کانالی معطر به عطر عاشقی
شهیدی که برای دفاع از خواهر ارباب لبیک گفت
و پیکرش همچون مادرش گمنام ماند.....
کدوم شهید انسان رومتحول میکنه❓🤔
👇👇
#شــــهیدی کهیقهیبیحجابهارامیگیرید
#شــــهیدی که حاجتروا میکند
#شــــهیدی که نشانی قبر خود را داد
#شــــهیدی که عکس در اتاق رهبر است
#شــــهیدی که قبرش بویگلاب میدهد
#شــــهیدی که دربرزخگرهگشاییمیکند!
#شــــهیدی کهبهجایحاجقاسمترورشد
#شــــهیدی کهآیتاللهبهجتفرمودندتو سربازامامزمانهستی۰
راز#شــهیدی کهبعداز16سالپیکرشسالم ماندهبود!!!
#شــــهیدی که۰۰۰۰
🚫 #چگونہ_غیبـت_نکنیــم!!!
✍روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (علیه السلام) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟
حضرت الیاس (علیه السلام) فرمود :...
🔖 دست نوشته تکاندهنده شهیدی که هنگام بمباران شیمیایی ماسکش را به یکی از رزمندهها داد
🔹 ۱۲ فروند هواپیما ساعت ۵ غروب منطقه را بمباران شیمیایی کردند که یکی در ۱۰ متری او افتاد.
🔹 نعمت الله ملیحی ماسکش را به یکی از رزمندهها داد و خودش بدون ماسک مانده بود كه درع مل دم نايژکهای ريه تاول میزد و در بازدم تاولها پاره میشد ! به همین علت برای گفتگو کردن روی کاغذ مینوشت و کمتر صحبت میکرد.✍
🔹 در بیمارستان به دلیل حاد بودن جراحت نعمت الله، او را ممنوع از نوشیدن آب کردند.
🔹 او از شدت تشنگی و زجر کاغذی خواست و روی آن نوشت:" جگرم سوخت، آب نیست ؟! " و بعد از دقایقی به علت شدت جراحت به شهادت رسید.😔
#یادشهداباذکرصلوات
🌹🍃🌹🍃
🎧نسخه صوتی🎧
📚رمان دا ⇩⇩⇩
#قسمت_بیست_نهم
نویسنده: سیده زهرا حسینی
🌷خاطرات #سیده_زهرا_حسینی از جنگ تحمیلی و اوضاع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ است.
🌹🍃🌹🍃
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۶۵)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و شصت و پنجم:درسهاو برکات فرار دانشجویان
♦️حماسه فرار سه دانشجوی بسیجی، گر چه نافرجام موند، اما#برکات و درسهای بی شماری برای خود اونها و همه اسرایی که از این ماجرا باخبر شدن بجا گذاشت و باعثِ تقویت#همدلی و#انسجام بیشتر بین بچهها شد و تا مدتها یکدل و یه صدا برای سلامتی و زنده موندنشون#دعا میکردیم. همّ و غمّ همه شده بود غمخواری برای سه دانشجوی بسیجی که تموم خطرات رو به خاطر بقیه بجون خریدن و حاضر شدن به قیمت تحمل سختیهای بی شمار و حتی احتمال از دست دادن جون شیرین، لیستِ اسامی اسرای مفقود الاثر دو اردوگاه تکریت ۱۱ و ملحق ۱۸ رو به ایران برسونن.
🔸️این یه#درس_ایثار بود که در تاریخ دفاع مقدس ما ثبت شد. برکت دیگه این قضیه توجه دوباره و بیشتر از گذشته به#معنویات و راز و نیاز به درگاه الهی بود و یه موج معنوی در اردوگاه راه افتاد و دعا و قرآن و توسل که مقداری نسبت به اوایل اسارت کمرنگ شده بود دوباره جون گرفت و در واقع تجدید حیات معنوی در این مقطع شکل گرفت و تا آخرین روزهای اسارت تداوم یافت.
🔹️درس بزرگ دیگه این ماجرا این بود که حتی در سخت ترین شرایط نباید نا امید و تسلیم شد. بچهها با این کارشون به بقیه آموختن که با#امید و #توکل می شود دست به کارهای بزرگ زد. گر چه نتیجۀ نهایی حاصل نشد و بچه ها نتونستن به ایران برسن و دوباره برگردونده شدن به محیط اسارت، اما اگه مقداری تجربه بیشتر داشتن و می تونستن کمی پول فراهم کنن ،آزادی و رسیدن به ایران دور از دسترس نبود.
💥درس دیگهی این#حماسه_بزرگ، حتی برای دشمن، روحیه#مقاومت و جنگندگی اسرای ایرانی بود که هیچ گاه تسلیم شرایط نشدن و تلاش میکردن که بر شرایط فایق و پیروز بشن. فرار از چنگ دشمن با اون همه استحکامات و موانع بمعنای روحیه شکست ناپذیری اسرا بود. فرار#تیغ_دو_لبه بود. در صورت موفقیت لبۀ تیزش به دشمن بر میگشت و مفتضحش میکرد و در صورت ناکامی چه بسا فرد رو به کام مرگی دردناک و یا شکنجههای طاقت فرسا می فرستاد...
🌍#کهکشانیها
📌شهدا همیشه برای ما شبیه اسطورههای فرازمینی بودن که انگار در برههای از زمان ماموریت زمینی پیدا کردن تا با ما زندگی کنن و یه گوشه از تاریخ برای همیشه تو حافظههای جمعی سرزمینمون ثبت بشن
🔹️در کهکشانیها بخشی از روایات و سبک زندگی شهدا رو با شما به اشتراک بذاریم، خاطرات و نکتههای کوچیکی که عمل بهشون میتونه نتیجههای بزرگ رو رقم بزنه
💢روایت کمتر شنیده شده از شهید صیاد شیرازی
🔸برشی کوتاه از زبان همسر شهید صیاد شیرازی درباره کمک کردن این فرمانده بزرگ جنگ در منزل
⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡
📖 روایت «#هزار_و_دوازدهمین_نفر»
🔸٢٠٠ خاطره🔸️از#سردار_سپهبد_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی
🔺فصل نهم: مردم داری
🔸صفحه: ۱۶۹
🔻ادامه قسمت صدونودوسوم :دخترم گریه نکن
✍دلهره داشتم.
سرانجام خبررسید:سرداربه موکب می آید.
راه افتادیم.
ازبس که به بن بست خورده بودم،گریه ام گرفت.
وسط جاده بودیم که تماس گرفتندوگفتندسرداربه موکب رسیده است.
باسرعت خودمان رابه آن جارساندیم. لحظه ی ورودم ایشان رادیدم که باروی بازازگروه مااستقبال کرد.
درخواست مصاحبه کردم.
عذرخواهی کردوگفت:دلخورنشودخترم.
رفتم باابومهدی المهندس مصاحبه گرفتم،اماازشدت گریه حالم بدشد.
ادامه دارد…