@KashkulJudy
#حکایت_داستان
در خزینه الجواهر نقل است :
در اصفهان مردى خواست زن خود را تنبيه نمايد. پس عصا برداشت و چند عصا به او زده، در اين بين آن زن از دنيا رفت و حال اينكه قصد شوهرش تنبيه او بود نه قتلش؛ پس از اقوام آن زن ترسيد، راه حيله براى خلاصى از شر آنها پيدا ننمود.
پس از خانه بيرون آمد. به يكى از آشنايان قصۀ خود را نقل نمود، آن مرد گفت : راه خلاصى از شرّ آنها به اين است كه مرد نيكو صورتى را پيدا نموده، او را به عنوان مهمانى به خانه ببرى و سر او را بريده، پهلوى جنازۀ زنت بگذارى كه اگر خويشان زنت از تو مؤاخذه نمودند بگويى كه من ديدم اين جوان را با اين زن زنا مىكرد، من هم طاقت نياورده هر دو را به قتل رسانيدم. پس اين مرد حيلهاى كه به او گفت پسنديده و درب خانه آمده و نشست. ناگاه ديد جوانى از در خانهاش عبور نمود.
او را دلالت كرد كه به منزل او درآيد تا كه از او پذيرايى كند. آن جوان بيچاره قبول نمود با او داخل منزل شد. بعد از صرف غذا صاحب منزل سر او را بريده و در نزد جنازۀ زنش خوابانيد.
چون خويشان زن از ماجرا خبردار شدند و فهميدند كه قتل زن بهواسطۀ زنا دادن او بوده اظهار مسرّت به عمل او نمودند، از قضا آن مردى كه اين حيله را تعليم شوهر آن زن نموده بود، پسرى داشت آن روز به خانه نيامد؛ پس مضطرب شده نزد شوهر آن زن رفت و گفت آن حيله كه به تو آموختم بهجا آوردى؟ گفت: بلى. گفت: آن جوان كشته را به من نشان بده. چون بالين جنازۀ آن جوان آمد، ديد پسر خود اوست كه آن مرد او را كشته است؛ پس خاك سياه بر سر كرده و
مصداق قول معصوم كه فرموده :
من حفر بئرا لأخيه أوقعه اللّه فيه
ظاهر گرديد.
@KashkulJudy
https://eitaa.com/KashkulJudy
#حکایت_داستان
مرحوم میرزای قمی صاحب قوانین الأصول نقل میکند: با علامه بحرالعلوم به درس آقا باقر بهبهانی میرفتیم و با او درسها را مباحثه میکردم و اغلب، درسها را برای سید بحرالعلوم تقریر میکردم تا این که به ایران آمدم و سید بحرالعلوم پس از مدتی بین علما و دانشمندان شیعه به عظمت و علم معرفی شد.
من تعجب میکردم و با خود میگفتم: او که این استعداد را نداشت، چطور به این عظمت رسید؟ تا این که موفق شدم به زیارت عتبات عالیات بروم. سید بحرالعلوم را در نجف اشرف دیدم، در آن مجلس مسئله ای عنوان شد، دیدم جدا او دریای مواجی است که باید حقیقتا او را «بحر العلوم» (دریای دانش ها) نامید.
روزی در خلوت از او سؤال کردم: آقا ما که با هم بودیم آن وقتها شما این مرتبه از استعداد و علم را نداشتید؛ بلکه در درسها از من استفاده میکردید. فرمود: میرزا ابوالقاسم! جواب سؤال شما از اسرار است؛ ولی به تو میگویم و از تو تقاضا دارم که تا زندهام به کسی نگویید. من هم قبول کردم، ابتدا اجمالا فرمود: چگونه این طور نباشد حال آن که حضرت ولی عصر - ارواح من سواه فیداه - مرا شبی در مسجد کوفه به سینه ی خود چسبانیده است؟
گفتم: چگونه خدمت آن حضرت رسیدید؟ فرمود: شبی به مسجد کوفه رفته بودم. دیدم آقایم حضرت ولی عصر - ارواحنا فداه - مشغول عبادت است، ایستادم و سلام کردم. جوابم را مرحمت فرمودند و دستور دادند که پیش بروم. من مقداری جلو رفتم؛ ولی ادب کردم زیاد جلو نرفتم. فرمودند: جلوتر بیا. پس چند قدمی نزدیک تر رفتم. باز هم فرمودند: جلوتر بیا. من نزدیک شدم تا آن که آغوش مهر گشودند و مرا در بغل گرفتند و به سینه ی مبارک شان چسباندند. این جا بود که آنچه خواست به این قلب و سینه سرازیر شود، سرازیر شد!
----------
https://eitaa.com/KashkulJudy
خاطره ای منتشر نشده از
شهیدمالک رحمتی:
دوران دانش آموزی بود که برای زیارت از مراغه راهی مشهد شدم. خستگی راه و هوای سرد و درد میگرن باعث نشد تا از خیر قدم زدن تا حرم بگذرم. قبل از سفر پول کمی کنار گذاشته بودم تا از بازار رضا انگشتر برای خودم بخرم
انگشتری در یک مغازه انگشترفروشی توجهم رو جلب کرد
پیرمرد باصفای انگشتر فروش گفت:این انگشتر به درد تو نمیخورد، مگر تو میگرن نداری پسر؟
غرق در تعجب نگاهش کردم، این پیرمرد از کجا من را میشناخت؟ از کجا خبر داشت که من میگرن دارم؟
صدای پیرمرد رشته افکارم را پاره کرد: بیا این انگشتر خوبه برات، همیشه دستت باشه،خیلی مراقب خودت باش،یادت باشه تو در آینده برمیگردی مشهد و مسئولیت سنگینی داری!
مات و پر از سوال انگشتر را خریدم و راهی شدم. خیلی در عوالم نوجوانانه،متوجه حرفش نشدم ولی متحیر بودم
از آنروز یک انگشتر به یادگار مانده بود!
۲۰سال بعد آمدم مشهد و برای کار ساکن شدم
همان روزهای اول سری به بازار رضا زدم. رسیدم جلوی مغازه پیرمرد.خشکم زد.خاطره وحرف پیرمرد مثل برق از جلوی چشمم عبور کرد.
بله! قائم مقام آستان قدس رضوی جلوی در مغازه ایستاده بود!
✍️ محمدرضانجارزاده
#حکایت_داستان
https://eitaa.com/KashkulJudy
شاگرد فضیل بن عیاض!
فضيل بن عياض شاگردى داشت كه اعلم شاگردان او بهشمار مىآمد.
وقتى مريض شد و به حال احتضار درآمد، فضيل به بالين او آمد و بالاى سر او نشست و شروع كرد به خواندن سورۀ «يس».
آن شاگرد كه در حال احتضار بود گفت: اى استاد! اين سوره را مخوان!؟
فضيل سكوت كرد و به او گفت: بگو «لا اله الا اللّه». گفت: نمىگويم چرا كه از آن بيزارم!؟
پس آن شاگرد به اين حال مرد. فضيل [از مشاهدۀ اين وضعيّت ناراحت شد و] به منزل خود رفت و بيرون نيامد. تا اينكه او را در خواب ديد كه بهسوى جهنّم مىكشندش.
فضيل از او پرسيد كه تو اعلم شاگردان من بودى چه شد كه خداوند معرفت را از تو گرفت و عاقبت بد مردى؟
گفت: بهخاطر سه چيز بود كه من عاقبت به خير نشدم:
1⃣ اوّل نمّامى و سخنچينى كردن؛
2⃣ دوم: حسد بردن به ياران و دوستانم
3⃣ و سوم: مرضى داشتم و با طبيبى در ميان گذاشته بودم و او به من سفارش كرده بود كه هر سال يك قدح شراب بخور كه اگر نخورى آن مرض در تو باقى خواهد ماند و من نيز بنا به سخن آن طبيب شراب مىخوردم.
جامع الدرر ص ۱۵۰
#حکایت_داستان
https://eitaa.com/KashkulJudy