@Kashkuljudy
📚 #داستان_آموزنده
👈 زهد مولای متقیان
سوید بن غفله می گوید: زمانی که مردم به خلافت با امیرمؤمنان علی(ع) بیعت کرده بودند، روزی خدمت ایشان شرفیاب شدم. دیدم روی حصیر کوچکی نشسته است. در آن خانه جز آن حصیر چیز دیگری نبود.
عرض کردم: یا علی! بیت المال در اختیار شما است، در این خانه جز این حصیر چیزی دیگر از لوازم یافت نمی شود!
فرمود: سوید بن غفله! عاقل در مسافرخانه و خانه ای که باید از آنجا نقل مکان کند، تهیه وسایل نمی نماید. ما خانه امن و راحتی داریم که بهترین اسباب خود را به آنجا نقل می دهیم. به زودی من به سوی آن خانه رهسپار خواهم شد.
📗 #بحارالانوار، ج 67، ص 321
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Kashkuljudy
@Kashkuljudy
📚 #داستان_آموزنده
👈 توفیقات مقام معظم رهبری در خدمت به والدین است:
از مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای نقل شده است که ایشان در مورد رمز موفقیت خود (با تواضع حکیمانه) می فرمایند: بنده اگر در زندگی خود در هر زمینه ای توفیقاتی داشته ام، وقتی محاسبه می کنم به نظرم می رسد که این توفیقات باید از یک کارنیکی که من نسبت به یکی از والدینم انجام داده ام باشد. سپس در ادامه خاطره ای را نقل می فرمایند که به نظر ایشان رمز موفقیت ایشان می تواند حساب شود، و ما به اختصار آن را نقل می کنیم ایشان می فرمایند:
پدرم در سنین پیری (بیست و چند سال قبل از فوت) به بیماری آب چشم که موجب نابینائی می شود مبتلا شد بنده در آن موقع در قم مشغول تحصیل و تدریس بودم، از قم مکرراً به مشهد می آمدم و ایشان را به دکتر می بردم، و دوباره باز می گشتم تا اینکه در سال 1343 هجری شمسی به ناچار برای معالجه، ایشان را به تهران آوردم، اطباء در ابتداء ما را مأیوس کردند گرچه بعد از دو سه سال یک چشم ایشان معالجه شد و تا آخر عمر هم میدید، اما آن زمان مطلقاً نمی توانست با چشمهایش جائی را ببیند و باید دستشان را می گرفتیم.
و این برای من یک غصه بزرگ شده بودم، زیرا اگر به قم می آمدم، ایشان مجبور بود در گوشه ای از خانه بنشیند و قادر به مطالعه و معاشرت و هیچ کاری نبود، و انس و الفتی هم که با من داشت با دیگر برادران نداشت، با من به دکتر می رفت ولی همراه شدن با دیگران و رفتن به دکتر برایش آسان نبود، وقتی بنده نزد ایشان بودم برایشان کتاب می خواندم و با هم بحث علمی می کردیم و از این رو با من مأنوس بود، به هر حال احساس کردم اگر ایشان را در مشهد مقدس تنها رها کنم و به قم برگردم، ایشان به یک موجود معطل و از کار افتاده تبدیل می شود که برای خود ایشان بسیار سخت بود، برای من نیز خیلی ناگوار بود.
از طرفی دوری از قم نیز برای من غیر قابل تحمل بود، زیرا که من با قم انس داشتم و تصمیم گرفته بودم که تا آخر عمر در قم بمانم. بر سر دو راهی گیر کرده بودم، این مسأله در ایامی بود که ما برای معالجه پدرم در تهران بودیم، روزهای سختی را در حال تردید گذارندم.
عصر تابستانی بود که سراغ یکی بزرگان و دوستانم در چهار راه حسن آباد تهران رفتم او اهل معنا و آدم با معرفتی بود، جریان را برای ایشان تعریف کردم، در ضمن گفتم: من دنیا و آخرت خودم را در قم می بینم، اگر اهل دنیا باشم دنیای من در قم است و اگر اهل آخرت هم باشم آخرت من در قم است، خلاصه من باید از دنیا و آخرت خودم بگذرم که با پدرم به مشهد بروم و در آنجا بمانم!
