[ #شهیدانہ❣]
آرے؛ رَفتـ وُ رَفتـَند...🍃
تا آراّمـ سَر بر بالیّـن بُگـذاری🙂
او بـَرای آرامـِش تو جـاّنــ، داد...♥️
حاّلـ تو چه کــَردی برایِ او... :)
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
•گرمـراهیـچنباشدنهبہدنیانهبہعقبـۍ
•چونتودارمهمـہدارمدگرمهیـچنباید^^💚
#امامرضاۍدلم✨🌱
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_یازدهم با خودش ميگويد: ـ اين ديگه اينجا چه كار ميكنه؟ حتما
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_دوازدهم
صداي شليك كه به گوش ناصر ميرسد،😱 به زن ميگويد:
نه مادر، من بايد زودتر برم . اومدم مهمات ببرم . فقط اگه داري يه خرده آب
به من بده. خيلي تشنهمه. 😓
زن پارچ پلاستيكي را از كنار گاز برميدارد و به ناصر ميدهد:
ـ بيا ننه!
ناصر آب را مي خورد و راهش را به طرف مسجد ادامه مي دهد؛ اما فكـرش
هنوز متوجه گاز و قابلمة بزرگ زن است كـه بخـار از روي سـيب زمينـي هـاي
بزرگش تنوره ميكشيد و بالا ميرفت. 😅
روبه رويش - انتهاي خيابان رستاخيز - گلدسته هاي مسجد، پابه پاي هم قـد
كشيدهاند و مـي خواهنـد سرشـان را بـر آسـمان بمالنـد .😍
ناصـر، در وديواره اي
دوروبرش را نگاه مي كند. يادش نمي آيد هيچوقت شهر را مثل امروز نگاه كـرده
باشد. شهر برايش عزيز شده است؛ عزيزتر از هميـشه . ☺️
قـبلاً هـر وقـت در ايـن ساعت از كوچه ها مي گذشت، صداي فروشنده هاي دوره گرد و چرخـي هـا را از چهار طرف ميشنيد: 👂
ـ بدو بيا، لوبياسـبز؛ سـبزي خـوردن؛ سـبزي خورشـي؛ سـيب زمينـي؛ كـدو؛
بادمجون؛ آي خونه دار و بچه دار!
ـ بستنيه، بستني! آي بيا كه جيگرتو حال مياره، بستني.🗣
ـ دكتر بي نسخه دار... م.
ـ ...
اما امروز، جز صداي تك وتوك موتورها و ماشين هايي كه در رفت وآمدند و
صداي شليك هاي پياپي اي كه از خط مي آيد، چيزي به گوشش نمي رسد. 😞
ديگـر
در كوچه پس كوچه ها، بساط فوتبال بچه ها را نمي بيند و سـر و صـداي آنهـا را
نميشنود.🙁
خودش را در اختيار پاهاي خسته اش گذاشته و آرام به طرف مـسجد كشيده مي شود. 🚶♂
جيپي پشت پايش از نفس ميافتد و صداي آشنايي بـه گوشـش
ميرسد:
ـ چطوري ناصر؟ 😃
ناصر سر برميگرداند و بهروز، معلم مدرسه محلشان را ميبيند:
ـ به! بهروز تو چطوري؟ 😄
بهروز از ماشين پايين مي پـرد و همـديگر را در آغـوش مـي گيرنـد .
بعـد از روبوسي، شانه هاي همديگر را بوسه ميزنند و به پشت هم دست ميكوبند. 🙂
ـ از خط مي آي؟ 🧐
ـ آره.
ـ تا كجا اومدن؟
ـ تا شلمچه.
ـ حالا كجا داري ميري؟
ـ ميرم مسجد؛ ميخوام مهمات ببرم خط؛ امشب شبيخون داريم. 😞
بهروز قدري فكر ميكند و بعد به ناصر ميگويد:
ـ حالا تا شب خيلي مونده . بيا سوار شو بريم تا آبـادان و زود برگـرديم . مـن
دارم ميرم كه اگه بتونم اسلحه گير بيارم . يه وقت ديدي بـه جـاي كوكتـل،
اسلحه بردي خط. 😄
ناصر ميپرسد:
ـ ساعت چنده؟
ـ تازه حالا دو و نيمه.
ـ بهروز سوار مي شود. عرق سر و صورت باريكش را با چپية گـل باقـالي اش
خشك ميكند و ناصر را هم به داخل ماشين دعوت ميكند😓:
ـ يا علي؛ خودم ميرسونمت☺️
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهاے(حفظهالله):
🔻فداڪاران راه ظهور
🔹«شما مردم ايران و شما مادران شهيد
داده و پدران داغدار و افرادى كه در طول
اين مبارزه زحمت كشيديد بدانيد، موجب
پيشرفت حركت انسانيت به سوى سرمنزل
تاريخ و موجب تسریع در ظهور حضرت ولی
عصر (صلوات الله عليه) شديد. شما يك قدم
اين بار را به منزل نزديكتر كرديد»
🗓1359/4/6
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #قراࢪ_عاشقانہ💗 ]
اي كوی تو قبلهی مراد ادركنی
ای دادرس روز معاد ادركنی
ای گشته ز فرط جود و عطا
مشهور و ملقب به جواد ادركنی
[ الـسلام علیک یا امام محـمدتقی علیهالسـلام✋🏻 ]
[دلم بھ آن مستحبی خوش است
کہ جوابش واجݕ استـ😇]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #صبورانه🥀]
هر وقت خونہ بود
توے بچہ داری ڪمڪم مےڪرد.👶
از شستنِ بچہ گرفته تا
پهن ڪردنِ لباسهاش روےِ بند👖👕
خلاصہ از هیچ ڪمڪی دریغ نمیکرد😁❤️
هیچوقت هم سختگیرے نمیڪرد
ڪہ چیزی بخرم یا نه...
البتہ!من هم اهل ریخت و پاش نبودم
عبداللّٰھ این رو خوب میدونست☺️❤️🍃
📚#همسر_طلبه_شهید_عبداللّٰھ_میثمی
[یا بࢪگرد...
یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #نگاࢪ_خانہ😍 ]
گــر چه مظلومــــیــت احــساس غربــت میکنیم
میرســـد از راه روزی کـــه قــیامــت میکنیــم🖤
[و دݪ بہ آستان پر مہرت بستم♥]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
مـا معتقدیم عشق سر خواهد زد
بر پشت ستم کسی تبر خواهد زد
سوگند به هر چهـارده آیه نور
سوگند به زخم های سرشار غرور
آخر شب سرد ما سحر میگردد
مهـدی به میان شیعه بـر میگردد . . .
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
••بهش گفتم سنِ تو
هنوز واسہ #شهادت
زوده، جَوونے...
چے ڪم دارے که بہ این
زودے مۍخواے بِرے؟!
گفت:
"لذتۍ ࢪو کہ علے اڪبر موقـ؏
شہادت چِشید....
حبیب بن مظاهࢪ نچشید…🌻
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
پادکست_اینها در نزد پروردگار عالم بس مقامی عظمی دارند.mp3
9.67M
[ #نقارھ_خونہ🔉 ]
اینها نزد پرودگار بسی مقام عظما دارند🌟
#حجت_الاسلام_امیر_ناصری
#همراه_با_صدای_سردار_دلها_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سرزمین_ملائک
#ما_ملت_شهادتیم🕊
[در این هیاهـو
با گوش دل بشـنو💓]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
آنجا که باید👆👆
دل به دریا زد
همین جاست...{❤️✨}
#حسین_منزوی
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_دوازدهم صداي شليك كه به گوش ناصر ميرسد،😱 به زن ميگويد: نه
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_سیزدهم
ناصر سوار مي شود و ماشين به راه مي افتد. به خيابان بعدي كـه مـي پيچنـد، ☺️
ناصر ميگويد: بچه ها خيلي دست خالي ان. توپ و تانك كجا، كوكتـل كجـا !؟😞
شـب هـا بـا كوكتل و چندتا تفنگ ميرونيمشون عقب و اونا هم خيال مي كنن لشكري به
بساطه و رزم شبانه انتخاب كرديم؛ اما روز كه ميشه كسي رو نداريم بذاريم
جاي اونايي كه تا صبح جنگيدن و از رمق افتادن. اونا هم دوباره ميآن جلو. 😩
جيپ به طرف جادة آبـادان نالـه مـي كنـد و مـي تـازد و آنهـا را بـالا پـايين
مياندازد😞
بهروز ميگويد:
ـ ناهار خوردي؟ 🧐
ـ نه!
