾🌾🌾🌾🌾 ، به دلیل های مسلسل وار دشمن💥، وسط آب بودیم، یک لحظه متوجه شدم سیم گوشی کشیده شده📞. برگشتم دیدم به پشت روی افتاده🥀 برش گرداندم؛ *دیدم یک تیر توی پیشانی خورده است ولی هنوز یک کم می توانست کند. از من خواست کمی از این خون ها را به بمالم. تا آمدم این کار را انجام دهم، *یک تیر به سینه اش خورد و همان لحظه به رسید 🚤🚤 .🕊️ تا آمدم به عقب برش گردانم، خودم هم خوردم🥀 *و را آب برد.» او بعد از #۱۲ سال پیدا شد🕊️ های از ماندن زیاد در آب ، ای شده بودند ولی چون بود و در لباس مخصوص که تجزیه شدن در آن به راحتی امکانپذیر نیست💫 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تمام هایش داخل همین لباس مانده بود؛ حتی و و ساعتش* این گونه بود که بعد از #۱۲ سال در پدرش در روز به بازگشت🕊️🕋 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🌾🌾🌾🌾 *شادی روحش صلوات*💙🌹 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣🕊 #واقعیت‌های‌کربلای۴ این‌قسمت👇 #کربلای‌چهار_از_دید_دوربین‌من... #خاطره‌شماره۴ راوی: #طلبه‌جانباز
❣🕊 ۴ این‌قسمت👇 ... ۵ راوی: 🌾🕊 خلاصه آن برادر به دلیل مشغله ی فراوان کاری از ما جدا شد و ما همین جوری هاج و واج به همدیگه خیره شده بودیم. به هر حال خطر رفع شده و ما فارغ بال از انجام ماموریتمان در سوله ی مخصوص دکل مترصد خبر بودیم ولی در بیسیم ها گویا سکوت رادیویی سنگینی حاکم شده بود . ساعت ۸ شب رادیوی جیبی خود را که معمولا با به بازو می بست، درآورد و روشن کرد . بلافاصله وقتی ساعت خبر فرا رسید. رادیو شروع به پخش مارش عملیات ( ویژه ی عملیاتهای پیروزمندانه ) کرد و که علاوه بر اخلاص و ایمانش کمی احساساتی بود شروع به رجزخوانی کرد. وقتی پس از پایان پخش مارش نظامی گوینده ی خبر با غروری هیجان آمیخته اعلام کرد که رزمندگان پرتوان اسلام ضمن هوشیاری کامل و اجرای آتش به موقع توپخانه در جاده بصره - فاو توانستند ضمن انهدام یک کاروان نظامی بزرگ و سرکوب اقدام آنان تعداد ۴۴۴۴ نفر از مزدوران بعثی را کشته و یا مجروح سازند! ما سه نفر دست در گردن هم انداخته و با چشمانی پراز اشک شوق، خدایمان را از بابت کاری که خود کرده ولی به مصداق آیه شریفه ی " و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی ... ) به نام ما به ثبت رسانده بود سپاس گفتیم. چرا که اولا آن انبار مهمات حدود ۵۰۰ یا ۶۰۰ متر خارج از محدوده ی عمل ما بود . ثانیا ما از وجود آن هیچ اطلاعی نداشتیم. ثالثا حتی اگر در محدوده ی عمل ما بود و حتی از آن اطلاع هم می داشتیم با آن قبضه های داغان نمی توانستیم بزنیمش. رابعا اصلا ما ماموریتمان اجرای آتش بر مواضع دشمن و زمینگیر کردن آنها به منظور تسهیل در امر خارج کردن نیروها و کاستن از شدت تلفات خود بود نه مقابله با آن طرح خطرناک. و البته پس از تخلیه ی هیجاناتمان کلی به واسطه دقت تخمین مخبر و تهیه کنندگان خبر مذکور خندیدیم، چرا که در همچین مواقعی که حدود تلفات از روی یگان های متلاشی شده حدس زده می شود دیگر عدد یکان و حتی دهگان ذکر نمی شود و به صورت گرد شده مثلا ۴۰۰۰ یا ۴۴۰۰ نفر گفته می شود.😂 از دلاورمردان و برادر از دلیران خطه ی غیوران ، هر دو در مراحل آخر عملیات ۵ به آنچه سال ها عاشقانه در طلبش بودند دست یافته و به فیض عظمای نائل آمدند .🕊❣ 🍃با آرزوی توفیق شما در پاسداری از ارزش های والای اسلامی و امید به همرکابی در سپاه منجی موعود والبته در واحدی زیر پرچم امام خراسانی انقلاب. برادر شما طلبهٔ حقیر، پایان‌این‌قسمت... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365