آن بزرگوار تأمل مختصری کرد و فرمود: شما برای خدا از قم دست بکش و به مشهد برو، خداوند متعال می تواند دنیا و آخرت تو را از قم به مشهد منتقل کند. من در سخنان ایشان تأملی کردم عجب حرفی است! انسان می تواند با خداوند معامله کند، با خودم گفتم برای خاطر خدا، پدرم را به مشهد می برم و همانجا می مانم، خداوند هم اگر اراده فرمود، می تواند دنیا و آخرت مرا از شهر قم به مشهد مقدس بیاورد، تصمیم خود را گرفتم، دلم باز شد و ناگهان از این رو به آن رو شدم یعنی کاملاً راحت شدم و با حالت بشاش و آسودگی خاطر به منزل آمدم.
والدین من که چند روزی بود که مرا ناراحت میدیدند، از بشاش بودن من تعجب کردند به آنها گفتم: من تصمیم گرفتم با شما به مشهد بیایم و آنجا بمانم، آنها اول باورشان نمی شد که من از قم دست بکشم، با آنها به مشهد مقدس رفتم و آنجا ماندم و خداوند متعال بعد از آن، توفیقات زیادی به ما داد و به هر حال به دنبال کار و وظیفه خود رفتم، اگر بنده در زندگی خود توفیقی داشتم اعتقادم این است که ناشی از همان بر و نیکی است به پدر و مادرم انجام داده ام.
#اخلاق_در_خانواده_و_تربیت_فرزند
✍ سید محمد نجفی یزدی
@Kashkuljudy
@Kashkuljudy
📚 #داستان_آموزنده
👈 نماز شب نخوانده بود گریه می کرد
حجت الاسلام علی محدّث زاده درباره پدرش مرحوم حاج شیخ عبّاس قمی (ره) می گوید: یک روز صبح پدرم برخاست و شروع به گریه کردن نمود، از او پرسیدم: چرا اشک می ریزید؟
فرمود: برای این که دیشب نماز شب نخواندم!
گفتم: پدر جان! نماز شب که مستحب است و واجب نیست، شما که ترک واجب نکرده اید و حرامی به جا نیاورده اید، چرا این طور نگرانید؟ فرمود: فرزندم! نگرانی من از این است که من چه کرده ام که باید توفیق نماز شب خواندن از من سلب شود؟
📗 #داستانهای_شیرین_از_نماز_شب
✍ سید عبدالله حسینی
@Kashkuljudy
@Kashkuljudy
📚 #داستان_آموزنده
👈 تربیت قبل از تولد
ملا محمد تقی مجلسی از علمای بزرگ اسلام است. وی در تربیت فرزندش اهتمام فراوان داشت و نسبت به حرام و حلال، دقت فراوان نشان می داد تا مبادا گوشت و پوست فرزندش با مال حرام رشد کند.
محمد باقر، فرزند ملا محمد تقی، کمی بازیگوش بود. شبی پدر برای نماز و عبادت به مسجد جامع اصفهان رفت. آن کودک نیز همراه پدر بود. محمد باقر در حیاط مسجد ماند و به بازیگوشی پرداخت. وی مشک پر از آبی را که در گوشه حیاط مسجد قرار داشت با سوزن سوراخ کرد و آب آن را به زمین ریخت.
با تمام شدن نماز، وقتی پدر از مسجد بیرون آمد، با دیدن این صحنه، ناراحت شد، دست فرزند را گرفت و به سوی منزل رهسپار شد. رو به همسرش کرد و گفت: می دانید که من در تربیت فرزندم دقت بسیار داشته ام. امروز عملی از او دیدم که مرا به فکر وا داشت. با این که در مورد غذایش دقت کرده ام که از راه حلال به دست بیاید، نمی دانم به چه دلیل دست به این عمل زشت زده است. حال بگو چه کرده ای که فرزندمان چنین کاری را مرتکب شده است.
زن کمی فکر کرد و عاقبت گفت: راستش هنگامی که محمد باقر را در رحم داشتم، یک بار وقتی به خانه همسایه رفتم، درخت اناری که در خانه شان بود، توجه مرا جلب کرد. سوزنی را در یکی از انارها فرو بردم و مقداری از آب آن را چشیدم. ملا محمد تقی مجلسی با شنیدن سخن همسرش آهی کشید و به راز مطلب پی برد.
اگر در روایات اسلامی تاکید شده که خوردن غذای حرام ولو اندک در نطفه تأثیر سوء دارد به همین جهت است. لذا بزرگان علم تربیت گفته اند: تربیت قبل از تولد شروع می شود.
📗 #خانواده_در_اسلام، ص 161
✍ حسین مظاهری
@Kashkuljudy
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
#داستان_آموزنده
🔆 اولين سرى كه در اسلام به فراز نيزه رفت سر چه کسی بود ؟
پيامبر اسلام سپاهى را براى جنگ فرستاد و به آنان فرمود :
در فلان شب و فلان ساعت راه را گم مى كنيد. هنگامى كه راه را گم كرديد به سمت چپ برويد! وقتى طرف چپ رفتيد، شخصى را مى بينيد كه در ميان گوسفندانش مى باشد، راه را از ايشان بپرسيد، او خواهد گفت :
تا مهمان من نشويد راه را به شما نشان نخواهم داد.
او گوسفندى مى كشد و از شما پذيرايى مى كند، آنگاه راه را به شما نشان مى دهد. شما سلام مرا به او برسانيد و بگوييد من در مدينه ظهور كرده ام .
لشكر حركت كرد. همان شب كه پيغمبر فرموده بود راه را گم كردند، به طرف چپ رفتند با ،همان شخص رو برو شدند و اسمش (عمروبن حمق) بود مواجه شدند.
وى پس از پذيرايى از لشكر راه را نشان داد ولى فراموش كردند سلام رسول خدا را به ايشان برسانند.
وقتى كه خواستند حركت كنند عمروبن حمق پرسيد آيا پيغمبرى در مدينه ظهور كرده است ؟
گفتند آرى !
عمربن حمق پس از شنيدن اين مژده به سوى مدينه حركت نمود خود را محضر پيامبر رساند و مسلمان شد. مدتى در حضور پيغمبر مانده بود حضرت به او فرمود به وطن خود برگرد! هنگامى كه على بن ابى طالب خليفه شد نزد او برو!
عمربن حمق به وطن خود بازگشت . وقتى كه اميرالمؤ منين به كوفه آمد عمرو نيز به خدمت حضرت رسيد و در حضور امام ماند.
روزى على عليه السلام به عمربن حمق فرمود: خانه دارى ؟
عمرو گفت : آرى !
فرمود: آن خانه را بفروش و ميان قبيله ازد خانه بخر! زيرا هنگامى كه از ميان شما رفتم فرمانروايان ستمگر ، تصميم كشتن تورا خواهند کرد ، ولى قبيله ازد از تو حمايت مى كنند و نمى گذارند تو را بكشند، بعد از ان تو از كوفه به سوى موصل خواهى رفت ، در بين راه به مرد زمين گيرى بر مى خورى ، در كنار او مى نشينى و آب مى خواهى وى به تو آب مى دهد. سپس از تو احوال پرسى مى كند شما وضع خود را براى وى توضيح بده و او را به دين اسلام دعوت كن ! او مسلمان خواهد شد. آنگاه به رانهاى وى دست بمال ! خداوند (به احترام ما خاندان نبوت ) پاى او را به وسیله دست تو شفا خواهد داد و برمى خيزد و همراه تو مى شود.
مقدارى راه كه طى كردى به مرد كورى بر مى خورى ، از او هم آب طلب مى كنى او به تو آب خواهد داد، تو حال خود را به ايشان نيز بگو و او را به اسلام دعوت كن ! پس از آن كه مسلمان شد، (مانند مرد قبلی ) دستانت را به چشمان او بكش ! چشمانش را خداوند شفا خواهد داد و او نيز با تو همراه مى شود و اين دو رفيق ، بعد ها بدن تو را دفن مى كنند.
عده اى سوار براى دستگيرى ، تو را تعقيب خواهند نمود و در نزديكى قلعه موصل به تو مى رسند. هنگامى كه سواران را ديدى از اسب پياده شده داخل آن غار مى شوى كه در آن حدودهاست . زيرا بدكاران جن و انس در ريختن خون تو شريك خواهند شد.
پس از آن كه اميرالمؤ منين عليه السلام به شهادت رسيد، ماءمورين معاويه خواستند عمروبن حمق را دستگير كرده و به شهادت برسانند از كوفه به موصل فرار نمود هر چه على عليه السلام فرموده بود، پيش آمد.
عمرو به همه دستورات امام عمل كرد. وقتى كه به نزديك قلعه موصل رسيد، به آن دو همراهش گفت : به طرف كوفه نگاه كنيد! اگر چيزى ديديد به من اطلاع دهيد.
ايشان گفتند :
سوارانى مى بينيم كه مى آيند. عمرو پياده شد، اسبش را رها نمود و داخل غار شد ناگهان مار سياهى آمد و او را نيش زد و كشت !
هنگامى كه سواران رسيدند، اسب را ديدند. گفتند: اين اسب مال اوست . مشغول جستجوى وى شدند، ناگاه جسدش را در ميان غار پيدا كردند، ولى به هر عضو از اعضايش كه دست مى زدند از هم جدا مى شد.
عاقبت سر مبارك وى را از پيكرش جدا نموده و نزد معاويه آوردند!
معاويه دستور داد سر مقدس وى را بالاى نيزه زدند. اين اولين سرى بود كه در اسلام (بخاطر حمایت از اهل بیت علیهم السلام) بر فراز نيزه رفت.
📚 بحار : ج 44، ص 130.
https://eitaa.com/KashkulJudy
#داستان_آموزنده
🔆نخستين مسلمانان ايرانى
هنگامى كه دين مقدّس اسلام آشكار شد و نبى اكرم صلى اللّه عليه و آله دعوت خود را آغاز فرمود، حكومت يمن به دست باذان بن ساسان ايرانى بود. جنگهاى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله با قبايل عرب و مشركين قريش در زمان همين باذان شروع شد. باذان از جانب خسرو پرويز بر يمن حكومت مى كرد و بر سرزمينهان حجاز و تهامه نيز نظارت داشت و گزارش كارهاى آن حضرت را مرتبا به خسرو پرويز مى رسانيد.
حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله در سال ششم هجرى خسرو پرويز را به دين مقدّس اسلام دعوت كرد. وى از اين موضوع سخت ناراحت شد و نامه آنجناب را پاره نمود و براى باذان ، عامل خود در يمن ، نوشت كه نويسنده اين نامه را نزد وى اعزام كند. باذان نيز دو نفر ايرانى را به نام بابويه و خسرو به مدينه فرستاد.
آن دو پيام خسرو پرويز را به آن جناب رسانيدند و اين اوّلين ارتباط رسمى ايرانيان با حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله بوده است .
هنگامى كه خبر احضار حضرت رسول به ايران ، به مشركين قريش رسيد، بسيار خوشوقت شدند و گفتند ديگر براى محمّد خلاصى نخواهد بود زيرا ملك الملوك ايران خسرو پرويز با وى طرف شده و او را از بين خواهد برد.
نمايندگان باذان با حكمى كه در دست داشتند در مدينه حضور پيغمبر رسيدند و منظور خود را در ميان گذاشتند.
حضرت فرمود: فردا بياييد و جواب خود را دريافت كنيد. روز بعد كه خدمت آن جناب آمدند حضرت فرمود: شيرويه ديشب شكم پدرش خسرو پرويز را دريد و او را هلاك ساخت .
سپس افزود: خداوند به من اطلاع داد كه شاه شما كشته شد و مملكت شما بزودى به تصرف مسلمين درخواهد آمد. اينك شما به يمن بازگرديد و به باذان بگوييد اسلام اختيار كند؛ اگر مسلمان شد حكومت يمن همچنان با او خواهد بود. نبى اكرم صلى اللّه عليه و آله به اين دو نفر هدايايى مرحمت فرمود و آن دو نفر به يمن بازگشتند و جريان را به باذان گفتند.
باذان گفت : ما چند روزى درنگ مى كنيم اگر اين مطلب درست از كار درآمد معلوم است كه وى پيغمبر است و از طرف خداوند سخن مى گويد؛ آنگاه تصميم خود را خواهيم گرفت .
چند روز بعد بر اين قضيه گذشت كه پيكى از تيسفون رسيد و نامه از طرف شيرويه براى باذان آورد. باذان از جريان قضيه به طور رسمى مطلع شد و شيرويه علت كشتن پدرش را براى وى شرح داده بود. شيرويه نوشته بود كه مردم يمن را به پشتيبانى وى دعوت كند و شخصى را كه در حجاز مدعى نبوّت است آزاد بگذارد و موجبات ناراحتى او را فراهم نسازد.
باذان در اين هنگام مسلمان شد و سپس گروهى از ايرانيان كه آنها را ابناء و احرار مى گفتند مسلمان شدند و اينان نخستين ايرانيانى هستند كه وارد شريعت مقدّس اسلام گرديدند.
حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله باذان را همچنان بر حكومت يمن ابقاء كردند و وى از اين تاريخ از طرف نبى اكرم بر يمن حكومت مى كرد و به ترويج و تبليغ اسلام پرداخت و مخالفين و معاندين را سر جاى خود نشانيد. باذان در حيات حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله درگذشت و فرزندش شهر بن باذان از طرف پيغمبر به حكومت منصوب شد. وى نيز همچنان روش پدر را تعقيب نمود و با دشمنان اسلام مبارزه مى كرد.
📚خدمات متقابل اسلام و ايران ، مجموعه آثار، ج 14، ص 81 و 82، و نيز سيره نبوى ، ص 119، به نقل از: طبقات الكبرى ، ج 1، ص 260، تاريخ طبرى ، ج 2، ص 295
https://eitaa.com/KashkulJudy
https://eitaa.com/KashkulJudy
#داستان_آموزنده
🔆 فاطمه ، يگانه بانوى عشق و پاكى
مرحوم قطب الدّين راوندى در كتاب خود آورده است :
سلمان فارسى گفت : روزى به منزل حضرت زهراء سلام اللّه عليها وارد شدم ، آسيابى را جلوى آن حضرت ديدم كه دستاس آن را با حالت خستگى و ضعف گرفته است و مى چرخاند و مقدارى جو، آرد مى نمود؛ و در گوشه اى از اتاق ، حسين عليه السلام را ديدم كه از شدّت گرسنگى ناله مى كرد.
گفتم : اى دختر رسول اللّه ! چرا خود را در سختى و مشقّت قرار داده اى ، با اين كه فضّه پيش خدمت شما است ؟!
حضرت در جواب اظهار داشت : پدرم رسول خدا صلّلى اللّه عليه و آله فرمود: كارهاى منزل يك روز بر عهده من و يك روز بر عهده فضّه باشد؛ و امروز نوبت من است .
گفتم : اجازه فرمائيد كه من كمك نمايم ، يا آسياب را بچرخانم ، يا اين كه حسين عليه السلام را آرام كنم و دلداريش دهم ؟
حضرت فرمود: من نسبت به فرزندم ، حسين آشناتر هستم ؛ پس تو دستاس را بچرخان تا آرد تهيّه گردد.
بنابراين من مشغول چرخانيدن دستاس شدم و چون مقدارى از جوها را آرد كردم ، صداى اذان را بگوشم رسيد؛ پس براى اقامه نماز به مسجد رفتم و نماز جماعت را به امامت حضرت رسول صلّلى اللّه عليه و آله بجاآوردم .
و بعد از نماز، جريان حضرت فاطمه سلام اللّه عليها را براى اميرالمؤ منين ، علىّ عليه السلام تعريف كردم .
امام علىّ عليه السلام گريان شد و از مسجد بيرون رفت و پس از گذشت لحظاتى در حالى كه تبسّم مى نمود، به مسجد بازگشت .
حضرت رسول صلّلى اللّه عليه و آله جريان را از علىّ عليه السلام جويا شد؟
و او اظهار داشت : چون بر فاطمه وارد شدم ، وى را ديدم بر قفا خوابيده و حسين نيز روى سينه اش در خواب بود و سنگ آسياب بدون آن كه در دست كسى باشد، مى چرخيد!!
حضرت رسول صلّلى اللّه عليه و آله فرمود: خداوند ملائكه اى را آفريده است تا در خدمت محمّد و اهل بيت او عليهم السلام باشند.(1)
همچنين أ نَس بن مالك به نقل از بلال حبشى اذان گوى رسول خدا صلّلى اللّه عليه و آله حكايت كند:
روزى عبورم بر خانه حضرت زهراء سلام اللّه عليها افتاد، ديدم كه آن مخدّره مشغول دستاس و چرخانيدن سنگ آسياب براى تهيّه آرد مى باشد، در حالى كه حسين عليه السلام در كنارش گريان بود.
عرض كردم : اى فاطمه ! كدام برايت بهتر است : يا من دستاس را به چرخانم يا حسين را نگهدارى نمايم تا آرام و ساكت شود.
حضرت زهراء سلام اللّه عليها فرمود: اى بلال ! من بهتر مى توانم فرزندم را آرام كنم ؛ پس من دستاس را گرفتم و مقدار آردى كه حضرت مى خواست ، برايش تهيّه نمودم .