بهروز دست به داشبورت ماشين مي برد و چند سيب زميني پخته درمـي آورد
و به ناصر مي دهـد . ناصـر همـانطور كـه بـه در و ديـوار شـهر چـشم دوختـه،
سيب زميني ها را پوست ميكند و ميخورد. 😋
بهروز ميگويد:
ـ سپاهمونم وضع خوبي نداره . تا چند روز پيش، كل سپاه كمتـر از ده تـا ژ -3
داشت و يك «آر.پي.جي.هفت» حالا باز يه چندتا اسلحه از اين طرف و اون
طرف جور كرديم . عده بچه هاي سپاهم خيلي كمه . «جهان آرا» ميگـه سـپاه
به بچه هايي مثل شما كه موندن و دارن مـي جـنگن احتيـاج داره .💪
مـي خـواد
شماها رو عضو سپاه كنه . ميگه اين طور كه بوش مياد، حالا حالاهـا كـار
داريم. 😞
گوش ناصر به بهروز است، اما چشمش به كوچه پس كوچه هـاي شـهرش -
كه يا خالي شده است و يا دارد خالي ميشود.- از پلي كه روي شط افتاده است
و شهر را دو نيم كرده، رد مي شوند و به جاده آبادان ميرسند. سيل جمعيتي كـه
از شهر بيرون زده اند و رو به آبادان دارند، به طـرف جيـپ هجـوم مـي آورنـد . 😱
ماشين را محاصره مي كنند و براي سوار شدن، از سر و كول هم بـالا مـي رونـد .
زني دست دخترش را مي كشد و مي خواهد او را سوار كند كه دختـر سـكندري
ميخورد و نقش زمين مي شود و به گريه مي افتد؛ اما زن هنوز او را مـي كـشد و مي زند تا به جيپ برساند . 😔
پيرزني از اينكـه نمـيتوانـد سـوار شـود غـر ميزند. 🤨
عاقبت هم دستش را به طرف بهـروز دراز مـي كنـد . بهـروز دسـتش را
ميگيرد و ميگويد:
ـ بابا اينقدر نيايين بالا؛ آخه اگه الان راه بيفتم كه همه تون ميريزين پايين!
همه مي خواهند سوار شوند . صداي بهروز را هـيچ كـس نمـي شـنود .😤
ناصـر
ميگويد:
ـ من پياده مي شم! يه نفرم كه بيشتر ببـري آبـادان، يـه نفـره . اسـلحه هـم كـه
صددرصد معلوم نيس درست بشه . تازه اگرم درست بشه، آدرس مـا رو كـه
بلدي؛ اگه از مسجد رفته بودم، مياي شلمچه.
جمعيت هنوز دارد سوار ميشود. بهروز دوباره به آنها التماس ميكند:😩
ـ مادرا، پدرا، آخه اون قدر سوار بشين كه من هم بتونم حركت كنم!
پاهاي ناصر مدتي كنار جاده آبادان مي ماند و به مردمي كه انگار به شهرشان
طاعون آمده و از آن مي گريزند، نگاه مي كند. پيرترها، كنار جاده بـه نفـس نفـس
افتاده اند و تاب رفتن ندارند؛ امـا بقيـه مـي رونـد و گـاه بـه گـاه سـر بـه عقـب
برميگردانند و دنبال ماشيني ميگردند تا مثل بقيه عقب آن آويزان شوند. 😓
بچه هاي كوچك، به پشت مادرها يا خواهرها بسته شده اند، اما آنهايي كه پـا
به راه هستند، دستشان ميان دست بزرگترهاست و دنبال آنها كشيده مي شوند. با
هر صداي انفجاري، قدم ها تندتر مي شود و اضطراب ها بيشتر . 😰
زن هـا بـر سـر و
سينه ميزنند و درد دلشان را بيرون ميريزند:
ـ آي ديدي چه خونه خراب شديم؟! خدا، ديدي چه آواره بيابونا شديم؟! 😭
ـ اي الهي كه خدا ويلونت كنه صدام ! خدا آواره بيابونات كنه، همين جور كـه
ما رو آواره كردي اي خدانشناس!
ناصر نگاهش را از قافله اي كه خودشان هم نمي دانند مقـصدشان كجاسـت،
ميكند.👀
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهاے(حفظهالله):
🔻زندهنگهداشتن حجاب!
🔹«یکی از انگیزههای #شهدا، زنده
نگهداشتن حجاب بود. شهیدان برای چه
رفتند به میدان جنگ که به شهادتشان
منتهی شد؟ این مهم است. در بسیاری از
این وصیتنامههای شهدا اسم مبارک امام
هست، مسئلهی حجاب هست، مسئلهی
انقلاب هست؛ اینها انگیزه [شهدا] است.»
🗓1399/12/25
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #قراࢪ_عاشقانہ💗 ]
امروز چشم شیعه به صحن و سرای توست
فرزند نور، ای پسرت حجت خدا!
در پشت ابر، ماه تمام تو تا به کی؟
با پای خسته گرم طلب شیعه تا کجا؟
أین الامام؟ یا حسن عسگری، دخیل
در انتظار سامره توست، کربلا …
[السـلامعلیـکایهـاالامـامالعسـڪرےعلیهالسـلام ✋]
[دلم بھ آن مستحبی خوش است
کہ جوابش واجݕ استـ😇]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #صبورانه🥀]
از همون اول ڪہ هادے رو دیدم👀 دلبستہاش شدم🙊❤️
میدونستم ڪنارش خوشبخت میشم..😅
در طولِ زندگیِ مشترڪمون✨
هادی هیچوقت ناراحتم نڪرد..!🙈💖
اصلا شخصیتش طورے بود ڪہ
نمیتونست ڪ👥ـسی رو
با ڪارها یا حرفهاش ناراحت ڪنہ☺️🍃❤️
همیشہ مراقب این بود ڪہ..
ڪسی ازش دلخور نشہ...✋
#همسر_شهید_هادی_طارمی
[یا بࢪگرد...
یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید بابک نوری •• ـــــــــــــــــــــــــــ
••🍃🕊••
#خادمانه | #چفیه
#ختم_صلوات امروز بہ نیت:
•• شهید محمدجعفر حسینی ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃
#شهید مدافع حرم
[🌷]ارسال صلوات ها
[🌷] @Deltang_Karbala99
جمع صلـوات گذشتہ:
• ۶۴۰ •
ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇
@Khadem_Majazi
••🍃🕊••
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
امشب به جنون کشیده میلم برگرد
ای جاری ندبه در کمیلم برگرد
بی تو شب تاریک مرا نوری نیست
برگرد ستاره ی سهیلم برگرد . . .
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
➣♡گفتم:بہنظرتکیاشهیدمیشن؟!
گفت:اونایےکہاسرافمیکنن
گفتم:اسراف! توچے؟!
گفت:تو"دوستداشتنخدا^^"
#قشنگھنہ؟:)!♥
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
دستــ بہ سینہ✋
اشڪ در چشمــ😭
ذڪر بر لبــ:
✨یا علے بن موښے الرضا✨
اُفتان و خیزان مےرسمـــ......
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_سیزدهم ناصر سوار مي شود و ماشين به راه مي افتد. به خيابان ب
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_چهاردهم
ميان غلغله جمعيت، گاري اي را مي بيند كه چند زن و مرد فرتوت و چند دختر و پسر قد و نيم قد، بالاي آن روي هم چپيده انـد و بـه طـرف آبـادان
ميروند.😟
چند نفر مي خواهند از گاري بالا برونـد، امـا آنقـدر چـراغ زنبـوري و
جانفتي و اثاث و دبه آب به آن آويزان شده اسـت كـه جـايي بـراي گيـر دادن
دست پيدا نميكنند. 😁
بچه اي از تشنگي له له مي زند و دنبال زن سيه چردهاي به گريه افتـاده اسـت . 😭
زن او را تند به دنبال خود ميكشاند و نهيبش ميزند:
ـ دِ، بيا چزجيگرزده! تشنگي بكشي بهتره يا يه «قمپاره» بياد نفله ات كنه؟! 😠
ناگهان تريلري نفس چاق از راه مي رسد و همانجا سر و ته مي كند. همه بـه
طرفش هجوم مي برند و مي خواهند سوار شوند . چند صداي گريـه و فريـاد، از
ميانشان به گوش ميرسد: 😞
ـ آي پام، پام!
ـ واي، خدايا خفه شدم!
ـ دستم، نامسلمونا دستم شكست!
مرد شكمبرآمدهاي از تريلر پايين ميپرد و با خنده ميگويد: 😃
ـ دِ نشد ... شلوغش نكنين . اول نفري دويست تومن تونو بدين، بعد سوار بشين . 😁
هركسم نداره بياد پايين.
راننده كمربندش را - كه مرتب از شكم بزرگش پايين مـي آيـد - جابـه جـا
ميكند و به وسط جمعيت مي آيد. راه كه مي رود گوشت هاي صورت و سـينه و
شكمش تكان ميخورد: 🤨
ـ دارم مي گم ها، هركه نداره بياد پايين . همينجا هم دويست تومنـو مـي گيـرم😌
بعد راه ميافتم.
گوش هيچكس بدهكار نيست . فقط مي خواهند سوار شوند و ناگهان تريلـر
مملو از زن و مرد و بچه هاي قد و نيم قد ميشود. ناصر راننده تريلر را نگاه نگـاه
ميكند.👀
ولولة بچه هايي كه لاي فشار جمعيت به گريـه افتـاده انـد نگـاهش را از راننده مي كند. تازه ياد تدارك شبيخون مي افتد. از جا كنده مي شود و بـه سـمت
مسجد جامع به راه مي افتد.😱
جلوتر كه مي رود، بـراي اولـين بـار چنـد «ريـو »ي
ارتشي مي بيند كه پشت سر هم سينه جاده را مي درند و به طرف شهر مي رونـد .
ناصر قوت قلب مي گيرد و چشمش را روي تك تك ژ -3هايي كه ميـان پاهـاي
آنها كاشته شده و با تكان ريو به اين طرف و آن طرف مي روند مي دواند و آرزو
ميكند كاش يكي از آنها مال او بود .🙁 بـراي سـربازها دسـت تكـان مـي دهـد و
لبخندي خشك درز لب هايش را باز مي كند. مردم هم ارتشي ها را نگاه مي كننـد 😊👋
و چند دست رو به آنها بلند ميشود و تكان ميخورد.
نگاه ناصر دوباره به سيل مردمي مي افتد كه جاد ة آبادان را پر كـرده انـد و از
خرمشهر بيرون مي آيند. 👀
مردي كنار جاده، با زنش كلنجـار مـي رود. بـسته اي بـه دست مردي است و ميخواهد آن را دور بيندازد كه صداي زن بلند ميشود:
ـ مرد، مگه ديوونه شدي؟
ـ آخه باباجون، دست هامو از كار انداخت. از ماشينم كه ميبيني خبري نيس.😤
زن بسته را از دست شوهر مي قاپد. بچه اي را كه بر كول بسته اسـت بـالاتر
مياندازد و ميگويد:
«بدش من؛ خودم ميآرمش!». 😤
به طرف مرد چشم غره ميرود و به راه ميافتد. مرد بقيـة اثـاثش را از زمـين
ميكند و به دنبال زن حركت مي كند. آفتاب، صورت بچه اي را كه به پـشت زن
بسته شده ميسوزاند و نميگذارد چشمهايش باز شود. 👶
به چهرة گوشتالوي ناصر غم مي دود و قدم هايش بـه طـرف مـسجد تنـدتر
ميشود. دلش ميخواهد چندتا تانك و تيربار داشت؛ جلوي عراقي ها ميايـستاد
و از شلمچه و «پل نو » بيرونشان مي كرد؛ بعد تند به سمت جاد ه اهواز - آبـادان
مي آمد و به مردم مي گفت: «برگرديد! بچه ها را توي ايـن آفتـاب، گرمـا ندهيـد !
دشمن سرجايش نشست.» اما دستش بسته است.😞
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi