[ #صبورانہ🥀 ]
روزے کہ عهد عشـق بستیمـ💞
نمےدانستم
اینقـدر زود😥
باید با یادتـ سر ڪنم💔
بہ خدا مےسپارمت
آرام جـــانم...😭❤️
#همسر_شهید
#عشق
[یا بࢪگرد...
یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #دردونہ👼 ]
عاقد دوباره گفت : وکیلم ؟ ... پدر نبود
ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود
گفتند : رفته گل ... نه گلی گم ... دلش گرفت
یعنی که از اجازه بابا خبر نبود
هجده بهار منتظرش بود و برنگشت
آن فصل های سرد که بی درد سر نبود
ای کاش نامه ای ، خبری ، عطر چفیه ای
رویای دخترانه او بیشتر نبود
عکس پدر ، مقابل آیینه ، شمعدان
آن روز دور سفره به جز چشم تر نبود
عاقد دوباره گفت وکیلم ؟ ... دلش شکست
یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود
او گفت با اجازه بابا ، بله بله
مردی که غیر خاطره ای مختصر نبود💔(:
[بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ
حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #نگاࢪ_خانہ😍 ]
مࢪا بھ سمتـ حࢪم
پࢪ بدھ🍃
صـدایم ڪن🙂
[و دݪ بہ آستان پر مہرت بستم♥]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
این هفتہ ام
سہ شنبہ جمکران گذشت..💔|
پاسخ نداشت این همہ
آقا بیاے ما..😞|
#یاحجتہاللهفےالارضہ
#پسرِ_زهرا_بیا
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
هࢪ ڪه ࢪا صبح شہادت نیستـ
شام مـرگ هستـ🖤
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
یا امام رضا♥️(:!
حتما قرار شاه و گدا هست یادتان ،
همان شب که زدم دل به نامتان ،
مشهد ، حرم ، ورودی باب الجواد ،
آقا ، عجیب دلم گرفته برایتان....
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عشق_نامہ💌 ]
رمان #دل_آرام_من | #قسمت_هفتم
گاهی در خانه با هم ورزش رزمی کار میکردیم. نانچیکو را به صورت حرفهای به من یاد داد🗡
🔫تیراندازی با اسلحه شکاری با اهداف روی سنگ، برگ درخت و ..هردومان برای زندگی خیلی ذوق داشتیم..😊
آنقدر که وقتی کسی میگفت بچهدارشوید،با تعجب میگفتم چرا باید بچهدار شوم؟😳
وقتی این همه در زندگی خوشم چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگری را هم قبول کنم که البته وقت من و امینم را محدودتر میکند..😁
به امین میگفتم «تو بچه دوست داری؟»میگفت: «هروقت تو راضی شوی و دوست داشته باشی.
تو خانم خانهای. تو قرار است بچه را بزرگ کنی. پس تو باید راضی باشی.»😃
میگفتم؛«نه امین،نظر تو برای من خیلی مهم است. میدانی که هر چه بگویی من نه نمیگویم.»میگفت «هیچوقت اصرار نمیکنم.
باید خودت راضی باشی.»😊
من هم پشتم گرم بود.
👈تا کسی حرفی میزد،میگفتم فعلاً بچه نمیخواهم،شوهرم برایم بس است.شوهرم همه کسم است.
فکر میکردم زمان زیادی دارم تا بچهدار شوم...😔
اواخر امین میگفت«زهرا خیلی بد است که ما این طور هستیم، باید وابستگی ما به هم کمتر شود...»
انگار که میدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. برای من میترسید. حرفهایش را نمیفهمیدم.
اعتراض کردم که «چرا اینطور میگویی؟ خیلی خوب است که 2 سال و 8 ماه از زندگی مشترک ما میگذرد و این همه به هم وابستهایم که روز به روز هم بیشتر عاشق هم میشویم.»
واقعاً علاقه ما به نسبت ابتدای آشناییمان خیلی بیشتر شده بود.گفت:«آره،خیلی خوب است اما اتفاق است دیگر..خدایی ناکرده...»😔
گفتم:«آهان! اگر من بمیرم برای خودت میترسی؟»😡
گفت:«نه! زهرا زبانت را گاز بگیر این چه طرز حرف زدن است؟😡
اصلاً منظورم این نیست!»
از این حرفها خیلی ناراحت میشد.
گفتم:«همه از خدا میخواهند که اینقدر با هم خوب باشند!» دیگر چیزی نگفت...😶
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنه_ای (مدظله العالی):
🔹در بیان زندگینامهی شهیدان سعی
کنیم خصوصیّات زندگی اینها و سبک
زندگی اینها و چگونگی مشی زندگی
اینها را تبیین کنیم، این مهم است.
