eitaa logo
خودنویس
2.2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
881 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 سلام من مریم هستم ۳۷ ساله و اهل یکی از کلانشهرهای وطنم ایران با وجودی که در دوران تحصیل به اصطلاح اهل قلم بودم و اتودهای ادبی زیبایی میزدم ولی تا حالا داستان یا خاطره ننوشتم و نمیدونم میتونم در نگارش بخشی از مهمترین اتفاق زندگیم حق مطلب رو ادا کنم یا نه . ولی با پیشنهاد جالب خانم هیام که فرموده بودند بیشتر خاطرات تحولات معنوی براشون بفرستیم بهتر دیدم تجربیات زیبای زندگیم رو با شما دوستان گلم به اشتراک بزارم . پس به احترام چهل شب خلوت عاشقانه با معبود مهربانم اسم خاطره ام رو ((چله ی عاشقی)) میزارم . من مریم در کنار همسر بزرگوارم و مهدیار و مهدخت دو دسته گلم زندگی بسیار زیبایی دارم . خوشبختیم چون سعی میکنیم در جای جای زندگی مطیع اوامر پروردگارمان باشیم . معتقدیم خوشبختی و آسایش جز در پرتو گذشت ، قناعت ،همدلی و مهربانی حاصل نخواهد شد. اما برای بیان سرگذشتم مجبورم به سالها قبل برگردم ... من در خانواده ای سنتی و معتقد به دنیا آمدم ، مثل اکثر خانواده های ایرانی . در دوران کودکی به خاطر بیماری خاصی که گریبان مادرم را گرفته بود اکثر مواقع را نزد مادربزرگ مادری ام سپری میکردم و همین سبب شد که وابستگی خاصی به او پیدا کنم به صورتی که حتی وقتی مدرسه میرفتم منتظر اولین تعطیلی بودم تا به خانه ی او بروم تعطیلات عید ، تعطیلات تابستان و ... دوران دبیرستان چون دیگر همه ی خاله ها و دایی هایم ازدواج کرده بودند به صلاحدید همه در دبیرستانی نزدیک منزل مادربزرگم ثبت نام کردم و دیگر عملا با او زندگی میکردم . متاسفانه دوران خاص نوجوانی و دوستان نه چندان مقیدی که در اطرافم داشتم و مهمتر از همه دوری از والدینم که نمیتوانستند نظارت چندانی بر من نوجوان داشته باشند باعث شد در روابط محرم و نامحرمی چندان رعایت مسائل را نکنم و آزادانه با جنس مخالف رابطه داشته باشم البته منظورم از رابطه تماسهای تلفنی و یا دیدارهای گاه و بیگاه در پارک و ... است و از این حد خارج نشد ولی همین حد هم من را سالها از معشوق حقیقیم دور نگه داشت . شبی که همراه مادربزرگ و خواهرم به یکی از مکانهای باستانی و تفریحی شهرمان رفته بودیم متوجه ی نگاههای خیره ی پسری بسیار خوش چهره و خوش صدا به روی خودم شدم . سعید فاصله ی نسبتا زیاد آن مکان تا منزل را که معمولا پیاده طی میکردیم به دنبالمان آمد و بالاخره موفق شد در فرصتی مناسب شماره ی تلفن خودش را به من بدهد. بعد از چند روز کلنجار رفتن با ندای وجدان بالاخره این هوای نفس بود که پیروز شد و من با سعید تماس گرفتم . مشتاقانه تحویلم گرفت و گله کرد که چرا این همه مدت او را منتظر گذاشته ام . صدای دلنشین و چهره ی زیبایش مرا جذب خود کرد و روز به روز بیشتر وابسته اش میشدم. البته از حق نگذریم سعید پسر موجه و موقری بود و اگرچه اکنون میفهمم که تا داشتن ایمان واقعی فاصله ی زیادی را باید سپری میکرد اما به اصطلاح اهل نماز و روزه و رعایت مسائل مذهبی بود و ادعا میکرد من را برای همیشه در کنارش میخواهد . در این فاصله من هم کم کم به نزد خانواده ی خودم برگشتم . دیدارهای گاه و بیگاه با سعید و البته تماس های تلفنی روزانه ادامه داشت و من شناخت مختصری نسبت به او پیدا کرده بودم. پسری به شدت عاطفی و متعصب . توان اینکه به قول خودش نامحرم با چشمانش مرا دید بزند نداشت و عجبا که خودمان را محرم هم فرض میکردیم . پدرم هیاتی و اهل برگزاری مجالس اهل بیت بود . هیات هفتگی دعای ندبه در محله ی ما برگزار میشد و اینبار نوبت ما بود . سعید هم در صحبتهایمان متوجه قضیه شد و روز برگزاری هیات دیدم که به همراه دوستش شرکت کرده بود . دیدم که چگونه متعجبانه خیره به منزل بزرگ و باشکوهمان بود و اخمهایش در هم رفت. ... نویسنده: ❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜 @Khoodneviss ❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