📚5. #صفورا گفت: «چه خبر شده که ما از آن بی اطلاعیم؟ اگر نمیخواهی کار کنی، نکن. برو، من تمامش میکنم. اما این قیافه را هم به خودت نگیر که خیلی خیلی #زشت شدهای.» و بعد لبهایش را کج کرد و ادای او را درآورد و بهشوخی خندید.
#دختر_جوان ناخودآگاه آینهای از جیب پیراهن بیرون آورد و خود را خوب برانداز کرد، میخواست قیافۀ بههمریختهاش را سروسامانی دهد. نگران بود که نکند #صفورا راست میگوید و #میسره او را زشت ببیند. به #موهای_سیاه مجعدش که انگشت در آن فرو نمیرفت، دست کشید، صورتش را پاک کرد و آرزو کرد که رنگ سیاه پوستش بهیکباره سفید شود و او بتواند آن را چون ماهتابی به تماشا بگذارد. اما خودش هم خوب میدانست که این آرزویی محال است و هرگز رنگ قهوهای و سوختۀ او تغییر نمیکند. اگرچه این رنگ هم در نوع خود بینظیر بود و چون بلوری قهوهای، در نظر کسانی که زیبایی را خوب میشناختند و زبانش را میفهمیدند، #زیبا، #وحشی و #بکر بود.
#دخترک زیرلب گفت: «راستش میترسم که یک #مرد در این خانه حاکم بشود و #بانو را مجبور کند همۀ ما را بیرون بریزد.»...
(ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19)
🍉 #برشی_از_کتاب 5/6
📙 کتاب این هفته: #بانوی_عاشق
🖋 #اعظم_بروجردی
📘📘📘📘📘
♦️ #کتاب_هفته
✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran
🗓 #روزشمار
2️⃣ روز مانده تا #هفدهم_رمضان سالروز تأسیس #مسجد_مقدس_جمکران به دستور #حضرت_حجت(عج)
🔵#مهربان_تر_از_مادرم...
📜بغضم گرفت. میخواستم دوباره #گریه کنم؛ اما با دیدن #مرد خندیدم. قیافهاش خیلی قشنگ و #مهربان بود. حتی قشنگتر و مهربانتر از مادرم. با خندهاش همه اشکهایم خشک شد و من هم خندیدم. از او هم پرسیدم #مادرم کجاست؟ لبخندی زد و گفت همین نزدیکیهاست. حسابی ذوق کردم. بالاخره یکی زبانم را فهمید. دست کشید روی سرم و من را بوسید. او هم مثل مادرم بوی خوبی میداد... مرد رفت و رفت تا اینکه دیدم من را گذاشت داخل کالسکه خودم. حس خوبی داشتم. من هم بوی خوبی گرفته بودم... همه جا پر از #نور و #چراغ بود. داشتم برای خودم دست میزدم و آواز میخواندم. مرد هم کالسکه را به چپ و راست میچرخاند و جلو میرفت...
📙 برشی از کتاب #مامان_من_گم_شده
🖋 به قلم #مریم_بصیری
🛒 https://ketabejamkaran.ir/120429
📘📘📘📘📘
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran