نصف بسته ی هدایای بچه ها ❤️(هنوز بقیه اش مونده)
+بسته ی معیشتی 🌹
تقبل الله از همه ی عزیزانی که با کار خیرشون امروز دل عده ای از بچه ها و خانواده های نیازمند رو شاد میکنند.
تنتون سالم، زندگی تون لبریز بندگی خدا
عاقبتتون بخیر🌹
یا امیرالمؤمنين! عشق اندک ما را قبول بفرمایید.
یا صاحب الزمان امیدوارم امروز دلتون رو شاد کرده باشیم آقا جان .
یک گوشه ی چشم برای ما کافی است.
خدا را شکر که زندگیم به عشق ❤️علی❤️ طی شد ...
#هیام
سلام شبتون بخیر🌹
امروز فرصت نشد از غدیر بگیم.
اصل واقعه ی غدیر بحث امامت است. اینکه هیچ گاه زمین از حجت خدا باقی نخواهد بود.
مگر میشود پیامبری که به فرموده ی خدا:
"طه* ما انزلنا علیک القرآن لتشقی" این چنین برای هدایت امت به زحمت می افتد برای بعد از خود فکری نکند؟
قطعا برای امتش بعد از خود فکری خواهد کرد.
خب امام دوازدهم و حجت خدا که همچنان در بین ماست اما دیده نمی شود و یا شناخته نمی شود؛ چه؟ چگونه بر مردم حکومت کند؟
مگر میشود امامی که مانند جدّ بزرگوارشان رسول الله، دلسوز امت بودند ، مردم را به حال خود رها کند؟می شود؟
خیر !
غدیر یعنی پیوند امت با ولی.
در زمان غیبت ولی فقیه را فهمیدن.
رابطه ی امام و حاکمیت جامعه مثل رابطه ی ستون و شالوده ی خانه است با آجرهای آن.
تا وقتی ستون و بنای خانه ای نباشد، هرچه آجر هم بچینی سقف می ریزد.
عاقبت لبنان را ببینید؟
چطور می شود که حرف ولی خدا را کنار میزنند و با سوت و کف برای امریکا و فرانسه شدن لبنان (در واقع چهل تکه شدن _ سوریه شدن لبنان) هلهله میکنند.
این ها هم مثل برخی سوری ها که کشورشان را به قصاب ها دادند لبنان را دو دستی میخواهند به فرانسوی ها بدهند و یک لبنان ویران تحویل بگیرند.
برای حزب الله دعا کنیم. دعا برای حزب الله، دعا برای ظهور است.حزب الله بازوی امام زمان عج الله است.
دعایشان کنیم.
#هیام
خودنویس
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠 قرار شد خاطره نگار این روزها رو بنویسم. طی چند پست تقدیمتون میکنم. #هیام
💠#خاطرهنگاریغدیر1⃣
🗓۱۶مرداد۱۳۹۹
🔮شب اول
ساعت از ۲ بامداد گذشته و همچنان علی بیدار است.
وقتی جایش تغییر می کند بدخواب میشود.
و البته کم خواب!
فاطمه امروز رسید، یک روز بعد از من.
روز قبلش به فروشنده ی مغازه ی فاطمه مراجعه کردم و کلیت لباس ها را دیدم.
امروز که خودش رسید نشستیم و با هم، مطابق جنس و سن بچه ها یکی یکی لباس برایشان انتخاب کردیم. حقیقتا کار سختی بود.
البته همراه با گرمای شدید هوا که به سردردم منجرشد. فعلا با قرص مسکن خودم را نگه داشته ام.
در حال بیهوش شدن هستم. اما علی همچنان بیدار است و البته گیج و بهانه گیر. کاش زودتر میخوابید.
این روزها برای یک لبخند بر چهره ی بچه های نیازمند حاضرم چند روز هم کم خوابی بکشم.
با مسکن کمی خودم را آرام کرده ام.
بچه ها گفتند با این پولی که داریم برای بسته ی معیشتی فقط برنج و روغن می شود.
دوست داشتم به همه شان میرسید اما چه کنیم؟
بضاعتمان همین است.
خدایا شکرت کاش میشد همیشه در این راه قدم برداشت.
#هیام
@khoodneviss
💠#خاطرهنگاریغدیر2⃣
🗓۱۷ مرداد ۱۳۹۹
شب دوم
خریدها انجام شده ، باورم نمیشود که به جز لباس، بسته ی معیشتی هم کامل خریداری شد. فروشنده تا شنیده بود بسته معیشتی است گفته هیچ اضافه نمیگیرم و همه را به قیمت خریدش حساب کرده.
سه کیلو برنج، یک بسته ماکارونی، یک بسته رب گوجه، یک کیلو نخود ، یک روغن سرخ کردنی و یک روغن مایع را نود هزار تومان حساب کرده.
(برای یک بسته)
هنوز باورم نمیشود که برای هفتاد نفر رسید. این ها همه لطف امام علی علیه السلام را میرساند.
این پول برکت داشت. چون با نیت خالصانه از دست آدم های مخلص داده شده بود.
خدایا کمکم کن حتی یک ریال هم از آن حیف و میل نشود. سه روز است استرس دارم که مبادا پولی از مردم دستم امانت بماند. باید به صاحبانش برسانم. مرضیه می گوید: همش در حال حساب و کتابی خواب و خوراک نداری.
گفتم: بخاطر پولی هست که به من سپردند، به من اعتماد کردند و این پول امانت دسته منه.
خدایا کمکم کن!
ساعت ۱۰:۳۰ شب بود. نصف بسته بندی لباس ها مانده بود، گفتم سری به حیاط بزنم.
وارد حیاطشان شدم، زن وشوهر خیس عرق شده بودند.
برنج ها را وزن کرده و در کیسه پلاستیکی ریخته بودند.
در یک کیسه ی بزرگ سه کیلو برنج، یک پاکت ماکارونی ، یک قوطی رب گوجه، و دو روغن سر سبز و سر قرمز.(روغن مایع و روغن سرخ کردنی)
نشستم به بسته بندی تا ساعت ۲ شب !
علی گاهی گریه میکرد، خسته بود و نمی خوابید.
تصمیم این شد که کیسه ها را داخل ببریم زیر کولر. تا فردا زیر گرما و افتاب سوزان اتفاقی برای بسته ها نیفتد.
بردن کیسه های چند کیلویی سنگین کار سختی بود. بچه ها را صدا زدیم. نوه ها هم به کمک آمده بودند.
امیرعلی و محمدحسین که مادرشان مشغول برش عکس سردار سلیمانی و پاپیون ها بود، جلو آمدند و بسته ها را برداشتند.
محمدطاها را صدا زدم. او هم به هوای بچه ها جلو امد و بسته ها را روی پله ی ورودی خانه گذاشت. هرکدام یک بسته ای را میکشیدند.
دلم میخواست طاها هم سهمی داشته باشد که به لطف خدا محقق شد.
وقتی داخل رفتند هرکدام گوشه ای ولو شدند.
طاها خیس عرق شده بود و میگفت: مامان فقط آب بده.
ساعت ۲ کارمان تمام شد. بازهم حساب کتاب کردم و بچه ها را خواباندم. بعد از خوابیدن بچه ها از اتاق بیرون رفتم و بازهم مشغول شمارش و اینکه کم و کسری نباشد. کمی پول اضافه آماده بود. ۲۰ نفر دیگر به لیست اضافه شده بودند. باید روز عید غدیر برایشان خرید میکردیم.
گاهی میان نوشتن چرت میزدم خواب میرفتم و بازهم بلند میشدم.
#هیام
#خودنویس
@khoodneviss
خودنویس
💠#خاطرهنگاریغدیر2⃣ 🗓۱۷ مرداد ۱۳۹۹ شب دوم خریدها انجام شده ، باورم نمیشود که به جز لباس، بسته
💠#خاطرهنگاریغدیر3⃣
🗓۱۸ مرداد ۱۳۹۹ (جمعه)
🌸روز عید غدیر🌸
بسته بندی مجدد انجام شد و حالا نوبت به تحویل بسته ها بود.
چندتایی را صاحب خانه زنگ زد و دم در آمدند تحویل گرفتند اما بقیه را نمیشد.
۲۴ تای بچه های نرجس را تماس گرفتم و گفت برایم بیاور مهدکودک . یکی یکی دم در گذاشتم و لیست را تحویل دادم.
_ببین درست هستن؟
سحر،
مبین،
رویا(هر کدام پدراشون کارگر)
محبوبه (مادر کار)
میترا (مادر کار )
نیما (پدر پلاستیک جمع کن)
امین پنج ساله (پدرش پلاستیک جمع کن)
سارا ( پدر معلول)
آرش (پدر معلول)
ایمان (طلاق بدون پدر )
احمد (یتیم)
نازنین (یتیم)
بهار( پدر نقص عضو)
اکبر
رضا و
نرگس (پدرها معتاد و مادر خانه دار)
درست بود. بقیه را هم چک کردم . مانده بود چند بچه ی دیگر که خودمان باید دم در تحویل میدادیم.
💠الهی شکر🔷
#هیام
#خودنویس
@khoodneviss
خودنویس
💠#خاطرهنگاریغدیر3⃣ 🗓۱۸ مرداد ۱۳۹۹ (جمعه) 🌸روز عید غدیر🌸 بسته بندی مجدد انجام شد و حالا نوبت
#خاطرهنگاریغدیر4⃣
پشت کوچه پس کوچه ها می ایستم.
_آدرس را درست اومدیم؟
نرجس می گوید: آره خودشه همینجاست.
نگاهی به اطراف می اندازم.
_گفتی پدرش معلوله؟
_آره
در ماشین را که باز میکنم تازه تفاوت زیر کولر بودن و دمای معمولی هوا را می فهمم.
آفتاب با شدت هرچه تمام به سر و رویمان می تابد. چادر سیاه را حائل چشم هایم میکنم اما فایده ندارد. هرچه گرماست را به خودش جذب میکند.
هُرم گرما که به صورتم میخورد، سردرد می شوم.
۴۵ درجه یا ۵۰ درجه است؟ نمی دانم. هوای جنوب این وقت سال آدم را خیس آب می کند. بوشهر شرجی بود، اما این جا آفتابش پوست را می سوزاند.
هوا بس ناجاوانمردانه گرم است... گرم!
نرجس در میزند، در کوچک فلزی رنگ و رو رفته را.
صدای دویدن می آید. در باز می شود و پسر بچه ای هشت ساله با موهای تراشیده جلویمان می ایستد.
_سلام مامانت خونه است؟
نگاهی به ما دو نفر می اندازد.
_بله
_میشه بهش بگی بیاد؟
دختری کوچکتر با موهای کوتاه و شانه نکرده و لباس پسرانه ای که توی تنش زار میزند بدو بدو به سمت در می آید. دمپاییش را عوضی پوشیده . روی دمپایی پاره شده و جلویش به زمین چسبیده.
همان طور دم در می ایستد و نگاهمان میکند. چشم های درشت و قشنگی دارد.
پسر مادرش را صدا میزند.
نرجس از دختر می پرسد: اسمت چیه دختر گل؟
پسر از جلوی در کنار می رود و به خواهرش میگوید: جلو نرو صبر کن
اسمش معصومه
نرجس می گوید: شما هم باید محمد باشی درسته؟
در همین حد ایستادن، عرق از گودی کمرم به پایین میچکد. پشت لباسم خیس است. کمی ماسک را پایین میدهم. هوا برای نفس کشیدن نیست.
زنی لاغر اندام با صورتی آفتاب سوخته، روسریش را گره میزند و با عجله دم در می آید.
با دیدن ما یک پَرِ روسری را جلوی دهانش میگیرد.
نرجس بسته ی معیشتی را جلویش می گذارد و می گوید: عیدتون مبارک .
زن تشکر می کند اما دختر کوچک می گوید: عیده، چه عیدی؟
نرجس می گوید: عید غدیره کوچولو، عید مولا علی.
پسر با غروری خاص می گوید: تلویزیون نشون داد ... نمیدونی؟ برو بعدا بهت میگم .
زن وسایل را برمیدارد و می گوید: دستت درد نکنه خدا کمکتون کنه. هرچی از خدامیخواید بهتون بده
نمی دانم چرا ناگهان زبانم می چرخد و می گویم: از ما تشکر نکنید، از امام علی تشکر کنید.
چشم هایم می سوزد. نمی دانم چرا بغض دارم؟
از زیر چادرم بسته ی هدیه ی غدیر را در می آورم. بسته ی دخترک را جلویش میگیرم.
_بفرما خانم کوچولو عیدت مبارک
با تردید نگاهم میکند. مادرش می گوید: بگیر معصومه، عیدی امام علیه
دخترک با تعلل دستش را جلو می آورد. بسته را میگیرد و داخلش را نگاه میکند.
برادرش سرش را توی کاور سبز رنگ میکند و میپرسد: چیه؟
بسته ی دیگر را جلوی او می گیرم
_بفرما عید شما هم مبارک باشه
پسر خیلی محجوب می گوید: ممنون
دخترک که معصومه نام دارد یکی از کیسه ها را باز میکند و با دیدن لباس صورتی چشم هایش گشاد میشود.
انگار تا به حال کسی به او عیدی لباس نداده.
لباس نو.
_لباسه مامان ببین لباسه!
مادرش همچنان با روسری جلوی دهانش را گرفته.
پسر که باید محمد باشد، دست توی کاور سبز رنگ می کند و به طرز نا باوری میان کاور را جست و جو میکند.لباس و کتاب غدیر را بیرون می آورد.
_مال منم لباسه... ببین شلوار هم داره.
بسته شکلات و یک ماسک پارچه ای هم بیرون می آورد.
معصومه با هیجان می گوید: مداد رنگی و کتاب نقاشی، بادکنک هم هست.
نرجس می گوید: برو بادکنک هاتون رو باد کنید، امروز جشنه.
بیش تر از این نمی توانم بمانم.
تا وقت خدا حافظی و سوار شدن و تا وقتی که ماشین را راه می اندازم، هر سه تاییشان دم در ایستاده اند. ناباور به دست هایشان نگاه می کنند.
معصومه دست مادرش را می کشد و هی اشاره به بسته ها میکند.
سر پیچ کوچه چشم از آن ها می گیرم.
ماسک را پایین می دهم. این جا دیگر می توانم راحت باشم؟ راحتی را میفهمم. می دانم کجا هستم. می دانم چقدر ناشکر هستم.
حالم قابل توصیف نیست.
قطره ها می بارد و زیر لب فقط یک کلمه به زبانم می آید:
علی... علی ...علی ...
همچنان یادت در کوچه ها دست بچه ها را می گیرد.
ای ابوتراب! خاکم کن پیش از آن که به خاک روم.
#ادامهدارد
#هیام