سپس حضور مبارك رسول اللّه صلّلى اللّه عليه و آله رسيدم ، حضرت فرمود: چرا امروز اذان نگفتى ؟
عرض كردم : يا رسول اللّه ! به منزل فاطمه سلام اللّه عليها عبور كردم ، او را ديدم كه مشغول تهيّه آرد مى باشد، من او را كمك كردم .
حضرت رسول فرمود: چون براى فاطمه دلسوزى كردى و او را ترحّم و كمك نمودى ، از خداوند مى خواهم كه تو را كمك نمايد.(2)
1-بحارالا نوار: ج 43، ص 28، ح 33، الخرايج و الجرايح : ج 2، 530، ح 6.
2-احقاق الحقّ: ج 25، ص 272.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝 از آنچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم' 🎐📚
https://eitaa.com/KashkulJudy
https://eitaa.com/KashkulJudy
#داستان_آموزنده
🔆على عليه السلام از عدالت مى گويد.
يكى از خصوصيات حضرت على عليه السلام اين بود كه بيت المال را به طور مساوى ميان مردم تقسيم مى كرد و بين مسلمانان تبعيض قائل نمى شد؛ اين امر باعث شده بود، برخى از طرفداران تبعيض و انحصار طلبها به معاويه بپيوندند.
عده اى از دوستان على عليه السلام به حضور حضرت رسيدند و گفتند:
- چنانچه افراد سياس و انحصار طلبها را با پول راضى كنى ، براى پيشرفت امور شايسته تر است . امام على عليه السلام از اين پيشنهاد خشمگين شد فرمود :
- آيا نظرتان اين است به كسانى كه تحت حكومت من هستند ظلم كنم و حق آنان را به ديگران بدهم و با تضيع حقوق آنان يارانى دور خود جمع نمايم ؟ به خدا سوگند! تا دنيا وجود دارد و آفتاب مى تابد و ستارگان در آسمان مى درخشند، اين كار را نخواهم كرد. اگر مال ، از آن خودم بود آن را به طور مساوى تقسيم مى كردم ، چه رسد به اينكه مال ، مال خداست .
سپس فرمود:
- اى مردم ! كسى كه كار نيك را در جاى نادرست انجام داد، چند روزى نزد افراد نا اهل و تاريك دل مورد ستايش قرار مى گيرد و در دل ايشان محبت و دوستى مى آفريند؛ ولى اگر روز حادثه بدى براى وى پيش بيايد و به ياريشان نيازمند شود، آنان بدترين و سرزنش كننده ترين دوستان خواهند شد.
📚بحار، ج 41، ص 108 و 111؛ نقل از داستانهاى بحارالانوار ج 1 ص 37 و 38.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝 از آنچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان آموزنده 🎐📚
https://eitaa.com/KashkulJudy
#داستان_آموزنده
🔆بى ارزش كردن زيارت
مرحوم محدث نورى رحمة اللّه عليه در دار السلام جلد دوم صفحه سيصدو سى وسه نقل نموده از على بن عبدالحميد در كتاب انوار المضيئة كه سيد جعفر بن على از عمويش نقل كرده كه باجماعتى به خانه خدا رفتيم در اين بين فقيه بن ثويره سوراوى متولى و معلم و راهنماى حج واحرام مابود، در آنجا با مردى كه از اهل يمن بود با ما دوست شد و پيشنهاد كرد كه به منزل او در مكه برويم ما هم پذيرفتيم و با او حركت كرديم و به منزلش رفتيم او غلامها وتجملات و ثروت زيادى داشت و براى ما غذائى حاضر كرد وپذيرائى گرمى از ما شد بعد از صرف غذا آماده مراجعة شديم ، فقيه را نگه داشت و گفت با تو كارى دارم ما حركت كرديم قبل از اينكه به منزل خود برسيم فقيه بما ملحق شد سپس همگى باهم بطرف ابطح براه افتاديم چون شب از نيمه گذشت ناگهان ديديم فقيه از خواب بيدار شده و گريه مى كند و كلمه لااله الااللّه ميگويد ما را قسم مى داد كه برگرديم و در همان نيمه شب خود را به خانه اسعد بن اسد برسانيم هر چه عذر آورديم كه خطر جانى داردزيرا دزدان وراهزنان در آنجا زياد هستند قبول نكرد و به اصرار و التماس ماهم با او همراهى كرديم تا به در سراى اسعد بن اسد رسيده و دق الباب كرديم پشت در آمد خود را معرفى كرديم گفت در اين وقت ساعت از شب ميترسم در را بروى شما بازكنم زياد مبالغه نموديم تا در را باز كرد و فقيه محرمانه با او به گفتگو پرداخت و او را قسم ميداد و او هم ميگفت هرگز اينكار را نخواهم كرد. پرسيدم قضيه چيست ؟
اسعد گفت روز قبل من به ايشان گفتم تو بكربلا نزديكى و زياد بزيارت حضرت سيد الشهداء علیه السلام مى روى ولى من از كربلا دور هستم و توفيق زيارت آن حضرت را ندارم ولى من بزيارت بيت اللّه الحرام و حج زياد رفتم ، از تو يك تقاضا و خواهشى دارم و آن اينكه يكى از زيارتهائى كه كربلا رفتى بمن بفروشى بيك حج ، قبول نكرد تا بالاخره راضى شدم نه حج و چهار مثقال طلاى سرخ باو بدهم و او هم يك زيارت كربلا در مقابل بمن واگذارد راضى شد و الحال بمن ميگويد معامله را فسخ كن سبب فسخ را هم نمى گويد و من هم حاضر نيستم اين معامله را بهم بزنم . ما به فقيه گفتيم چرا قبول نمى كنى ؟
جوابى نداد تا اينكه اصرار زياد كرديم تاجريان را به اين نحو نقل كرد، كه امشب در عالم رؤ يا ديدم قيامت برپاشده و مردم بطرف بهشت و جهنم روانه هستند منهم روانه بهشت شدم تا بحوض كوثر رسيدم و از مولا حضرت اميرالمؤ منين علیه السلام تقاضاى آب كردم حضرت فرمود برو از حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام آب بگير متوجه شدم كه حضرت زهرا سلام اللّه عليها لب حوض كوثر نشسته سلام كردم صورت مبارك را از من برگردانيد و اعتنايى بمن نفرمود، عرضكردم بى بى من يكى از مواليان و دوستان و از شيعيان شما وفرزندان شما هستم فرمود: تو به ساحت مقدس فرزندم اهانت كردى و ارزش زيارت فرزندم حسين ع را پائين آوردى و در آنچه گرفته اى خداوند بتو بركت ندهد، با كمال ترس و وحشت از خواب برخاستم حالا هرچه الحاح ميكنم اين شخص نمى پذيرد اسعد تا اين قضيه را شنيد گفت حالا كه اينطور است اگر تمام كوههاى مكه را طلا كنى و به من بدهى معامله را فسخ نخواهم كرد... بعد برگشتيم .
دوسال از اين داستان گذشت كه فقر و بيچارسگى فقيه را در بر گرفت و كارش بگدائى كشيد و ميگفت همه اين بلاها بواسطه آن نفرين بى بى عالم زهرا سلام اللّه عليها مى باشد.
📚 كرامات الحسينية جلد دوم، معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت، على مير خلف زاده
✾.
📝 از آنچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان_آموزنده 🎐
🕯📖 ☕️🌿•
https://eitaa.com/KashkulJudy
🔹 چرا #قبر_حضرت_اباالفضل_العباس (ع) كوچك است.
در زمان مرحوم علامه ي بحرالعلوم قدس سره، قبر مقدس حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خراب شد.
به علامه ي بحرالعلوم خبر دادند که قبر مقدس حضرت عباس عليه السلام دارد خراب مي شود علامه بحرالعلوم دستور داد تا قبر شريف آن حضرت، ترميم و تعمير شود.
بنابر اين شد که در روز معيني مرحوم علامه به اتفاق استاد بنا، به سرداب مقدس بروند و قبر را تجديد بنا کنند.
در روز مقرر، مرحوم علامه همراه با استاد بنا، در سرداب و زيرزمين مطهر وارد شدند، معمار نگاهي به قبر و نگاهي به علامه کرد و گفت: آقا اجازه مي فرماييد که سؤالي بکنم؟ علامه فرمود: بپرس؟
💥استاد بنا گفت: «ما تا حالا خوانده و شنيده بوديم که حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اندامي موزون و رشيد و قدي بلند و چهار شانه داشته اند. به گونه اي که وقتي سوار بر اسب مي شده اند، زانوهايشان در برابر گوشهاي اسب قرار مي گرفته است.
پس بنابراين بايد قبر مقدس آن حضرت هم بزرگ و طولاني باشد! ولي من مي بينم که صورت قبر ايشان کوچک است؟!»
آيا شنيده هاي من دروغ است؟ يا کوچکي قبر علت ديگري دارد؟!
علامه بحرالعلوم به جاي جواب دادن، سر به ديوار گذاشتند و سخت گريه کردند. گريه ي طولاني علامه، معمار را نگران و ناراحت و مضطرب نمود و عرضه داشت: آقاي من! چرا گريان و اندوهناک شديد و سرشک غم از ديدگان فرومي ريزيد؟! مگر من چه گفتم؟ آيا از سؤالي که من کردم، تأثر در شما ايجاد شده است؟
🥀علامه فرمودند: استاد بنا! پرسش تو دل مرا به درد آورد. چون شنيده هاي تو درست و صحيح است، اما من به ياد مصائب و دردهاي وارد شده، بر عمويم عباس عليه السلام افتادم.
آري حضرت عباس عليه السلام، اندامي رشيد و قد و قامتي بلند داشتند. ولي به قدري ضربت شمشير و تيرها و گرزها و نيزه ها، بر بدن نازنين او وارد کردند، که بدنش را قطعه قطعه نمودند و آن اندام رشيد به قطعات خونين تبديل شد.
آيا انتظار داري که بدن پاره پاره ي حضرت عباس عليه السلام که توسط امام سجاد عليه السلام جمع آوري و دفن شد، قبر بزرگتر از اين قبر داشته باشد؟
پاورقي
کرامات العباسيه ص 78 به نقل از شخصيت #حضرت_ابوالفضل عليه السلام ص 124.
🔻
📝از آنچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان_آموزنده🎐
🕯📖 ☕️🌿•
https://eitaa.com/KashkulJudy
#داستان_آموزنده
مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى گرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید ...
این درحالی است که اگر وزن کره ها کمتر شده به این خاطر است که وزن شکر کم بوده ... انصاف هم چیز خوبی است ....
📝از آنچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان_آموزنده🎐
🕯📖 ☕️🌿•
https://eitaa.com/KashkulJudy
#داستان_آموزنده
🔆بدون گذرنامه به كربلا رفت
حضرت آية اللّه شهيد دستغيب رضوان اللّه تعالى عليه مى فرمايد: مكرر شنيده بودم كه يكى از اخيار زمان بنام حاج محمد على فشندى تهرانى توفيق تشريف به خدمت حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالى فرجه الشريف نصيبش شده بود و اينجانب دوست داشتم او را ببينم و از خودش ماجرا را بشنوم ، در ماه ربيع الثانى نود و پنج در تهران حضرت سيد العلماء العاملين حاج آقا فيض شيرازى رضوان اللّه تعالى عليه را به اتفاق جناب حاج محمد على فشندى تهرانى ملاقات نمودم آثار خير و صلاح و صدق و دوستى اهل بيت عليهم السلام از او آشكار بود. از آقاى حاج آقا معين خواهش كردم آنچه حاجى مزبور مى گويند ايشان مرقوم فرمائيد، اينك براى بهره مندى خوانندگان اين كتاب عين مرقومه ايشان ثبت مى شود، بسم اللّه الرحمن الرحيم قريب سى سال قبل براى زيارت اربعين عازم كربلا شديم موقعى بود كه براى هر نفر جهت گذرنامه ، خانواده گفت من هم مى آيم ناراحت شدم كه چرا قبلا نگفته بود، خلاصه بدون گذرنامه حركت كرديم و جمعيت ما پانزده نفر بود چهار مرد و يازده زن و يك علويه صدو پنج ساله بود خيلى به زحمت او را حركت داديم و با سهولت و نداشتن گذرنامه خانواده را از دور مرز ايران و عراق گذرانديم و به كربلا مشرف شديم قبل از اربعين و بعد از اربعين نجف اشرف مشرف شديم . همه اش به بركت توسل به ابى عبداللّه الحسين علیه السلام بود كه بدون گذرنامه رفتيم و برگشتيم .
📚 كرامات الحسينية جلد دوم، معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت، على مير خلف زاده
📝 از آنچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان آموزنده🎐
🕯📖 ☕️🌿•
https://eitaa.com/KashkulJudy