💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃
#خاطره_چلهیعاشقی_1
سلام
من مریم هستم
۳۷ ساله و اهل یکی از کلانشهرهای وطنم ایران
با وجودی که در دوران تحصیل به اصطلاح اهل قلم بودم و اتودهای ادبی زیبایی میزدم ولی تا حالا داستان یا خاطره ننوشتم و نمیدونم میتونم در نگارش بخشی از مهمترین اتفاق زندگیم حق مطلب رو ادا کنم یا نه .
ولی با پیشنهاد جالب خانم هیام که فرموده بودند بیشتر خاطرات تحولات معنوی براشون بفرستیم بهتر دیدم تجربیات زیبای زندگیم رو با شما دوستان گلم به اشتراک بزارم .
پس به احترام چهل شب خلوت عاشقانه با معبود مهربانم اسم خاطره ام رو ((چله ی عاشقی)) میزارم .
من مریم در کنار همسر بزرگوارم و مهدیار و مهدخت دو دسته گلم زندگی بسیار زیبایی دارم .
خوشبختیم چون سعی میکنیم در جای جای زندگی مطیع اوامر پروردگارمان باشیم .
معتقدیم خوشبختی و آسایش جز در پرتو گذشت ، قناعت ،همدلی و مهربانی حاصل نخواهد شد.
اما برای بیان سرگذشتم مجبورم به سالها قبل برگردم ...
من در خانواده ای سنتی و معتقد به دنیا آمدم ، مثل اکثر خانواده های ایرانی .
در دوران کودکی به خاطر بیماری خاصی که گریبان مادرم را گرفته بود اکثر مواقع را نزد مادربزرگ مادری ام سپری میکردم و همین سبب شد که وابستگی خاصی به او پیدا کنم به صورتی که حتی وقتی مدرسه میرفتم منتظر اولین تعطیلی بودم تا به خانه ی او بروم تعطیلات عید ، تعطیلات تابستان و ...
دوران دبیرستان چون دیگر همه ی خاله ها و دایی هایم ازدواج کرده بودند به صلاحدید همه در دبیرستانی نزدیک منزل مادربزرگم ثبت نام کردم و دیگر عملا با او زندگی میکردم .
متاسفانه دوران خاص نوجوانی و دوستان نه چندان مقیدی که در اطرافم داشتم و مهمتر از همه دوری از والدینم که نمیتوانستند نظارت چندانی بر من نوجوان داشته باشند باعث شد در روابط محرم و نامحرمی چندان رعایت مسائل را نکنم و آزادانه با جنس مخالف رابطه داشته باشم البته منظورم از رابطه تماسهای تلفنی و یا دیدارهای گاه و بیگاه در پارک و ... است و از این حد خارج نشد ولی همین حد هم من را سالها از معشوق حقیقیم دور نگه داشت .
شبی که همراه مادربزرگ و خواهرم به یکی از مکانهای باستانی و تفریحی شهرمان رفته بودیم متوجه ی نگاههای خیره ی پسری بسیار خوش چهره و خوش صدا به روی خودم شدم .
سعید فاصله ی نسبتا زیاد آن مکان تا منزل را که معمولا پیاده طی میکردیم به دنبالمان آمد و بالاخره موفق شد در فرصتی مناسب شماره ی تلفن خودش را به من بدهد.
بعد از چند روز کلنجار رفتن با ندای وجدان بالاخره این هوای نفس بود که پیروز شد و من با سعید تماس گرفتم .
مشتاقانه تحویلم گرفت و گله کرد که چرا این همه مدت او را منتظر گذاشته ام .
صدای دلنشین و چهره ی زیبایش مرا جذب خود کرد و روز به روز بیشتر وابسته اش میشدم.
البته از حق نگذریم سعید پسر موجه و موقری بود و اگرچه اکنون میفهمم که تا داشتن ایمان واقعی فاصله ی زیادی را باید سپری میکرد اما به اصطلاح اهل نماز و روزه و رعایت مسائل مذهبی بود و ادعا میکرد من را برای همیشه در کنارش میخواهد .
در این فاصله من هم کم کم به نزد خانواده ی خودم برگشتم .
دیدارهای گاه و بیگاه با سعید و البته تماس های تلفنی روزانه ادامه داشت و من شناخت مختصری نسبت به او پیدا کرده بودم.
پسری به شدت عاطفی و متعصب .
توان اینکه به قول خودش نامحرم با چشمانش مرا دید بزند نداشت و عجبا که خودمان را محرم هم فرض میکردیم .
پدرم هیاتی و اهل برگزاری مجالس اهل بیت بود .
هیات هفتگی دعای ندبه در محله ی ما برگزار میشد و اینبار نوبت ما بود .
سعید هم در صحبتهایمان متوجه قضیه شد و روز برگزاری هیات دیدم که به همراه دوستش شرکت کرده بود .
دیدم که چگونه متعجبانه خیره به منزل بزرگ و باشکوهمان بود و اخمهایش در هم رفت.
#ادامهدارد ...
نویسنده: #مریم
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
@Khoodneviss
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