🗓تاریخ: ۱۳۹۵/۰۷/۰۵
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #قراࢪ_عاشقانہ💗 ]
تو
فانوسِ روشنے
براےِ ࢪوزهایِ شݕ زدھ ام...
✍🏻سارا منتظرالمهدی
[ السلام علیڪ یا امامـ حسݩ عسڪرے✋️ ]
[دلم بھ آن مستحبی خوش است
کہ جوابش واجݕ استـ😇]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید احمد قاسمی کرانی •• ــــــــــــــــــــ
••🍃🕊••
#خادمانه | #چفیه
#ختم_صلوات امروز بہ نیت:
•• شهید سید حمید طباطبایی مهر ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃
#شهید مدافع حرم
[🌷]ارسال صلوات ها
[🌷] @Deltang_Karbala99
جمع صلـوات گذشتہ:
• ۶۰۰ •
ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇
@Khadem_Majazi
••🍃🕊••
[ #نگاࢪ_خانہ😍 ]
سامࢪایے مے شوم وقتی هوایے می شومـ🍃
از زمیݩ پࢪ میڪشم غࢪق رهایے می شومـ🌸
"اسماعیل شبࢪنگ"
[و دݪ بہ آستان پر مہرت بستم♥]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
شَهیدِ گُمنام - محمداحمدے.mp3
8.56M
[ #نقارھ_خونہ🔉 ]
شَهیدِ گُمنام سلام...
داره بارون مےبارهِـ
مادَرِت کُجاست آی جَوون💞
#محمد_احمدی
#فوق_العاده_زیبا👌👌
#لیلة_الرغائب
[در این هیاهـو
با گوش دل بشـنو💓]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
در صحنه ی زندگی!
اگر مراقب لوکیشن دل نباشیم؛
قطعا شهادت کات میخوره...💔
نه این که کارگردان(خداوند) کات بده..❗️
خودمون تو نقش بندگی جا نیفتادیم...😞
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #جاماندھ😓 ]
همسࢪ یعنے همسفر تا بہشت😇
امـا گاهے فقط؛
با یڪ جفت پا👣
[من سࢪما زده را دریاب و بگیࢪ زمین گیر شدمـ😥]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عشق_نامہ💌 ]
#دل_آرام_من | #قسمت_هشتم
برای جشن ازدواج برادرم آماده میشدیم.میدانستم امین قرار است به مأموریت برود اما تاریخ دقیق آن مشخص نبود..☹️
تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود..
به امین گفتم:«امین، تو که میدانی همه زندگیم هستی ...»😔
خندید و گفت:«میدانم!مگر قرار است شهید شوم.»
گفتم:«خودت میدانی و خدا،که در دلت چه میگذرد اما میدانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.»
سر شوخی را باز کرد گفت:《مگر میشود من جایی بروم و خانمم را تنها بگذارم؟》😃
باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود. اول گفت می خواهم به مأموریت اصفهان بروم.
مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول میکشد. غصهام شد..😔
گفتم:«تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشتهای..!
خودت هم میدانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزهات من چه حالی پیدا میکنم.😭
شبها خواب ندارم و دائماً با تو تماس میگیرم...»
گفت:«ببین بقیه خانمها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه میکنند و میگویند به سلامت!»
گفتم:«نمیدانم آنها چه میکنند،شاید همسرشان برایشان مهم نباشد...»
گفت:«مگر میشود؟»😳
گفتم:«من نمیدانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود...»😕
سریع گفت:«تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟»
گفتم:«در این سن و سال دلم نمیخواهد تو شهید شوی.ببین امین حاضرم خودم شهید شویم اما تو نه!»
گفت:«پس چطور است که در دعاهایت دائماً تکرار میکنی یا امام حسین خودم و خانوادهام فدای تو شویم؟»
گفتم:«قربان امام حسین بشوم،خودم فدایش میشوم اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر و...»
برنامه سوریهاش را به من نگفته بود! فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه را به عهده دارم.
گاهی کمی دیرتر به خانه میآیم...😊
کلی شکایت میکردم که بعد از ساعت کاری نماند و به خانه برگردد.😣
میخواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم اما من برنامه باشگاه،استخر و ..را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام میرسد،به خانه بیایم.
دقیقاً این کار را انجام دادم تا سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم!
به خانه میآمدم و دائماً تماس میگرفتم که من غذا را آماده کردم و منتظرت هستم،کجایی؟!
🔆گاهی حتی بین روز مرخص ساعتی میگرفت و به خانه میآمد!
میخندیدم و میگفتم بس که زنگ زدم آمدی؟
میگفت:«نه،دلم برایت تنگ شده...»😊
یک وقتایی که پنجشنبه و جمعه هم مأموریت داشت اواسط هفته مرخصی میگرفت و به خانه میآمد...
آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی وقتی برای میهمانی به خانه مادرم میرفتیم،عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل بنشینم..🙊
هرچه میگفت:«بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم...»
میگفتم:«من اینطور راحتترم..دستم را روی زانوهایت میگذارم و مینشینم...»🙈
امین میگفت:«یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست»🤔
راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد..😌
امین همه جوره هوای من را داشت بنابراین عجیب نبود که تمام هستیام را برای او بگذارم..😍
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنه_ای (مدظله العالی):
🔹جلسات بزرگداشت شهدا،
ادامهی حرکت جهادی و ادامهی
#شهادت است.
🗓تاریخ: ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ #دردونہ👼 ]
صداتـ مے ڪردمـ
جوابمو دادے با نگاتـ🍃
صداتـ مے ڪردمـ
مے گفتے جونم بشھ فداتـ💔
دوࢪتـ بگࢪدمـ♡
[بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ
حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ #نگاࢪ_خانہ😍 ]
آࢪامش و...
ساموݩ دلمـ :)
گࢪمہ با شما...
ڪانون دلمـ♡
[و دݪ بہ آستان پر مہرت بستم♥]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
نیامدیو
نگاهمهنوزمنتظراست😢~• اییاسِپُشتابرِسالهایعمرمن!🌤~•
#آقاےیاس☺️
#مولاجانبابامهدے
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
اگࢪ شہیدانھ زندگے
کنے شہادت
خودش پیدایتـ
مے ڪند
لازم نیست دنبالش بگردے
مࢪاقب کاࢪهایے ڪه میکنیم
باشیم!
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
یا امام رضا🌸🍃!
واحدگمشدگانحرمتبیکاراست
گمشدندرحرمتوخودپیداشدناست
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عشق_نامہ💌 ]
#دل_آرام_من | #قسمت_نهم
انگار داشتیم کَل کَل میکردیم!😣
نمیدانم غرضش از این حرفها چه بود🤔 وسط حرفها،انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند..!
گفت:«راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد.»😕
صدایم شکل فریاد گرفته بود.😠
داد زدم«آنتن هم نمیدهد!تو واقعاً 15 روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد؟»😠
گفت:«آره،اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش..»😊
دلم شور میزد..😢
گفتم:«امین انگار یک جای کار میلنگد.جان زهرا کجا میخواهی بروی؟»😢
گفت:«اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همش ناراحتی میکنی.»
دلم ریخت.....
گفتم:«امین، سوریه میروی؟»
میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است.
گفت:«ناراحت نشویها، بله!»
کاملاً یادم است که بیهوش شدم.
شاید بیش از نیم ساعت.
امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود..
تا به هوش آمدم ،
گفت:«بهتر شدی؟»
تا کلمه سوریه یادم آمد،دوباره حالم بد شد. گفتم:«امین داری میروی؟واقعاً بدون رضایت من میروی؟»
گفت:«زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم..بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن..😔
حس التماس داشتم..😢
گفتم:«امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام..تو میدانی نفسم به نفس تو بند است...»😔
گفت:«آره میدانم»
گفتم:«پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟»😢
صدایش آرامتر شده بود،انگار که بخواهد مرا آرام کند...
گفت:«زهرا جان من به سه دلیل میروم.
دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س) است..
دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود..! ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم؟
دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا،مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم؟شیعه که حد و مرز نمیشناسد..!
سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به این جا میآیند.زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند؟»
تلاشهای امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمیکرد..
گفتم:«امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمیخواهد بروی.»
گفت:«زهرا من آنجا مسئولم.میروم و برمیگردم اصلاً خط مقدم نمیروم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم.نگران نباش.»
انگار که مجبور باشم گفتم:«باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!»
آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمیتوانست مرا راضی کند..😔
نمیدانم چگونه به او رضایت دادم.
رضایت که نمیشود گفت..گریه میکردم و حرف میزدم؛دائم مرا میبوسید و
میگفت «اجازه میدهی بروم؟»
فقط گریه میکردم..😭
حالا دیگر بوسههایش هم آرامام نمیکرد.
چرا باید راضی میشدم؟😔
امین،تنهایی،سوریه...
به بقیه این کلمات نمیخواستم فکر کنم..😔
تا همین جا هم زیادی بود!
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi