eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 این جمعتون خاص باشه… نه برای خانواده و همسر و فرزندتون! برای تنها امام غریبمون امام مهدی(عج)..... امروز یه جوره دیگه نگاه کن یه جور دیگه بپوش یه جور دیگه بخور و یه جور دیگه صحبت کن که آقا نگات کنه…❤️ امروز قلبت رو عاشق مولات کن و گداش باش مثل یک منتظر واقعی . . .مثل یک منتظر واقعی🌱 🌸 @Karbala_1365
❤️ امام صادق عليه السلام ❤️  إِنَّ مِمَّا يُزَيِّنُ الْإِسْلَامَ الْأَخْلَاقُ الْحَسَنَةُ فِيمَا بَيْنَ النَّاسِ خوش اخلاقى در بين مردم زينت اسلام است. 📚 مشکاة الانوار ص 240
خنده‌هایت، خرازے جزیره‌ات ،مجنون خانقاهت،طلائیه قایقت، عاشورا جزر و مدت،اروند آبےات، بادگیر قرمزت، خون❣ راهت، جنون مقصدت، جنوب سپاهت، قدس لشکرت، عماد تعصبت، نصرالله ایمانت، کاظمے📿 قنوتت، صیاد رکوعت، باکرے سجده‌ات، گمنام خاکت،املاکے🍂 آسمانت، کشورے زمینت، افلاکے تفحصت، پازوکے کربلایت،چهار و پنج🏴 شمالت،شیرودے جنوبت،شلمچه💫 غربت،کردستان شرقت، ابوالخصیب چشمانت،همت نگاهت، چراغچے غیرتت،متوسلیان قلبت،چمران💗 مغزت، باقرے دغدغه‌هایت،دقایقے دستت،برونسے انگشترت،شوشترے عقیقت، ذوالفقارے حجتت، حججے🌸 فهمت، فهمیده عسلت احلےٰ غزلت، اعلا بیتت،رهبرے سیدت،خامنه‌اے❤️ قرآنت،حافظ گلستانت،خط‌مقدم🌹 بوستانت، بالاے سنگر عشقت،بنے آدم دیوانت، اشک💧 شاهنامه‌ات،کاوه فارسے ات،سلمان عربے ات،ابومهدے آخرش هم با مهندس نقشه‌ها را کشیدے و راه آسمان را گشودے♡ این رسمش نبود بروے و ده‌ها نسل را کنے...😭🍂 🌸🍃 . خداحافظ ای همنشین صمیمی @Karbala_1365
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله کرمان 🌺بازآفرینی: #محمدرضامحمدی_پاشاک @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
صفحه۱۵ 🍃🌸 #ضدانقلابها توی شهر بلوا میکردند و با حزب اللهی ها زدو خورد میکردند. #علی هم با رفقایش می
صفحه۱۶ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (مادرشهید) 💠 🍂❣ 🦋 که رفت جبهه من هم پشت سرش رفتم اهواز و مشغول شدیم. علی زنگ زد و گفت حلالم کن. دارم میروم عملیات. تگر سالم برگشتم خبرت میکنم. بغض کردم اما نگذاشتم علی متوجه حالم شود. دعایش کردم. بعدازظهرفردا تلفن زد و گفت صحیح و سالم است. در هور دوبار عملیات شد. اولی بود و بار دوم . از علی پرسیدم هور کجاست؟ گفت:نیزار است. آب و خشکی دارد. موش زیاد دارد. قد یک گربه. شبها می آمدند بیرون و دست و پای بچه ها را می جویدند. تله گذاشته و چندتا را گرفته بودند و گویا انداخته بودند توی صندوق. بعد علی تله ها را بر می دارد و میگوید:موش هم مخلوق خداست. روانیست اسیر شود. بعضی شبها که یاد کردوکار علی می افتم، میگویم:پسر ! تو باید به موش هم رحم میکردی؟! خدا چه دلی به تو داده بود.✨ بار دوم در هور زخمی شد. سروکله اش ۱۷ تا بخیه خورده بود. بعداز چند روز آند قرارگاه اهواز. سری هم به من زد. دیدم سیاه شده. یکطرف جنگیده بود و یکطرف هم خوردو خوراک نداشت. رفقایش میگفتند:این چه غذایی است که تو میخوری؟ میگفت:خدا پدرت را بیامرزد، همین هم زیاد است. ماکه چندساعت دیگر شهیدمیشویم. ولی جروبحث میکرد و برای غذا میگرفت. 🌸 ازاین و آن شنیده بودم که علی است. یک روز پرسیدم:صحت دارد؟؟ گفت:من بدبخت، یک بسیجی هستم خاک پای رزمندگان. هرکس از تو پرسید، همین را بگو. مدتی بعد برگشتم کرمان. پا به خانه که گذاشتم، دیدم درو دیوار با من دعوا دارند. همه چیز عوض شده بود. دلم میخواست پر در بیاورم و برگردم اهواز. برایم شده بود بهشت روی زمین. آنجا آدمهایی را می دیدم که در هیچ جای دنیا ندیده بودم. خوش بودم. برای اینکه در راه خدا کار میکردم. من آنجا جور دیگری نماز میخواندم.✨ رفتم ایلام.... 👇👇👇
صفحه۱۷ 🍃🌸 🌹در کسب تعریف کرد:وقتی عراق از کوهها سرازیر شد و به ایلام رسید، چندتا زن جلویشان ایستادند. میگفت:یک زن، چندتا تانک را زده و عاقبت هم شده.❣ گفتم قبر آن زن را باید کنم.✨ که بعدش آمد و گفت:باید برویداهواز، قرار است عملیات بشود. خبردارشدیم عراق تانک وارد کارزار کرده و چراغانی کرده و رزمندگان ما هم دخلش را آورده اند، طوری که راه خانه اش را گم کرده بود. رادیو عراق را گرفتیم دیدیم نم پس نمی دهد. گفتیم حسابی ادب شده که نفسش در نمی آید. ازایلام برگشتم و از آنجا هم آمدم . آمد و گفت:می خواهم را داماد کنم.☺️ گفتم:علی داماد نمیشود.😔 گفت:میشود.☺️ گفتم:قصد دارد بعداز جنگ عروسی بگیرد. گفت:من راضیش میکنم. گفتم:اگر این کار را بکنی، خیلی ثواب کرده ای. علی آمد و پرسیدم:صحت دارد، تو راضی شده ای؟ گفت:تا خدا جه بخواهد. چندروز بعد فهمیدم دختر آقای کیانی را در نظر گرفته. آنها را نمیشناختم اما علی با رضا و کاظم رفاقت داشت. یعنی برادرهای عروسم. آنها هم رزمنده بودند. قول و قرار گذاشتند و شب رفتیم برای . گفت:این علی، شهیدزنده است. مال و منالی در بساط ندارد. اگر راضی هستید با او وصلت کنید، همین جا بگویید،نیستید هم بگویید. علی بی چیز هست اما آدم باغیرتی است. صاف و صادق است.🌼 حالا عروس بچه محصل است و دارد درس میخواند. راهنمایی بود. وقتی جواب گرفتم، دیدم پاهایم در زمین بند نیست. گفتم خوابم یا بیدار؟😍 نمردم و علی را در رخت دامادی دیدم.😍 👇👇👇
صفحه۱۸ 🍃🌸 🌻 در همین خانه زندگی میکردم. در کوچه ابوذر. وقتی آمدیم اینجا دورواطرافمان خالی بود. گندم زار بود. علی خانه بزرگی تدارک دیده بود، ولی نتوانسته بود خوب پرداختش کند. یک اتاقش را راست و ریس کرد و آمدیم اینجا. رفتم قرض و قوله کردم و مهیای شدم. دیگر رسمی شده بود و لباس قشنگی می پوشید که به او می آمد. دم دمهای پاییز عروسی گرفتیم. خواستگاری و عروسی نزدیک هم بودند. به قدر وسعم چیزی خریدم. علی هم از وام گرفت. رفقایش هم سنگ تمام گذاشتند.❤️ عروسی علی تاریخی بود. آنقدر جمعیت آمده بود که حد و حساب نداشت. دوتا مجلس گرفتیم. برای زنان در خانه آقای کیانی و برای مردان در خانه آقای محمدی. سرم به کار گرم بود که دیدم آمد. دیدم لباس تنش است. مهمانها هم آمده بودند. گیرش انداختم و پرسیدم:چرا لباس دامادی نپوشیدی؟ گفت:این لباس چه عیبی دارد؟ نگاه کن قشنگ شده ام؟😍 گفتم:یعنی یک امشب هم نمیخواهی لباس سپاه را در آوری؟ گفت:نه😊 سلمانی هم رفته بود.😏 خوب نگاهش کردم و دیدم کار کار سلمانی نیست. موهای سرش پستی و بلندی داشت. خندید و گفت:بچه ها سرم را اصلاح کرده اند. توی جبهه سربچه ها را صاف و صوف میکرد.😂 باخنده و شوخی برگزار کرد. چشن عروسی علی دومی نداشت. اگر بگویم هزار نفر مهمان داشتیم، بی راه نگفته ام. این زمانی بود که برادرعروسم یعنی تازه شهید شده بود. گمانم ۵_۶ ماه گذشته. خب عروسی بچه هایی مثل علی که بزن و بکوب نداشت. امر خیر بود و سنت پیغمبر..🌸 خلاصه یک طرف دلمان خوش بود و یک طرفش ناخوش. سرتاسر آن سالها اینطور بود. امروز کاظم را می آوردند و هفته بعد ضیاء عزیزی و... ما هیچ وقت نبودیم.🌹 من جوانی را دیدم که سوخته بود، مثل ذغال. اگر اجر اینها بهشت نباشد که فایده ندارد. إن شاءالله شفاعت ما را هم می کنند. …. @Karbala_1365
وعده‌ی وصل به فردا دهی و می‌دانی هرکه امروز تو را دید به فردا نرسد… ❄️
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹فرمانده بسیج دارخوین شادگان به شهادت رسید ♦️ #فرمانده حوزه بسیج دارخوین شادگان در جنوب استان خوزست
🕊 خیلی زود به وصال فرمانده اش رسید... شهید ترور سروان پاسدار شهید در کنار شهید ترور سپهبد در روزگار سیل زده خوزستان.📸 عبدالحسین مجدمی، فرمانده بسیج چهارشنبه دوم بهمن ماه در مقابل منزل به ضرب گلوله ترور شد و به شهادت رسید.💔 🕊
سردار شهیدم ؛ این روزها ، نبودنت بر شانهٔ بغض تنهایی‌مان خیـراتِ اشک می‌کنـد . . . روزهای_دلتنگی .