eitaa logo
خادم مجازی
161 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
•°🕊💚↻ . . از روۍ‌ عادت‌ هیئت‌ نمۍرفت‌.. به‌ قول‌ یکۍ‌ از‌ شهدا که‌ در خواب‌ به ‌ سردار گفته‌ بود: راهکار رسیدن‌ به‌ خـدا‌ و‌ شهـٰادت ‌اَشک‌ مۍ‌باشد، سید هم‌ از این‌ راهکار ‌مۍخواست‌ به‌ شهـٰدا برسد.. تویِ‌ روضه‌ها‌ اَشک‌ امانش‌ نمیداد.. عاشق‌ مناجات‌ و‌ روضه‌ بود..(: ♥️🕊 . . @Khadem_Majazi •°🕊💚↻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ 🔉 ] سلام ما سلام ما به فاطمه سلام الله علیها سلام ما سلام ما به پهلوی شکسته ات✋❣😭 👌 [در این هیاهـو با گوش دل بشـنو💓] Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ 🦋 ] ✨﷽✨ 🍃من گدای مشهدم مثل اون ڪبوترم ڪه در طواف گنبدم 🍃من گدای مشهدمـ همیشه با دست پر از در خونت اومدم 🎙پویانفر ⚜۴روزتاشهادت امام رضا علیه السلام 🌹 🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 💌 ] ناصر برا گرفتن عكسها شتاب ميكند: 🥺 ـ بابا مطمئن باشيد . والله اينا درد منو سبك تر مي كنن؛ اينا به مـن قـوت قلـب ميدن! 😞 عكس ها را ميگيرد و نگاهشان ميكند: ـ جهانآرا وسط عكس رويي ميخندد. ناصر ميبوسدش و آه ميكشد: ـ اگه ايمان تو نبود، بچه هاي شهر خيلي پيش از پا در اومده بودن؛ امـا حيـف كه هم خودت گل بـودي و هـم عمـرت . خـوش بـه حالـت؛ رفتـي پـيش بچه هايي كه دوستشون داشتي.😔 ناصر به عكس بعدي نگاه مي كند و پـدر و مـادرش بـه او؛ عكـس مـسجد جامع است، با گنبد بزرگ و گلدسته هاي آبيرنگش. 😞 ناصر سر تكان ميدهد: ـ هوم! مناره هاش دارن ميگن منتظريم . دارن كمك مي طلبن. نگـاه كـن؛ دارن ميگن بيا؛ چرا نشستي! 😭 مادر از روي تخت خالي اتاق بلند مي شود و به طرف ناصر مي رود. كنارش مينشيند و ميگويد: ـ ناصرجون، تو كه شروع كردي! آخر قربونت برم مگه قول ندادي؟😢 ناصر چشم از عكس ميكَند و مادرش را نگاه ميكند: ـ ننه جون، اينا ناراحتي نيس؛ اين خاطره ها باعث ميشن آدم دردشو فراموش كنه؛ اينا به آدم نيرو مي دن؛ ني ... ني... ني... نيـرو ! راسـتش درد و دواي مـن ايناس: خرمشهر! پيش بچه ها! اگه ميخـواين مـن كمتـر اذيـت بـشم، بايـد موافقت كنين برم خرمشهر .😞 ديگه حالا كه دست هامم كمتر مي لرزن؛ زبونمم كه كمتر ميگيره. رنگ ناصر قرمز مي شود و رگ هاي گردنش كلفـت . مـادر حـرف هـايش را ميبرد. ننه، ناصر ! فدات بشم ما كه با رفتنت حرفي نداريم . تو سعي كن سالم بشي، بعد هروقت كه خواستي برو . 😌 يه چن روز ديگه طاقت بياري خـوب خـوب ميشي. 😍 پدر روي تخت خالي نشسته و زن را سرزنش ميكند: ـ ديدي حالا ! من كه ميگم يه چن روز ديگه عكس ها رو نشون نديم، خيـال ميكني باش دشمني ميكنم. دِ من فكر اينجاشو ميكردم! 😤 ناصر از تختش پايين مي آيد و تندتند از اين طرف به آن طرف ميرود و باز ميخروشد: ـ والله من ديگه چيزيم نيس؛ اگرم چيزيم باشه، دوام، اينجا خوابيدن و جلـوم عكس گل و دريا چسبوندن، نيس . من از ميون اين گل و بلبل هايي هـم كـه به ديوار چسبوندن، خرمشهرو مي بينم؛ بچه هاي مظلومشو مي بينم. مـن بايـد برم؛ بچه ها تنهان؛ شهر منتظره . ما به شهدا قول داديم كه تـا شـهرو نگيـريم، آروم و قرار نداشته باشيم. 😞 ناصر پياپي مي گويد و راه ميرود. پرندهاي را مي ماند كه بال و پر مي زنـد و از قفس تنگ و تاريكش راه خلاص مي جويد. دور تا دور اتاق را مي گردد و از رفتن مي گويد. 🚶‍♂ پدر، دوباره نگراني اش را پنهان كرده و به سيگار پنـاه بـرده، امـا مادر آن چه را در سينه دارد رو مـي كنـد و بـر زبـان مـي آورد. 🗣🚬 ناصـرش را نگـه ميدارد و قربان صدقهاش ميرود: ـ ننه، ناصر، ما كه خودمونم داريم ميگيم برو؛ اما ميگيم چن روز ديگه صبر كن. حالا نمي خواي صبركني، بازم باشه؛ اقـلاً خودتـو ناراحـت نكـن ننـه؛ قربونت بشم الهي! 😔 نگاه مرد به ناصر است و در سكوت رفتن و آمدن او را غمبار نگاه ميكند.👀 آن وقت ها كه در گاراژ كار مي كرد، موهاي خاكستري اش تـك و تـوك، بـه چشم مي خورد، اما حالا رگه هاي خاكستري، بـه همـة موهـايش دويـده اسـت . 🥺 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ ✌️🏻 ] ❇️ خاطرات (حفظه‌الله) 🌀منزل پدری من که در آن متولد شده ام -تا چهار، پنج سالگی من- یک خانه ۶۰-۷۰ متری در محله فقیرنشین مشهد بود که فقط یک اتاق و یک زیرزمین تاریک و خفه‌ای داشت. ⤴️هنگامی که برای پدرم میهمان می آمد (معمولاً پدر بنا بر این که روحانی و محل مراجعه مردم بود، میهمان داشت) همه ما باید به زیرزمین می‌رفتیم تا مهمان برود. بعد عدّه‌ای که به پدر ارادتی داشتند، زمین کوچکی را کنار این منزل خریده به آن اضافه کردند و ما دارای سه اتاق شدیم. ☺️ 🌱 [حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍] 🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
°•🇮🇷•° . . یاعلے بگو حماسہ اے بہ پا کن دوباره😎 یاعلے بگو خدا هوامونو داره💪 تبریک بہ ایران و ایرانی😍🎊 . . سرافرازے وطن من..😌↯ °•🇮🇷•° @Heiyat_majazi
استاد اباذری جلسه چهاردهم.mp3
5.59M
[ 🕊 ] سلسلہ‌مباحث‌مهدویت‌بااستاداباذری..✨ باموضو؏ِ: [ ] ⇦قسمت‌ چهاردهم °•👇🏻🌸 Eitaa.com/Khadem_Majazi
revayatgari_1.mp3
6.09M
✨ 》 . . جنگ حسین یکتا ها با امام زمان رو راست باشیم 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ . . •{ماملت‌شھادتیم.. ماملت‌امام‌حسینیم..!✌️❤️}• Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ 🦋] . . امام زمان در کنار ماست...! نامه ای نوشت به امام زمانش! . . 〖مستۍ‌نھ‌از‌پیالہ‌،نھ‌از‌خُم‌شرو؏شد از‌جادھ‌ۍسہ‌شنبه‌شبِ‌قـم‌شرو؏شد..!🌃💙〗 Eitaa.com/Khadem_Majazi
•°🕊💚↻ . . خدایا..! انتهایِ نگاه تورا می‌خواهم انتهایِ نگاهِ تو یعنی عاقبت بخیری.. یعنۍ شهادت.. :)🦋🌸 . . @Khadem_Majazi •°🕊💚↻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ 🦋 ] 🏴 نماهنگ «رضای من، رضای عشق» 🌹 [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 💌 ] چينهاي پيشاني‌اش ورم كرده و از پشت قاب عينك توي چشم ميدود. مادر، دست از التماس برنميدارد: 😢 ـ عزيزم، تو براي اينكه بتوني كمك بچه‌ها كني و شـهرو پـس بگيـري، بايـد سالم باشي يا نه؟ دِ اگه بخواي خودتو ناراحت كني كه نميتوني . ناصر آرام تر شده😕 است . به پدر چشم مي دوزد كه سيگار، ميان انگشت هايش خاموش شده و هنوز آن را در دست دارد.🚬 هر سه خاموش مانده‌اند، كه زن سفيدپوشي به در اتاق ميزند و مي‌گويد: ـ وقت ملاقات تمومه! زن دستپاچه ميشود و به پسرش مي‌گويد: ـ ننه جون ديگه وقت نيس . الهي دورت بگردم، حالا تا جمعه بمـون؛ جمعـه كه اومديم ملاقات، اگه خواستي مي‌بريمت. - ناصر بيتابي ميكند:😥 نه ننه، م... م... م... من همين امروز با شما ميآم. پدر با شنيدن حرف ناصر، از دنيايي كه براي خود ساخته، بيرون ميآيد: ـ چي؟! همين امروز؟ ! باباجون، آخه دكتر قبول نمي كنه. اقلاً تا جمعـه بمـون، بعد من خودم به دكتر ميگم وميبريمت. مادر ساكت مانده و دهان ناصرش را مي پايد كه ناصر به طرف پدر مـي رود و ميگويد: ـ حالا تو برو بهش بگو؛ قبول ميكنه.🤒 ـ اگه قبول نكرد؟😑 مادر احساس درماندگي ميكند: ـ حالا ميخواي به دكتر بگو، ببين چي ميگه؟ مرد بي ميل بلند مي شود؛ سيگار خاموش را از پنجره بيرون مـي انـدازد و در حالي كه سر مي جنباند و زير لب چيزي مي گويد، به سراغ دكتر مي رود.😑 دكتـر را در بخش پيدا مي‌كند. قدري اين دست آن دست ميكند و ميگويد: ـ آقاي دكتر... اگه... اگه ممكنه، اجازه بديد ناصرو ببريم. دكتر برميآشوبد: ـ چي؟! ناصرو ببرين؟! ـ آره؛ راستش اون اينجا بي حوصلگي مي كند و دلش پيش دوستهاشه . هرچـي هم بهش ميگم، بيفايده‌س. دكتر از روي صندلي بلند ميشود و ميگويد: ـ ولي من اجازه ندارم همچين كاري بكنم . مريض شما، حداقل تا دوسه هفته ديگه بايد بخوابه. دكتر بلند ميشود و قصد رفتن دارد. پدر، دوباره اصرار ميكند: ـ حالا اگه ممكنه دواهاشو براش بنويسين، مي بـريم خونـه بهـش مـيديـم و همونجا هم استراحت ميكنه. 😓 ـ گفتم كه، من همچين اجازه اي ندارم . بعداً اگه طوريش بشه، نمي گـن كـدوم دكتر احمقي اينو مرخص كرد؟😠 دكتر مي رود و پدر، نااميد، به طرف اتاق ناصر برمي گردد. ناصر حاضر شـده و پا به راه دارد. مادر ميپرسد: ـ چي گفت؟😥 ـ هيچي؛ ميگه من يه همچين اجازه‌اي ندارم. مادر از جايش كنده مي شود. تند بيـرون مـي رود و لحظـاتي بعـد، بـا دكتـر برميگردد. دكتر از زن جلو افتاده و شلنگ انداز مي آيد. به ناصـر كـه مـي رسـد، صدايش را بلند ميكند: 😠 ـ ناصر، اين چه وضعيه؟ ! تو چرا به خودت رحم نمي كني؟ نمي خواي سالم و تندرست بشي؟ . دِ، اگه بري اونجا، كه توي اون همه سروصدا، حالـت بـدتر ميشه. يه خرده هم به فكر خودت باش.😠😤 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ ✌️🏻 ] ❇️ خاطرات (حفظه‌الله) 🔻همراه بـا رزمندگان 🌀پس از انتخاب آیــةالله‌خـامنه‌اي بـه ریاسـت جمهوري، حضـرت امام رفتنِ ایشان به مناطق جنگی را ممنوع کردند. در اواخر جنگ، معظم‌له با اصرار فراوان، رضایت حضرت امام خمینی قدس سـره را براي حضور دوباره در جبهه، جلب کردند و بار دیگر از نزدیک، گام به جبهه‌هاي نبرد گذاشتند. معظم‌له به عنوان امـام جمعه تهران، قبـل از آمـدن به جبهه، پیـامی براي همه ائمه جمعه و جمـاعت، صادر نمودنـد و آنان را براي حضور در جبهه‌هـا، دعـوت کردنـد. ⤴️ایـن حرکت انقلابی و مهم ایشـان، بـاعث تحـول عظیمی در جبهه‌هـا شـد. معظم‌له در آن دوران، به همه لشگرها سرکشی می‌کردند، وضعیت یگان‌هاي رزم را بررسی می‌نمودند و مشکلات را از زبان تک تک رزمندگان می‌شنیدند. ⤴️آقا چون همیشه، مثل یک پدر با بچه‌ها برخورد می‌کردند و با مهربانی حرف‌هایشان را گوش می‌دادند. این حضور و رفتار، اثر عجیبی در روحیه رزمندگان گذاشت؛ اثري که آنان را تا شکست کامل دشـمن، در صحنه نبرد نگاه‌داشت. 🎙سـردار سرتیپ پاسدار محمد کوثري پرتویي از خورشید، ص۱۵۸ ☺️ 🌱 [حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍] 🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 🥀] • ° موقع‌مسافرت‌می‌گفت: «خانم!کسی‌افرادمُسن‌فامیل‌ رابه‌مسافرت‌نمی‌بردبچه‌ها حوصله‌بردن‌پدرومادرهایشان به‌مسافرت‌راندارند،بیاما آنهاراکربلاببریم.»مثلا مادربزرگ‌آقامرتضی، مادربزرگ‌من، خاله‌شان‌و عمه‌شان،که‌سن‌بالایی داشتندراباخودمان‌می‌بردیم. می‌گفت:«به‌بزرگترها احترام‌بگذاریم‌وآنها‌راببریم» ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ 🕊|❥• ° • [یا بࢪگرد... یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔] Eitaa.com/Khadem_Majazi
👼🌸🦋 [ ] 👇👀روانشناسۍ‌نقاشے👀👇 مثلابعضےازمابه‌طوࢪ‌ڪل خودڪار‌ومـداد[🖍]روفشارمیدیم. یابعضےمون‌هم‌شُل‌میگیریم.[🤷‍♀] اینڪه‌میگیم‌بھتره‌به‌این‌نڪات‌[👀] توجه‌ڪنیم‌برای‌اینہ‌که‌مشکل‌روپیداکنید مثل‌اینکه‌اگر‌بچه‌تـ🤒ـب‌کرده‌باشه شما‌به‌دکتر‌مراجعه‌می‌کنید‌که‌تخصص‌داره یا‌نه؛ دیگه‌خودتون‌بلدید‌که چه‌دارویی‌بهش‌بدین‌تا‌خوب‌بشه[👩‍⚕] اگرتوےنقاشۍاون‌بچه‌فشار‌ذهنی‌ یاترس‌[😥]هست‌بایدبریم‌پیش‌مشاور وتوضیح‌بدیم‌و‌راھ‌حل بخوایم💡! اما‌اگر‌میبینیم‌بہ‌‌طورِ‌مثال‌از‌نقاشیش‌ زن‌سالاری‌برداشت‌میشه‌میتونیم‌ خودمون‌روے‌‌اقتدار‌ِمرد‌تو‌محیط‌ خونه‌[🏡]تلاش‌ڪنیم. نقاشۍ‌به‌گونه‌اے‌هست‌کہ‌ناخودآگاھِ درونی‌خودمون‌حتے‌[😳]،توی نقاشۍ فرزندمون‌به‌طورمستیقیم‌یا‌غیرمستقیم دیده‌میشھ![😯🤔] مثل مثالی‌ڪه‌بالا‌ذکر‌شد[🙄👆] @Khadem_Majazi 🤓🌸🦋
••🖤🕊•• | امروز بہ نیت: •• شهید علی اکبر عربی •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🖤 [🥀]ارسال صلوات ها [🥀] @Deltang_Karbala99 جمع صلـوات گذشتہ: • ۸۵۰ • ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 @Khadem_Majazi ••🖤🕊••
✨ 》 . . باید باور کنیم که این امام زمان (عج) است که بر دل‌ها حکومت می‌کند، نه عملیات رسانه‌ای و روانی دشمن؛ بر این اساس جوانان جامعه باید عقیده خود را بیش از پیش تقویت کنند تا در مواجهه شبهات بی‌پایه و اساس اعتقادات‌شان متزلزل نشود. . . •{ماملت‌شھادتیم.. ماملت‌امام‌حسینیم..!✌️❤️}• Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🦋] . . • . بھ نظر من باید تمام دنیا ؛ 'طریق نجف تا ڪربلا بشود' براے آمدن وجود مقدسشان ... 🦋!' . . 〖مستۍ‌نھ‌از‌پیالہ‌،نھ‌از‌خُم‌شرو؏شد از‌جادھ‌ۍسہ‌شنبه‌شبِ‌قـم‌شرو؏شد..!🌃💙〗 Eitaa.com/Khadem_Majazi
•°🕊💚↻ . . مصطفـٰے‌هراسان‌از‌خواب‌بیدار‌شد.. ولۍ‌دیدم‌داره‌میخنده..!' علتش‌رو‌پرسیدم.. گفت:خواب‌دیدم‌که‌بالاۍ‌‌یه‌تپه ‌‌ایستادم‌و‌امام‌زمان‌رو‌دیدم💚!' آقا‌دست‌روۍ‌شانه‌ام‌گذاشت‌و‌گفت: مصطفـٰے..‌از‌توراضۍهستم.. ꧇)) ♥️🕊 . . @Khadem_Majazi •°🕊💚↻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ 🦋 ] ✨﷽✨ 📲 دست خالے نمیرمـ مــن از این درگاه السلام علیڪ یا امین الله...😢 ⚜#۲روزتاشهادت السلام 🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ 🌹 [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 💌 ] ناصر ساكت مانده و دهان باز نمي كند. تنها گوش مـي دهـد و حرفـي بـراي زدن ندارد. 👂 پدر پا جلو ميگذارد: ـ آقاي دكتر، ديگه از اين حرفها گذشته. اگه ممكنه... دكتر منتظر شنيدن بقية حرف هاي پدر نمي ماند.👂 دست به جيـب روپوشـش ميبرد و دسـته كاغـذي را كـه سـر آن از جيـبش بيـرون زده در مـي آورد. 📃 كاغذها را روي تخت ناصر ميگذارد و مشغول نوشتن ميشود. به مرد ميگويد: ـ اسمت چيه؟ ـ ابراهيم؛ ابراهيم عبدالهي. چشم هرسه، به دست دكتر دوخته شده كه با شتاب روي كاغذ ميجنبد. 👀 دكتر، قلم را از روي كاغذ برميدارد و به پدر ميدهد: ـ بيا آقاجون؛ اينو امضا كن و ببر پذيرش. پدر عينكش را جابه جا ميكند و نوشته را ميخواند: «اينجانب ابر اهيم عبدالهي، گواهي مي دهم كه براي فرزندم ناصـر عبـدالهي، بنا بـر اصـرار خـود او، از بيمارسـتان درخواسـت مرخـصي كـردم .😳 همچنـين، بدينوسيله تعهد مي كنم كه اگر حال نامبرده به بهبود كامل نرسيد، دكتـر معـالج او از هرگونه مسؤوليتي مبراست». 😞 قلم را زير نوشته هاي دكتر مي چرخاند و بي ميل پايين نوشته را امضا مي كند. دكتر برگه را ميگيرد و ميگويد: ـ به سلامت! و با همان شتابي كه آمد، از اتاق بيرون ميرود. مادر وسايل ناصر را برداشته و او را بيرون مي برد. ناصر تند قدم برمـي دارد. 🏃‍♂ انگار خرمشهر بيرون بيمارستان است و مي خواهد خودش را، هرچه زودتـر بـه شهر برساند .🥺 همين كه پـايش را بـه خيابـان مـي گـذار د، هالـه اي از شـادي بـه صورتش مي دود. چشم مادر كه به چهر ة ناصر مي افتد؛ لب به خنده باز مي كنـد و خرسند به شوهر اشاره مي كند و ناصر را نشان مي دهد. 😃 ناصر سـرحال آمـده؛ انگار مريض نبوده و انگار همان ناصر توي بيمارستان نيـست . سـبكبال شـده و تند مي رود. پدر هم وقتي حال او را مي بيند، ذوق مي كند. 😄 ناصر دست هـايش را تند به هم ميمالد و خنده كنان ميگويد: ـ از همينجا ميرم خرمشهر، پيش بچه ها😀 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ ✌️🏻 ] ❇️ خاطرات (حفظه‌الله) 🔻تشـریفات اضـافی؛ ممنوع! 🌀در زمـان جنـگ، همراه آیـةالله خامنه‌اي براي بازدید از لشگر ۲۱ امام رضا علیه‌السـلام عازم جبهه شدیم. ایشان قبل از حرکت فرمودند: ماشین کم بیاورید! یکی یا دو ماشین کافی است! وقتی از اهواز خارج شدیم، دیدیم حدود ده ماشـین دیگر پشت سر ماشین ما در حال حرکت هستند. آیةالله خامنه‌اي به راننـده فرمودنـد: توقف کن! و بلافاصـله به من گفتنـد: از ماشـین دومی به بعـد یـا به اهواز برمی‌گردنـد و یـا اگر قصـد آمـدن دارنـد، خودشان به تنهایی می‌آینـد. چه دلیلی دارد که پشت سـر من راه افتاده‌انـد؟! اگر رئیس‌جمهور با یک کاروان ماشـین حرکت کنـد، سرمشـقی براي دیگران می‌شود. براي من یک یا دو ماشـین کافی است! 📝سـردار سـرتیپ پاسـدار شوشتري. پرتویي از خورشـید، ص۱۶۴ ☺️ 🌱 [حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍] 🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi