خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_بیست_نهم جنازة احمد شوش و چندتا از بچه هاي اهـواز رو كه اين
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_سی_ام
چشم هاي ناصر ناگهان بـه قـد و بـالا ي بـرادرش حـسين، مـي دود و بقيـةحرفهاي راننده را نمي شنود. اول شك مي كند و بعد از اين كه چـشم هـايش را
تيزتر ميكند او را ميبيند كه با بي ميلي به طرفش مي آيد. 👀ناصر صدايش ميزند:
ـ حسين!
هاله اي از غم و نگراني، گرداگـرد چهـرة حـسين را پوشـانده اسـت . 😞ناصـر
ميپرسد:
ـ اينجا چه كار ميكني؟
ـ هيچي... اومدم ... اومدم ماموريت.😔
حسين خودش را باخته و دست و پايش را گم كرده اسـت . نگرانـي ناصـر
بيشتر ميشود:
ـ مأموريت چي؟ چرا تو همي؟
ـ نه، چيزيم نيس.
ناگهان دردي در وجود ناصر مي دود و تنش را سست مي كند.😞 ميخواهد در
خود فرو رود و فكر كند و علت نگراني برادر را حدس بزند اما صـبرش طـاق
ميشود و بيقرار، به برادر نهيب ميزند:
ـ دِ بگو ديگه، چي شده؟ چرا اومدي اينجا؟ 😠
ـ اومدم... اومدم دنبال بابا ! خيال مي كردم اومده اهواز خونـة عمـو؛ امـا اينجـا
نبود.😢
ناصر چشم از چهرة گرفتة برادر برنمي دارد.👀 حسين سرش را پايين انداختـه
و به ناصر نگاه نمي كند؛ مثل وقتي كه اشتباهي مي كرد و ناصر اشتباهش را به او
گوشزد ميكرد و او سكوت ميكرد. سكوت و شرم.
ناصر دلش براي درماندگي برادر مي سوزد. 😔آرامتر مـي شـود و التمـاس آميـز
ميپرسد:
ـ حسين جون! من برادر بزرگتر توام؛ طاقتشو دارم؛ تو رو امام حسين، هرچـي
شده بگو . 😭ما سه نفريم كه از بابا اينا دوريم؛ من و تـو كـه اينجـا ييم؛ شـهناز طوريش شده؟
كمي صبر ميكند و دوباره ادامه ميدهد:
- يا بابا اينا بلايي سرشون اومده؟
حسين سر سنگينش را به زور از زمين مي كند. قد و بالاي درشت و تنومنـد
برادر را ورانداز ميكند و چيزي را كه درصدد پنهان كردنش بود، 👀آشكار ميكند:
ـ شهناز!
دوباره سرش پايين مي افتد. لبهايش را ورمي چيند و به خود فشار مي آورد😭
تا ناصر گريه اش را نبيند؛ اما نمي تواند. ناگهان بغضش مي تركـد . 😭دسـتش را بـه
جيب ميبرد و دستمالش را بيرون ميكشد.
ناصر هنوز چشم به صورت برادر دوخته است و وامانده . سردرگم اسـت و
نميداند چه بايد بكند . مثل برادر بگريد، يا دلداري اش دهد و يـا هـيچ نگويـد . 🥺
اشك هاي حسين دل ناصر را آتش مي زند و عزادارش مي كند، 😭صـداي هـق هـق
حسين را، سؤال ناصر بلندتر ميكند:
ـ حالا كجاست؟
ـ خرمشهر.
گلوي ناصر را بغض مي گيرد. ميخواهد مثل حسين زير گريه بزند و راحت
گريه كند، اما برادر را كنار خود حس ميكند و خود را نگه ميدارد. 🥺
ـ ننه اينا ميدونن؟
ـ نه!
ناصر هنوز صورت تكيده و چشم هاي گريان حسين را نظاره مي كنـد . چنـد
بار لب هايش را ورميچيند و سرانجام بغضي را كه در گلويش مانده ميتركانـد .😭
حسين همين كه صداي گرية برادر را مي شنود، خودش را در بغل او ميانـدازد
و بلندتر گريه مي كند. ناصر به بغلش ميگيرد و او را ميان دست هـاي بـزرگ و
سينه پهنش جاي مي دهد😭
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهاے(حفظهالله):
🕊| شهادت، موهبت و امتیازی است که
خداوند متعال نصیب این برجستگان کرده
است و شرح حال و زندگانی شهیدان،
جانبازان و رزمندگانی که در این مسیر
درخشان قرار دارند، سراسر درس، و نشان
دهنده مراتب بالای معنوی آنان است.
🗓1398/07/08
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید ابراهیم هادی •• ــــــــــــــــــــــــ
••🍃🕊••
#خادمانه | #چفیه
#ختم_صلوات امروز بہ نیت:
•• شهید مسلم خیزاب ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃
#شهید مدافع حرم
[🌷]ارسال صلوات ها
[🌷] @Deltang_Karbala99
جمع صلـوات گذشتہ:
• ۶۱۰ •
ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇
@Khadem_Majazi
••🍃🕊••
[ #دردونہ👼]
🌼حضرت آقــــا:
"فرزندان شهـــدا بدانند ڪہ پدرانشان موجب
ابهت اسلام،در چشــم شیطانهاے
عالم شدند"..😊✌️
#فرزند_شهید
[بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ
حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
🍃ای شهید...
در خاکریز های #جبهه، خدا را شناختی، برایش مناجات کردی، ناله سردادی و #عاشق شدی. هنوز سوز صدا و مداحی هایت در گوش همرزمانت به یادگار مانده است. برایمان #کمیل بخوان. مدتی است محرومیم از دعای پنجشنبه شب های مسجد😔
🍃با سوز دلت #ظلمت_نفسی بخوان، مدتی است خودمان را گم کرده ایم. نادما منکسرا را برایمان #گریه کن که شاید از این خواب ناز غفلت بیدار شویم.
🍃هرکس از توحرفی زد از عشقت به حضرت مادر گفت. روضه #حضرت_زهرا بخوان. برایمان از #در_سوخته بگو شاید از آتشی که برای خودمان ساخته ایم خلاصی یابیم. بگو چه گذشت بین در و دیوار، شاید دلمان لرزید و اشکمان جاری شد. از میخ در هم بگو. شاید در #توبه به رویمان باز شد😭
🍃از وصیت مادر به دختر و #پیراهن_کهنه بگو، شاید کبوتر دلمان پرکشید سوی #گودال. اما از بازوی کبود نگو، میدانی که ختم می شود به گریه های علی. صبرِ چاه را نداریم که در مقابل دل داغدار و اشک های #علی تاب بیاریم..
🍃نمی دانم در جبهه، چگونه عاشق شدید که شهادتتان همچون اهل بیت بود، یکی بی سر، یکی با دست های قلم شده، یکی #اربا_اربا و یکی با پهلوی شکسته و #بازوی_کبود همچون خودت😞
🍃 در سنگرِ مناجاتت، روضه ی مادر را میخواندی که خمپاره، بازویت را کبود کرد و پهلویت را شکافت و تو بازهم به #مادر اقتدا کردی.
🍃این #عشق پایان ندارد....
سنگ مزارت و ذکر یا زهرایی که روی آن حک شده، نشانه ای است برای هر #زائر که دلش گره بخورد به حضرت مادر. فاتحه ای برای تو بخواند و حاجت بگیرد. راستی شنیده ام جوانان به واسطه تو #خوشبخت می شوند. شاید هم اولین قدم برای #عاقبت_بخیری، خوشبختی است. سفارشمان را به مادر پهلو شکسته بکن❤️
🌺شهادتت مبارک فرمانده.
🕊به مناسب سالروز #شهادت #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
✍️نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
📆تاریخ تولد : ۲۳ تیر ۱۳۴۳
📅تاریخ شهادت : ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶. بانه
📅تاریخ انتشار : ۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
🥀مزار : اصفهان
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
SAVE_20200713_183533.jpg
1.13M
#بازنشر
فایل با کیفیت طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید محمد رضا تورجی زاده🖤🍂
@ammarabdi_ir
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
#مهدےجان_عج💚
تا کی برای دیدن رویت دعا کنم؟
تاکی دودست خویش بسوی خداکنم؟
در پیشگاه قدس تو از خاک کمترم
بگذار خاک پای تو را توتیا کنم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
خـــداونـــدا...!🤲
#باڪرے نیستم برایت #گمنام بمانم !😢
#چمران نیستم برایت #عارفانہ باشم !😔
#آوینے نیستم برایت #عاشقانہ قلم بزنم !😍
#همت نیستم ڪہ برایت #زیبا بمیرم !😞
مرا ببخش😔 با همه نقصهایم ...!
با تمام #گناهانم...!💔
لیاقت ندارم ولے...😔
دل ڪہ دارم ...!!!🥺
دلــــم #شہادٺ میخواهد ...😍
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْ 😍❤️
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
خاڪ پای
زائر شاه خراسان مےشومـ 😅•
یارضا مےگویمـ
و آیینه بندان مےشومـ🤩•
بازهم ازلطف
این آقاکه صاحب سفره است😊•
بر سر این سفره
جزء ریزه خواران مےشومـ😍•
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_سی_ام چشم هاي ناصر ناگهان بـه قـد و بـالا ي بـرادرش حـسين، م
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_سی_یکم
حسين سر به سينة برادر مي خوابانـد و حـالا راحـت ميگريد. 😭
سر بزرگ ناصر روي سر حسين قـرار مـي گيـرد و او را بيـشتر فـشار
ميدهد.
حسين ميگويد:
- بريم داداش، بريم خرمشهر.
و بلندتر ميگريد: 😭
ناصر گريه اش را ميخورد و ميگويد: 😢
ـ الان كه ديگه نميشه رفت. بايد بمونيم و صبح علي الطلوع راه بيفتيم.
ـ آخه ممكنه ننه اينها بفهمن و تا ما بريم، خودشونو هلاك كنن.😞
نميتونيم بريم حسين . پياده كه نمي شه، با ماشينم چراغ لازمه . روشن كنـيم،
رفتيم رو هوا. ☹️
حسين كوتاه مي آيد. دستمالش را دوباره بر چشم هاي خيـسش مـي كـشد و
ديگر در اينباره چيزي نميگويد. 😐
حسين را به زور خواباند . نميخوابيد و ناصر وادارش كـرد؛ امـا همـين كـه
راضي شد و سرش به متكا رسيد، خوابش برد .😌
هم كوفتگي راه بـر تـنش سـوار
بـود و هـم خـستگي چنـد روزة عمليـات. و حـالا خـودش نشـسته اسـت و
سيگارهايش را يكي پس از ديگري به آتش ميكشد و دودش را هوا ميدهد. 🚬
اگر هوا خنك بود و تا به حال در اتاق بسته بود، فضا را دود پر كـرده بـود،
اما هوا گرم است و درها باز . از ميان دودهاي غليظي كه تنوره مـي كـشد و بـالا
ميرود، خواهرش را مي بيند كه به خانه آمده و مثل هميشه عجله دارد . 😥
نيم خيز،
چند لقمه برمي دارد و تندتند به ساعتش نگاه مي كند كه كلاسـش ديـر نـشود و
شاگردهايش، در حسينية اصفهاني ها، منتظر نمانند . شهناز را مـي بينـد كـه گوشـةاتاق رو ي كتابهايي كه كوه كرده، ولو شده؛ يا ميخواند و يا مينويسد و هربار
كه از او ميخواهند بخوابد، ميخندد و باز به كارش ادامه ميدهد.😄
ناصر آخرين سيگارش را خاموش مي كند و به پاكت خالي آن نگاه مي كنـد 👀
و چشمش را همانجا مي كارد. مجسمه اي را مي ماند كه به جاي چوب و سـنگ
از گوشت ساخته اند؛ از گوشت و استخوان.
صداي شليكي از همان نزديكي ها شنيده مـي شـود و لـرزش زمـين، چـرت
ناصر را پاره مي كند. به دنبال صدا بيرون مي رود و در مسير آن به جـست وجـو
ميپردازد.👂 طولي نمي كشد كه شعله اي از شكم زمين بيرون مي آيد و تنوره كشان،
بالا و بالاتر مي رود. شعله انگار از دل ناصر بلند است و آتش، انگار روي قلـب
او روشن. 😞
مدتي را همانجا مي ماند و از ميان شعله ها و دودهايي كه درهم پيچيده انـد و
بالا مي روند، روزي را مي بيند كه مردم شهرش، جادة اهواز را پر كرده بودنـد و
با زبان تشنه و بدن كوفته، خرمشهر را خالي مي كردند و مثل شهر وبـا زده از آن
فرار مي كردند. خاطرة بچه هاي كـوچكي كـه دسـت هايـشان ميـان دسـت هـاي
مادرشان بود و از تشنگي له له مي زدند، جگرش را مي سوزاند و كينه اش نـسبت
به آنهايي كه سر راهشان آب آورده بودند و ليواني بيست تومـان مـي فروختنـد
بيشتر ميشود. 😡
صداي شليك ها فروكش مي كند و زبانـه آتـش هـم پـايين تـر مـي آيـد؛ امـا
فريادهايي كه از آن سمت مي شنيد، بلند و بلندتر شده است . تصوير خـواهرش
شهناز دوباره گرداگرد چشمهايش را پر مي كند. ياد روزي مي افتـد كـه او را در
مسجد جامع ديد . با چه شوري كار مي كرد. وقتي از او پرسيد : «چرا با بابـا اينـا
نرفتي؟» گفت: «داداش، تو ديگه چرا اين حرفو مي زني؟ اينجا رو تـرك كـردن،
يعني پشت به امام كردن». 😔
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهاے(حفظهالله):
🕊| نباید اجازه داد این حقایقِ برجسته،
کهنه و فراموش شود، و یا مجالی برای
انکار آنها بهوجود آید، همچنانکه امروز
برخی افراد، پارهای از بیّنات انقلاب را
صراحتاً انکار میکنند.
🗓1398/07/08
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #دردونہ👼]
اون لحظہ ڪہ روزِ اول مدرسه دست همه تو دستِ باباشونه
یا وقتے یجایی اذیت میشن میرن باباهاشونو میارن...
یا پز چیزایی که باباشون میخرن و تو مدرسہ میدن..
اون وقتے ڪہ همه مشغول ڪادوے روز پدر هستن...
ولے من فقط یه عڪس و میگیرم رو قلبم و میگم بابا...قبل اینڪه بلد باشم بگم بابا رفتی...💔حتی حسرت اینم موند تو دلم..
چند؟!💵💔🚶♂
#عکسِ
#دردونه_شهید_امیداکبری
[بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ
حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
❤️ يا صاحب الزمان ❤️
آقاي مـن !
مــولاي مـن !
از قـديــم گفته انـد :
" خلايـــق هــرچه لايــق "بي راه نگفـته اند .
اقرار مـــي ڪنيم هنوز ليـــاقت حضور در
محـــضر شما را پيدا نڪرده ايــــم
ڪه اگرغيـــر از اين بـــود هم اينـــک در زمان
ظهـور و در حـــضور شما به سرمي برديـــم .
از ماســت ڪه برماســــت "
آري، ما مـــستحق بلــــاي غيبـــتيـم ؛
سزاوار چنــيـن سرنوشــتي هستـــيم ؛
تــو را نخواســته ايم ؛ به بي امامـــي
"عـادت "کرده ايم ؛ هنــوز باورمان نـشــده
💥تا نيايي گره از ڪـار بشر وا نــشــود
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
چقدر زیباست روی تابلویی بنویسیم :
❣️جاده لغزنده است
دشمنان مشغول کارند!
با احتیاط برانید
سبقت ممنوع...
دیر رسیدن به پست و مقام بهتر از هرگز نرسیدن به "امام" است..
حداکثر سرعت بیشتر از سرعت "ولی فقیه" نباشد❣️
❣️اگر پشتیبان "ولایت فقیه" نیستید لااقل کمربند "دشمن" را نبندید!
دور زدن اسلام و اعتقادات ممنوع
با دنده لج حرکت نکنید و با وضو وارد شوید
این جاده مطهر به خون شهداست....❣️
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
ببین ڪه غرق گناهمـ،😢
بگیر دستمــ را
به خاڪ پای تو ریزمـ 😍
تمامــ هستمــ را🍃
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_سی_یکم حسين سر به سينة برادر مي خوابانـد و حـالا راحـت ميگر
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_سی_دوم
ياد جواب خواهر به دل ناصر زخـم مـي زنـد و چـشم هـايش را بـه اشـك مي نشاند.😔
چشم از دود و آتش مي كند و سرش را روي نـردة ايـواني كـه بـه آن
تكيه داده مي كارد و و قد و بالاي خواهر را تماشا مي كند. 👀نمـي دانـد چقـدر بـه صـبح
مانده، اما خوشحال است كه حسين خوابيده و بي قـراري هـاي او را نمـي بينـد . 😍
سرش را چنان روي نرده گذاشته كه مست خواب به نظر مي آيد؛ 😴اما همـين كـه
صداي اذان از مناره هاي خاموش شهر شنيده مي شود، سر راست مي كند. سياهي
شب رنگ باخته و سپيدة صبح رگه هايي خاكستري در آن دوانده . ناصر با عجله
به اتاق ميرود تا برادر را بيدار كند. ☺️
مادر باخبر شده است و خودش را روي جنازه پهن كرده است . چشم هايش،
سرخ سرخ شده است .😭 همين كه ناصـر و حـسينش را مـي بينـد، در آغوشـشان
ميكشد و بوسه بارانشان مي كند. با هر بوسه اي كه از آنها مي گيرد و هـر تكـاني
كه به سر مي دهد، قطره هاي اشكش از گونه كنده مي شود و به سر و روي ناصر
و حسينش مي ريزد.😭 ناصر و حسين هم گريه سر مي دهند و فضاي مسجد جامع
را پر از سوگ مي كنند؛ اما ناصر ناگهان آرام تر مي شود و در گوش بـرادر نجـوا
ميكند: 👂
ـ حسين، پيش ننه؛ خودتو كنترل كن.
حسين هم آرامتر ميشود؛ اما صداي بيقراري مادر، همچنان بلند است:
ـ ننه، بلند شو؛ داداشات اومدن ديدنت .😭 شهناز؛ ننه جون، ديگه عجله نمي كنـي
ننه؟ ننه، ديگه نميگي ديرم شده؟ ننه، عروس خانومم بلند شـو . ننـه، حبـه
نباتم، بلند شو . ننه حالا ديگه راحت شدي؟ ديگه نمـي گـي از قافلـه عقـب
افتادم؟ خودتو رسوندي به قافله عروس نازنينم؟ 😭
دو برادر، مادر را كنار ميكشند و مي خواهند جنازه را به جنت آباد ببرند، اما
مادر نميگذارد. خودش را روي تابوت انداخته و با دخترش درددل ميكند: 😭
ـ ننه كجا مي خواين خواهرتونو ببرين؟ بذارين باباشم بياد ببيندش . 👀ننـه دختـر
من كه بي معرفت نيس كه بي اجازه باباش بره خونه بخت . دختـرم بابـا بـالا
سرشه، بذارين چادر عروسمو باباش سرش كنه. 😭
يخ روي جنازه آب شده و از زير تابوت آب بيرون زده است . 💧مسجد پـر از
جمعيت شده و هركس به كاري مشغول است . چنـد نفـري دو رو بـر مـادر را
گرفته اند تا ساكتش كنند، اما خودشان هم به گريه افتاده انـد .😭 ناصـر مـادر را بـه
حسين مي سپارد و براي پيدا كردن يخ مسجد را پشت سر مي گذارد. 🏃♂يك راست
به سراغ عمو عباس مي رود - كه مغازة پارچه فروشـي اش را از روز اول جنـگ
بست و الان مسئول جمع آوري يخ و مواد غذايي شده است.
ـ عمو عباس، يه قالب يخ ميخوام.😞
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهاے(حفظهالله):
🕊| غلبه و قدرت متعلّق به آن ملّتی و
آن مردمی است که معتقدند اگر در این
راه برایشان خطری پیش بیاید، ضرری
پیش بیاید، شهادت و از دنیا رفتن پیش
بیاید، آنها برنده هستند، بازنده نیستند؛
🇮🇷| آن ملّتی که این روحیه را، این اعتقاد
را دارد، شکست برای آن ملّت وجود ندارد؛
این ملّت پیش خواهد رفت، همچنانکه
ملّت ایران در راهِ بسیار پُرخطر و پُرزحمت
خود، تا امروز پیش رفته است.
🗓1397/09/21
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi