eitaa logo
- نویسنده ِ مبهم .
107 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
862 ویدیو
72 فایل
نویسندگی؟! خیر! ترشحات‌ذهنِ‌انسان . مینویسم‌از‌اعماق‌قلب . اندکی‌نویسنده‌و‌کمی‌عکاس . کپی؟! باذکر‌نامِ‌نویسنده . https://daigo.ir/secret/3434695037 شنوایِ‌شما .
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقای‌همیشگی‌کانال‌فردا‌در‌حین‌تلاوت‌دعای‌عرفه‌بنده‌و‌عوامل‌محترم‌فرزند‌روح‌الله‌و‌فراموش‌نکنید✨ مخلص شما: خادم‌الحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثَانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِي الْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا ۖ فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَأَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلَىٰ ۗ وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا ۗ وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ﴿۴۰﴾ 🔸 اگر شما او را (یعنی رسول خدا را) یاری نکنید البته خداوند او را یاری کرد هنگامی که کافران او را که یکی از دو تن بود (از مکه) بیرون کردند، آن‌گاه که در غار بودند (و خدا بر در غار کوه پرده عنکبوتان و آشیانه کبوتران گماشت تا دشمنان که به عزم کشتنش آمده بودند او را نیافتند) و آن‌گاه که او به رفیق و همسفر خود (ابو بکر که پریشان و مضطرب بود) می‌گفت: مترس که خدا با ماست. آن زمان خدا وقار و آرامش خاطر خود را بر او فرستاد و او را به سپاه و لشکرهای غیبی خود که شما آنان را ندیدید مدد فرمود و ندای کافران را پست گردانید و ندای خداست که مقام بلند دارد، و خدا را کمال قدرت و دانایی است. 💭 سوره: توبه (برائت)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| اللّٰهُمَّ اجْعَلْنِى أَخْشاكَ... 🔅اللّٰهُمَّ اجْعَلْنِى أَخْشاكَ كَأَنِّى أَراكَ 🔅وأَسْعِدْنِى بِتَقْواكَ 🔅ولَا تُشْقِنِى بِمَعْصِيَتِكَ...
به‌نام‌او ؛ رمان‌دختر‌قرتی‌ ؛ پسر‌طلبه . پارت‌چهاردهم : صدای‌درشنیدم‌به‌اجبار‌چشمام‌وباز‌کردم استخون‌درد‌گرفته‌بودم ،‌ دمر‌خوابیده‌بودم‌بلند‌شدم‌و‌‌به‌ساعت‌نگاه‌کردم شش‌ونیم‌صبح‌کدوم‌خریه‌درمیزنه _کیه _منم‌ارمان‌رهامم _رهام‌کیه _رهامم‌دیگه‌ارمان _آعا‌رهام‌دهنت‌گلباران‌توروحت‌ دروباز‌کردم‌‌رهام‌پشت‌دربود _هوم _دردمیکنه‌دستم _بیشعور‌تونمیگی‌من‌خوابم؟تازه‌دوساعته‌خوابیدم ! _قبلا‌چیکار‌میکردی‌؟ _بچه‌میخوابوندم‌بااجازه‌شما _خاک‌توسرت میخندید‌‌ومیخواستم‌کلش‌وهم‌مثل‌دستش‌کنم _رومخ‌بدبخت‌چرا‌میخندی _زن‌ذلیل _نخند‌زر‌بزن _درددارم‌چند‌بار‌بگم؟ _آیهانو‌بیدار‌کن _کردمش‌یکی‌زد‌توصورتم _خاک‌توسرت‌که‌از‌پس‌اون‌برنمیای صبر‌‌الان‌میام. رفتم‌جلواینه‌یه‌دستی‌به‌موهام‌کشیدم‌ورفتم‌بیرون تواشپز‌خونه‌مسکن‌قوی‌برداشتم‌ورفتم‌سمت‌اتاقشون‌رهام‌بالاتختش‌دراز‌کشیده‌بود‌و‌هی‌لبش‌وگاز‌میگرفت _بیا‌اینو‌بخور‌بهتر‌میشی _ایهان‌اصلا‌ادم‌نیست‌درک‌نمیکنه‌دارم‌از‌درد‌میمیرم _دقیقا‌کجات‌درد‌میکنه؟ _از‌کتفم‌تیرمیکشه‌تا‌پایین‌بی‌حسه‌دستام _اگه‌بهتر‌نشدی‌قوی‌ترش‌وبرات‌میارم _اوکی‌برو‌بخواب آیهان‌بد‌خوابیده‌بود‌اومدم‌بیدارش‌کنم‌یک‌ی‌کوبوند‌توصورتم _چرا‌میزنه. _دیدی‌بهت‌گفتم‌میزنه؟! _صبح‌باهاش‌کار‌دارم‌من‌رفتم‌بخوابم _باشه‌برو _کمتر‌وول‌وول‌بخور‌من‌رفتم‌بخابم‌بیدارم‌کردی‌اون‌یکی‌دستتم‌میشکنم رفتم‌تواتاق‌ساعت‌حوالی۵بود دوباره‌خوابیدم.. ‌_ارماااااان‌ارمان‌دیوونه‌شدم‌‌پاشووو آیهان‌بیا‌اینو‌خودت‌بیدارش‌کن‌اه! اهمیتی‌ندادم‌و‌ب‌خواب‌خودم‌ادامه‌دادم یهو‌‌یه‌جرم‌عظیمی‌افتاد‌روم‌ احساس‌کردم‌همه‌محتویات‌داخلی‌‌که‌یه‌انسان‌میتونه‌داشته‌باشه‌ریخت‌بیرون _اععع‌شکمم‌اخ‌همه‌جام‌ایهاااان‌توروحت‌ای‌دهنت‌گلباران‌ایهان _بیدار‌میشی‌یا‌یه‌بار‌دیگه‌بیام؟ _پامیشم‌جان‌جدت‌پاشو‌از‌روشکمم‌محتویات‌معدم‌ریخت از‌روشکمم‌پاشد‌بلند‌شدم‌یه‌نفسی‌چاغ‌کردم‌دستی‌ب‌موهام‌کشیدم‌لباسمو‌با‌یه‌هودی‌سبز‌عوض‌کردم‌و‌برگشتم‌سمت‌ایهان _چیه‌چرا‌برزخی‌نگام‌میکنی؟! _میکشمت‌آیهان ! دویدم‌دنبالش‌عین‌اسب‌میدوید‌وبهش‌نمیرسیدم _ای‌خدا‌نکشتت‌بچه‌جان _ب‌من‌میگی‌بچه؟!من‌ازت‌بزرگترما _هرموقع‌بچه‌دار‌شدی‌بیا‌بگو پسره‌سه‌نقطه _تقبل‌الله‌حاج‌عاقا _ایهااااااان _اوکیه‌‌اذیتت‌نمیکنم‌بریم پخی‌زد‌زیر‌خنده‌اهمیت‌ندادم‌و‌ابی‌ب‌دست‌وصورتم‌زدم سلما‌خواب‌بود‌وطاها‌رو‌پاهای‌رهام _قربونت‌بره‌بابایی :) رها‌میز‌صبحونه‌وچیده‌بود بچه‌رو‌از‌پاهای‌رهام‌گرفتم‌و‌رهام‌هم‌نشست‌دور‌میز ایهان‌بافاصله‌ازمن‌نشست _کی‌برمیگردیم‌خونه؟! _بزار‌یه‌دوروزی‌اینجا‌بمونیم‌دلمون‌تنگ‌شد‌خوب امشب‌‌مامان‌بابا‌میرسن‌ _اره‌یکم‌دیرتر‌بهشون‌بلیط‌دادن _خب‌پس‌رها‌من‌باید‌برم‌حوزه خیلی‌وقته‌ابوالفضل‌و‌حسین‌وبقیه‌رفقامو‌ندیدم‌دلم‌تنگ‌شد‌خب امشب‌هم‌هیئت‌شبانه‌ست‌من‌سخنرانی‌دارم _ای‌بابا‌کی‌برمیگردی؟ _تااخر‌نمیمونم‌۱۰اینا‌میام _باشه‌پس‌از‌الان‌میری؟ _اره‌کار‌زیاد‌دارم‌دست‌تنهایی؟ _نه‌رهام‌هست _رهام‌که‌وضعش‌اینطوریه..‌چطور‌میخواد‌به‌توکمک‌کنه؟ _نگران‌نباش‌ارمان‌خریدارومیکنم‌میام _پسرجان‌به‌خاطرخودت.میگم‌تودیروز‌اینو‌گچ‌گرفتی‌الان‌یه‌تیکه‌هم‌جوش‌نخورده‌که‌درد‌نداشته‌باشی ؛ _بابا‌توچیکار‌داری‌برو‌دیگه _بادمپایی‌دنبالت‌کنیم‌آرمان؟ _چقدر‌شما‌قدر‌منو‌نمیدونیدواقعا‌براتون‌متاسفم عمامه‌ام‌وگزاشتم‌و از‌خونه‌خارج‌شدم‌وراه‌افتادم‌سمت‌حوزه
به‌نام‌او ؛ رمان‌‌پنج‌گربه؛ پارت‌یک: نفس‌نفس‌میزدم‌و‌سعی‌میکردم‌با‌دستم‌جلوی‌دهن‌میعاد‌وداشته‌باشم _انقدر‌سر‌وصدا‌نکن‌اع!دودقیقه‌خفهشو‌دیگه ! از‌لای‌کمد‌تنگی‌که‌من‌و‌میعاد‌توش‌قایم‌شده‌بودیم‌و‌درحال‌جان‌دادن‌بودیم‌‌نیم‌ناگاهی‌به‌بیرون‌انداختم صدای‌دراومد‌آیه‌بود _اهل‌خونه‌کسی‌نیست؟ آهسته‌وارد‌اتاق‌شد‌ومقنعه‌اش‌ودراورد رفت‌سر‌یخچال دیگه‌داشتیم‌خفه‌میشدیم‌که‌دوباره‌صدای‌در‌شنیدم اخجون‌بلاخره‌علی‌رسید _سلام‌علیکم‌اهل‌البیت صدای‌آیه‌رو‌شنیدم‌درحالی‌که‌دهنش‌پر‌بود‌گفت: _سلام‌داداشی‌کسی‌نیست _مهدی‌ومیعاد‌کجان؟ای‌دوتا‌همیشهخونه‌چاپیدن‌که عجب‌بیشعوریه‌این‌علی‌ما‌میچاپیم؟ وارد‌اتاق‌شد‌عمامه‌شد‌وگزاشت‌روی‌میز‌و‌عبا‌وقباش‌هم‌دراورد پشت‌به‌ما‌بود‌،کلاه‌هودیم‌وگزاشتم‌روسرم‌به‌میعاد‌هم‌اشاره‌کردم‌که‌بزاره‌سرش _یک..دو..سه ! یهو‌در‌وباز‌کردیم‌و‌داد‌زدیم‌؛جیغ‌بنفشی‌کشید‌وافتاد‌روتخت _وای‌وای‌خدامرگم‌بده‌شما‌دوتا.. سمتون‌خیز‌برداشت‌ _میعاد‌بدو‌که‌فرارکنیممم دویدیم‌سمت‌آیه‌پشتش‌قایم‌شدیم _داداش‌بخاطرمن‌کاریشون‌نداشته‌باش _چیچیو‌کارشون‌نداشته‌باشم؟‌داشتم‌سکته‌میکردم‌احمقاااا _حقت‌بود‌علیییی فرارکردیم‌سمت‌در‌که‌در‌باز‌شد‌و‌مهدیا‌اومد‌داخل _وای‌مهدی‌بدو‌فرارکنیم‌صاحابش‌اومد مهدیا‌بدوبدو‌رفت‌کنار‌علی _چیشده‌دورت‌بگردم؟ _این‌دوتا‌نزدیک‌بود‌سکتم‌بدن برگشت‌سمتمون‌وبرزخی‌بهمون‌نگاه‌انداخت _گفتی‌دقیقا‌کدوم‌دوتا؟ _مهدی‌ومیعاد _علی‌منو‌میزنین؟داداشی‌منو‌میزنین؟ دمپاییشو‌دراورد‌و‌پرت‌کرد‌سمتمون‌ جاخالی‌دادم‌خود‌تومخ‌میعاد _اخ‌اخ‌مهدیا‌غلط‌کردم‌ببخش _بیخود‌غلط‌کردین پسرای‌بد ! برید‌تو‌اتاق‌تاشب‌بیرون‌نیاید _چشم‌باشه‌چشممم دویدیم‌تواتاق‌و‌در‌وبستیم میعاد‌سرش‌وماساژ‌داد _خدانابودت‌نکنه‌مهدی‌نقشه‌توبود _نقشه‌خوبی‌نبود !باید‌روش‌کار‌کنیم _اخ‌اخ‌سرم‌خیلی‌سنگین‌بود‌دمپاییش _عمامه‌علیه؟ _نه‌برای‌عممه‌خوب‌کی‌اینجا‌طلبس؟ _بدش‌به‌من! _نه‌نه‌عمامه‌نه‌مهدی!علی‌سیده‌یهو‌آه‌میکشه‌جدش‌سرمون‌خالی‌میکنه _اسکلی‌میعاد؟خب‌علی‌سید‌باشه‌ما‌چی‌ایم‌پس؟ _شاید‌علی‌رو‌بیشتر‌دوست‌داشته‌باشن _ضربه‌مهدیا‌کاری‌بودا _مشخصه؟ صدای‌بلندی‌از‌بیرون‌اومد _صدا‌میشنوم‌ساکت‌باشید‌تا‌مامان‌بیاد ساعت۱ظهر‌بود‌مامان‌هم‌الانا‌باید‌بیاد دقیقا‌توهمین‌ثانیه‌مامان‌وارد‌شد‌از‌اتاق‌خارج‌شدیم‌ورفتیم‌پشتش _مامان‌نگاه‌کن‌مهدیا‌زده‌توسر‌میعاد‌اصلا‌روانی‌شده‌بچه‌یک‌چرت‌وپرتایی‌میگه _مهدی؟! میعاد‌برزخی‌نگام‌میکرد مهدیا‌اون‌یکی‌دمپایی‌و‌پرت‌کرد‌دوباره‌جاخالی‌دادم‌وصاف‌خورد‌همون‌جای‌قبلی نشستم‌رو‌زمین‌وشروع‌کردم‌به‌خندیدن _خجالت‌بکش‌مهدیا‌،‌داداشاتن بلند‌شدم‌وبرا‌مهدیا‌زبون‌دراز‌کردم _ماماننننن‌اینا‌علی‌وترسوندن _ترسوندنش‌نزدنش‌که‌زدی‌بچهامو مامان‌که‌رفت‌مهدیا‌کفگیر‌دستشو‌پرت‌کرد‌سمتم رفتم‌سمت‌راست‌و‌صاف‌خورد‌وسط‌پیشونی‌میعاد ایندفعه‌اخ‌بلندی‌گفت الان‌همه‌به‌خونم‌تشنه‌بودن‌از‌خنده‌جلوم‌و‌نمیتونستم‌نگه‌دارم مهدیا‌ترسید‌و‌اومد‌سمتش _داداشی‌بخدا‌قصدم‌اون‌حیف‌نون‌بود درسته‌توهم‌کرم‌داشتی‌اما‌بیشتر‌از‌حقت‌خوردی‌شرمنده _اهاواهایی‌سرم نگاهی‌به‌قیافه‌میعاد‌انداختم‌پیشونیش‌بادکرده‌بود‌وکبود‌شده‌بود _وای‌دلم‌خدایا‌این‌خانواده‌را‌برای‌من‌حفظ‌بفرما علی‌بلند‌گفت _امین‌بحق‌من‌مظلوم میعاد‌باهمون‌حالت‌گفت _زرشک _به‌علی‌من‌گفتی‌زرشک؟حقت‌بود‌هرچی‌زدم‌نوش‌جانتتتتت ادامه‌دارد
-‌نگاه‌کردنت‌عادت‌است؛‌نگاهم‌کنی‌«آروزست»🌱✨
-اگه‌قهری‌با‌من‌،‌باشه رفاقت‌ک‌سرجاشه ولی‌بیشتر‌‌عزیز‌من؛‌ حواست‌ب‌منم‌باشه❤️‍🩹
صاحب‌این‌❤️‌حسین‌است‌و‌بس...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سید‌مهدی‌هستم‌مخلص‌شما _امان‌از‌دست‌شما‌دوتا‌فسقل _هوی‌فاز‌بزرگتری‌نگیر.همسن‌علی‌دیگه کلا۳سال‌بزرگتری _میعادکجاست؟ _تواتاقمون‌خوابه‌بنده‌خدا‌یه‌ساعتی‌تودستشویی‌زندانی‌بود _شما‌باید‌اعدام‌میشدین _چشم‌منتظر‌حکم‌شمابودیم _علی‌کجاست _روبه‌روی‌من‌کپیده _بهش‌بگو‌ساعت۴‌حوزه _مبارکه‌ایشالا‌خوشبخت‌بشین _مهدی‌خفه میعاد‌اومد‌سمتم‌فهمید‌ممده‌گوشی‌وبرداشت _قرارملاقات‌میزارین؟بدون‌ما؟ ‌ب‌پای‌هم‌پیرشین _میعاد‌تودیگه‌‌خفه‌چ‌بلایی‌سرداداشم‌اوردی؟ _هیچی‌کرم‌ریختم‌آی‌هو‌کرم _فاز‌انگلیسی‌نگیر‌حالا _دوس‌داشتم‌عشقم‌کشید‌باتشکر _ای‌توروحتون‌ _گل‌توروحمون؟ _نه‌گلااااااب _دهنت‌گلباران‌برادر‌آخوند‌من _من‌علی‌ومیخوام _باشه‌حالا‌بهت‌میدیمش‌افسرده‌نشو‌خانواده‌سختگیری‌نیستیم _وای‌خفهشو‌میعاد‌دارم‌میمیرم‌از‌خنده علی‌پلک‌زد‌چشماشو‌باز‌کرد‌گوشی‌وقاپید _چیکار‌میکردین‌توگوشیم؟ _شوهرت‌میدادیم زدیم‌زیرخنده‌وفرارکردیم
به‌نام‌او ؛ رمان‌پنج‌گربه؛ پارت‌دوم: _مهدیییییی میعاد‌عین‌دخترا‌قهر‌کرد‌رفت‌تواتاق _اوخ‌اوخ‌مهدیا‌بدکوبوندی‌توکلش پخی‌زدم‌زیر‌خنده‌ایه‌که‌تازه‌لباس‌مدرسش‌وعوض‌کرده‌بود‌اومد‌تواتاق‌ولم‌داد‌رو‌مبل _چیه‌ایه‌پکری؟ _اجی‌مهدیا‌امتحانای‌سنگینی‌داریم _ب‌من‌دیگه‌نگو‌تو۱۷سالته‌همش مونده‌تاب‌من‌برسی _اوووو‌یجوری‌میگی‌انگار۶۰سالته توهمش‌سه‌سال‌ازمن‌بزرگتری _وااای‌ایه‌اینو‌بیخیال‌بیا‌ببین‌ما‌چه‌سختی‌داریم _مهدی‌اقا‌اول‌اینکه‌شما‌همش‌‌۲۱سالته دوم‌اینکه‌سپاه‌اصلا‌سخت‌نیست اون‌میعاد‌بدبخته‌که‌وسط‌سری‌معادلات‌گیرکرده _میخواست‌قل‌من‌نباشه‌وهمچنین‌میخواست‌کامپیوتر‌ونزنه؛ مشکل‌خودشه مامااااان‌گشنمه‌ _بیا‌مادر‌بیاین‌نهار‌امادست رفتم‌تواتاق‌دروباز‌کردم‌دیدم‌میعاد‌برزخی‌نگام‌میکنه‌با‌دسته‌جاروبرقی‌روب‌روم‌ایستاده _عزیز‌برادرم‌مادوقلوییم‌ب‌من‌رحم‌کن _دهبار‌گفتم‌بزار‌من‌نقشه‌بکشم ! _غلط‌کردم _پس‌گمشو‌نقشه‌جدید‌منو‌عملی‌کنیم _بریم‌چطو‌هست‌حالا؟ _هیچطو ! سوزن‌ته‌گرد‌داری؟ _از‌مهدیا‌میدزدم‌چیشده؟ صدای‌دراومد‌انگاری‌بابا‌اومده‌بود _اون‌صندلی‌خرابی‌که‌برای‌میز‌نهار‌‌خوریمون‌بود‌بیار _اوکی‌انقدر‌بهم‌دستور‌ندیا‌پرونشو _بدوبدو‌بی‌تربیت یواشکی‌رفتم‌تو‌اتاق‌مهدیا‌بسته‌سوزنا‌رو‌‌دزدیدم‌و‌از‌توانباری‌صندلی‌واوردم‌بالا مامان‌تعجب‌نکرد‌چون‌من‌زیاد‌با‌وسایل‌خونه‌ورمیرفتم _بیا‌اینم‌از‌این صندلی‌چشمی‌انگار‌سالم‌سالم‌بود تنها‌مشکلش‌این‌بود‌که‌‌جایی‌که‌میشینن‌شل‌بود‌ومیوفتاد میعاد‌‌یجوری‌ردیفش‌کرد‌باسوزن‌ته‌گرد‌که‌عین‌اصلیش‌شد _خب‌اینو‌میبری‌میزاری‌جا‌صندلی‌علی صندلی‌علی‌هم‌میاری‌اینجا حواس‌کسی‌جمع‌نبود‌مامان‌مشغول‌اشپزی‌بود‌گرفتمش‌گزاشتمش‌جاش‌وصندلی‌سالم‌وبردم‌تو‌اتاق _بریم‌نهار _داریم‌می‌پخیم‌بیا‌‌لباسمون‌وعوض‌کنیم _من‌تیشرت‌سبزم‌ومیپوشم توزرد‌وبپوش _اوکی تیشرتامون‌وپوشیدیم‌و‌رفتیم‌بیرون‌به‌بابا‌سلام‌کردیم‌و نشستیم‌روصندلی‌‌همه‌دورسفره‌بودن علی‌یه‌تیشرت‌سفید‌پوشیده‌بود اومد‌سمت‌میز _به‌به‌قرمه‌سبزی ! همین‌که‌نشست‌رو‌صندلی‌‌کفش‌افتاد‌وعلی‌قالبش‌شد _اخ‌اعععههخ‌سوزن‌رفت‌تو‌پهلومممم میعاد‌پخی‌زد‌زیر‌خنده‌ودوید‌بیرون مهدیا‌بادمپایی‌رفت‌دنبالش‌مستقیم‌رفت‌تودستشویی بزور‌خندم‌ونگه‌داشتم‌و‌باکمک‌بابا‌علی‌ودر‌اوردیم کج.کجی‌رفت‌سمت‌دستشویی مهدیا‌عین‌شیر‌ایستاده‌بود‌تا‌میعاد‌بیاد‌بیرون‌بکوبونتش‌به‌دیوار _جرئت‌داری‌بیابیرون _نمیخوام _اخ..میعاد‌..سرت‌واز‌تنت‌جدامیکنم _شمری‌شمر _میعاد‌میکشمتتتت _من‌که‌نمیام‌بیرون ببینم‌شما‌بیشتر‌نیاز‌پیدا‌میکنید‌بیاید‌این‌تو‌یا‌من‌بیشتر‌نیاز‌پیدا‌میکنم‌بیام‌اون‌بیرون بابا‌میخندید‌و‌مامان‌‌ب‌ما‌نگاه‌‌پر‌از‌افسوس‌‌مینداخت _بیاین‌نهار‌بخوریم‌بچه‌منم‌از‌اونجا.بیاریدش‌بیرون _عمرامامان‌علی‌و‌داشت‌میکشت _خب‌شیطونه‌بچم‌‌بچه‌شیطونی‌نکنه‌مریضه _مامان‌خودت‌میگی‌بچه‌نه‌این‌دوتا‌خرس _کجاشون‌خرسه؟لاغر‌ونحیفن _اره‌خیلی!‌لاغری‌داره‌ازشون‌میباره _خب‌لاغریم‌دیگه‌مهدیا _بریم‌نهار‌درو‌قفل‌کن مهدیا‌در‌وقفل‌کرد‌دلم‌ب‌حالش‌سوخت‌اون‌تو نهار‌و‌خوردیم‌علی‌رفت‌سمت‌دستشویی _علی‌میخوای‌ازادش‌کنی؟ _اوخ‌یادم‌رفته‌بود‌اون‌توئه ! نیاز‌مبرم‌دارم‌به‌اونجا _بازش‌کن‌علی‌،مامان _چشم درو‌باز‌کرد‌میعاد‌پرید‌بیرون‌ونفسی‌کشید _واااااای‌چه‌بوی‌بدی‌میداد رفت‌نشست‌‌سرمیز‌وشروع‌ب‌خوردن‌غذاکرد ‌علی‌بعد‌غذا‌رفت‌رومبل‌چرت‌بزنه کولر‌وروشن‌کردم‌تا‌یکم‌خنک‌شه‌بچه کلی‌بلا‌سرش‌اوردیم‌امروز میعاد‌رفت‌سمت‌کامپیوترش _میعاد‌بریم‌هیئت؟! _چرا؟ _بچها‌تصمیم‌دارن‌برای‌غدیریرنامه‌بگیرن‌یکم‌زودتر‌میریم‌جلسه‌داریم بعدش‌هم‌جلسه‌هفتگی _اوکی‌میام _خیلی‌کار‌داری؟ _نه‌زیاد‌میخوام‌بخوابم‌یکم‌صبح‌کلاس‌بودم‌خستم ظهرم‌که‌اون‌شیرین‌بازیا _مراقب‌باش‌مهدیا‌کرمش‌ومیریزه _اوکی‌برو‌استراحت‌کن روبه‌روی‌علی‌رومبل‌دراز‌کشیدم‌‌و‌پتو‌نازک‌وکشیدم‌سرم طولی‌نکشید‌که‌خوابم‌برد ؛ وقت‌بیدار‌شدم‌علی‌همچنان‌خواب‌بود مامان‌داشت‌چایی‌دم‌میکرد _سلام‌مامان _سلام‌گلم‌خسته‌بودیا _خیلی‌‌خسته‌بودم‌مخصوصا‌بااون‌عملیات‌عجیب‌غریب‌بلا‌اوردن‌سر‌حاج‌علیمووون _اذیتش‌نکنید‌بچمو‌نگاه‌کن‌چه‌مظلوم‌خوابیده _یکی‌این‌مظلومه‌یکی‌ننه‌ترامپ مامان‌شیرین‌خندیدگوشی‌علی‌زنگ‌خورد اسم‌محمد‌روش‌نمایان‌شد برداشتمش _جان‌ممد‌جان _به‌آقامهدی‌گل‌گلاب _سلام‌داداش‌عینکیمون‌چطوری‌چشات‌چطورن _سلام‌میرسونن‌‌علی‌کجاست؟ _جات‌خالی‌ممد‌‌میعاد‌صندلی‌شو‌دستکاری‌کرد‌قالب‌شد‌سوزن‌رفت‌توپهلوش وای‌داشتیم‌جر‌میخوردیم _چیکار‌دارید‌بهش‌سیده‌اولاد‌پیغمبره‌داداشم _نکنه‌ناعوذ‌بالله‌ما‌اولاد‌یزیدیم ماهم‌سیدیم‌دیگه
به‌نام‌او ؛ رمان‌پنج‌گربه؛ پارت‌سوم: _من‌اخر‌شما‌دوتارو‌گیرتون‌میارم اینو‌گفت‌و‌شروع‌کرد‌به‌حرف‌زدن _میعاد‌ساعت‌چنده؟ _۳ونیمه _ساعت‌چند‌باید‌بریم‌هیئت؟ _نوشته‌بود۳ _بعدازظهر؟ _نه‌نصف‌شب‌غیب‌میگی؟یاموسی‌عیسی بدوبریم‌‌طاها‌جرمون‌میده سریع‌لباسمون‌وپوشیدیم‌ من‌روتیشرت‌سفیدم‌پیراهن‌سبز‌کمرنگ‌پوشیدم‌واستینشو‌بالادادم‌باشلوار‌مشکی میعاد‌هم‌تیشرت‌سفید‌و‌پیراهن‌جلوباز‌سبز‌ارتشی‌پوشیده‌بود‌‌وشلوار‌خاکی ساعت‌نزدیک‌چهاربود‌و‌میعاد‌همچنان‌جلوی‌اینه‌به‌موهاش‌میرسید _میعاد‌خوشگلی‌بخدا‌بیابریم _امادم‌بریم‌اخ‌ساعتم ساعتشو‌گرفت‌وراه‌افتادیم‌سمت‌‌پایگاه زیادی‌راه‌نبود‌و‌۱۰دقیقه‌ایی‌پیاده‌رسیدیم توی‌خیابون‌درمورد‌علی‌میگفتیم‌ومیخندیدیم _وای‌میعاد‌بسته‌دلم..ماروکجای‌‌بهشت‌جامیدن؟ _تواعماقش _اره‌جون‌عمت وارد‌پایگاه‌شدیم‌ومستقیم‌رفتیم‌تواتاق‌جلسه اصلا‌یادمون‌رفت‌دربزنیم همه‌بزرگان‌نشسته‌بودن‌اخ‌بابااینجا‌چیکار‌میکنه _اخ‌میعاد‌خراب‌کردیم _بدخراب‌کردیم‌مهدی. حاج‌اقا‌مظفری‌رئیس‌پایگاه‌بود‌وهمچنین‌استاد‌حوزه‌علی _به‌به‌برادران‌‌افسانه‌ایی یک‌ساعته‌آزگار‌‌مارو‌علاف‌کردین نه‌علی‌مثل‌شما‌بی‌نظمه‌نه‌پدرتون موندم‌به‌کی‌رفتین‌شمادوتا بابا‌برزخی‌نگامون‌میکرد اخ‌نمیری‌علی‌هرجا‌میریم‌تورو‌میزنن‌توسرمون _یه‌جا‌هم‌خودش‌نباشه‌حرفش‌هست _هیس‌حرف‌نزن‌میعاد _اجازه‌هست‌حاجی؟خواب‌موندیم‌بولله همش‌نقصیر‌این‌علیه _بشین‌باباجان‌بشین شمادوتا‌پرفسور‌نباشید‌اصلا‌هیچه _حاجی‌نمیدونستیم‌بابا‌هم‌هست بیدارمون‌نکرد‌شرمنده _باشه‌باباجان‌باشه‌میعاد‌جان‌بشین نشستیم‌‌و‌جلسه‌وشروع‌کردند هرکی‌یه‌نظری‌میداد‌میعاد‌یجوری‌بود نه‌حرف‌میزد‌نه‌شیطونی‌میکرد طوطئه‌در‌سرداره؟ _میعاد _بله _چته‌چرا‌منگی؟ _خوابم‌میاد‌بشدت _منم‌برادر‌منم _خب‌‌برادران‌حسینی‌نظرشماچیه؟ _من‌یا‌میعاد؟ _هردوتون‌بگید‌میشنویم‌بلاخره‌عید‌غدیره‌شما‌دوتا‌هم‌سیدید‌قربون‌جدتون‌برم‌بگید _هیئت‌که‌پایه‌ثابته‌به‌نظرم‌یه‌ایستگاه‌صلواتی‌باشه‌عالیه مثل‌قم‌که‌توی‌ولادت‌امام‌عصر‌موکب‌گزاری‌میکنن _خوبه‌اتفاقا‌بانی‌امسالمون‌زیاده میعاد‌تو‌نظری‌نداری؟ میعاد‌جواب‌نداد‌داشت‌چرت‌‌میزد‌وسط‌جلسه _میعااااد بازم‌پاسخی‌نداد؛حق‌داشت‌چرت‌بزنه دو‌شب‌اصلا‌نخوابید‌مشغول‌‌درس‌بود امروز‌هم‌نخوابیده‌بود‌فردا‌امتحان‌مهمی‌داشت‌سه‌ماه‌وقت‌گزاشته‌بودبراش _میعادبابا؟بیداری؟ دستش‌وگرفت‌به‌سرش‌‌چشماشو‌فشرد _میعاد‌خوابت‌میاد؟وسط‌جلسه؟ یکی‌زدم‌به‌دستش‌ک‌از‌رو‌صندلی‌سرخورد‌افتاد‌ _مهدی‌اب‌بیار دویدم‌سمت‌پایین‌پایگاه‌‌اب‌گرم‌بود‌شربت‌گرفتم‌بردم‌بالا _بابا‌اب‌نیست‌شربته روی‌صندلی‌نشست‌بهش‌شربت‌ودادن‌خورد _خوبی‌بابا؟ _اره‌خوبم‌خوابم‌میومد‌یکم _دوروزه‌نخوابیدی‌دیگه‌‌همین‌میشه _خب‌چرا‌اومدی‌جلسه _از‌ترس‌شما‌ _من؟‌خب‌به‌پدرت‌میگفتی‌بچه‌جان _نه‌خوبم‌سرم‌درد‌میکنه _مطمئنی؟داغی‌هاا _داغ‌نیستم‌گرممه‌خوبم‌ _برید‌خونه‌برید‌..محمد‌جان‌توهم‌برو _ممنون‌حاجی‌شرمنده میعاد‌رفت‌بیرون‌ _وقت‌کردی‌بهش‌بگو‌بره‌دکتر‌همینجوری‌نمیشه‌درس‌خوند یکم‌از‌این‌مهدی‌یادبگیره‌اصلامهم‌نیست‌براش _تهش‌ب‌من‌ختم‌شد‌دیگه؟ای‌بدبخت‌مهدی _خب‌چیه‌راست‌میگه‌بابام طاهابرام‌زبون‌دراورد‌بعدا‌ب‌حسابت‌میرسم طاها‌پسر‌حاجی‌بود‌اما‌یه‌تیکه‌از‌حاجی‌ب‌ارث‌نبرد‌؛هیچی‌رو‌! _بابابریم‌خونه؟ _بریم‌باباجان‌ممنون‌حاجی‌یاعلی از‌پایگاه‌خارج‌شدیم‌دیدیم‌میعاد‌داره‌ب‌صورتش‌اب‌میزنه _اومدین؟بریم؟ _بابامطمئنی‌خوبی؟دکتربریم؟ _نه‌بابا‌خوبم‌مهدیا‌هست‌دیگه‌دکتره _باشه‌بابا‌بریم رسیدیم‌خونه‌من‌هیچ‌درسی‌نداشتم‌و‌بقیه‌داشتن‌عین‌خر‌درس‌میخوندن علی‌همرفته‌بود‌بیرون _من‌حوصلم‌سررفت‌میعاد‌بیا‌دیگه _درس‌دارم _رنگت‌پریده‌بابا‌چیچی‌‌میخوای‌بخونی‌دیگه؟ _بزار‌این‌امتحانم‌وبدم‌‌چشم _اه‌برو‌گمشو‌اصلا اومدم‌بیرون‌از‌اتاق‌خودمو‌پرت‌کردم‌جلو‌کولرروی‌مبل _حوصله‌ات‌سررفته؟ مهدیابود‌داشت‌اب‌میخورد _معلومه‌سررفته‌همتون‌دارید‌درس‌میخونید منم‌یه‌امروز‌بیکارم؛اه‌من‌رفتم‌اداره _زودتر‌میرفتی‌خب‌یاداری‌مزاحم‌من‌میشی‌یا‌میعاد _راستی‌مهدیا‌گفتم‌بهت‌چیشده؟ _چی‌چیشده؟ یهو‌فضولیش‌گل‌کرد‌اب‌وول‌کرد‌واومد‌نشست‌کنارم _خب‌بگوچیشده‌دارم‌از‌فضولی‌میمیرم _واقعا‌نمیدونی؟بابابهت‌نگفته؟ _یاابلفضل‌چیشده؟ _مهدیا‌واقعا‌برات‌متاسفم _خب‌نمیری‌مریض‌نشی‌ایشالا‌خب‌بگو‌دیگه _برو‌پیش‌علی‌جونت! _مهدی‌جونی‌داداش‌خوبم‌خب‌بگو‌دیگه _بوسم‌کن اومد‌نزدیک‌لپم‌وبوسید _خوبه؟ _بگو‌عاشقمی‌دوسم‌داری _توعشق‌منی‌مهدی‌جونی سید‌مهدی‌خودمی‌عاشقتم _خوبه‌ازت‌راضیم یهو‌زد‌توپهلوم _نمیری‌بگووو _امروز‌که‌پایگاه‌بودیم..خب..
ب‌نام‌او ؛ رمان‌پنج‌گربه؛ پارت‌چهارم: _خببب _میعاد‌کلا‌خواب‌بود‌‌اصلا‌یجوری‌بود _عاشق‌شد‌بچمممم؟ _مهدیا‌چقدر‌ذهنت‌مریضه!نه‌بابا‌عاشق‌چی اگه‌میخای‌ادامشو‌بگم‌باید‌موهامو‌نوازش‌کنی دراز‌کشیدم‌رو‌مبل‌مهدیا‌دستش‌و‌فرو‌کرد‌توموهام _دوشبه‌بیدار‌مونده‌درس‌خونده امروز‌هرچی‌صداش‌میزدیم‌اهمیت‌نمیداد تامن‌هلش‌دادم‌دیدم‌غش‌کرد‌افتاد‌‌زمین _واااای‌خدامرگم‌بده‌ _بعد‌میگفت‌چیزیم‌نیس‌چیزیم‌نیست حاجی‌میگفت‌داغه‌ببرینش‌دکتر میگفت‌نه‌باید‌برا‌امتحانم‌بخونم یکی‌زد‌توکلم _واای‌چرا‌زودتر‌نگفتی‌اخه‌مهدییی _داشتی‌درس‌میخوندی‌اخه _ممنون‌که‌گفتی‌‌حالا‌پرو‌نشو‌برو مامان‌بابا‌خونه‌نیستن‌امشب‌شام‌نداریم‌منم‌نه‌میزارم‌علی‌درست‌کنه‌نه‌علی ! بلند‌شد‌رفت‌صدای‌اذان‌بلند‌شد علی‌وارد‌خونه‌شد _به‌به‌عشقتان‌اومددد _من‌بمیرم‌عشقم‌تونیستی _به‌به‌داداش‌مهدی‌جانم‌چطوری‌خوشگل _بله‌بله؟خوشگل؟راستشو‌بگو‌چی‌میخوای _من‌چیزی‌نمیخوام‌کی‌گفته‌چیزی‌میخوام کیفشو‌دراورد‌وگزاشت‌زمین‌واومد‌سمت‌راستم‌نشست مهدیا‌وعلی‌منو‌تومحاصره‌گزاشته‌بودن _چتونه‌خب‌؟ _هیچی‌داداشی‌کوچیکه‌همینطوری راستی‌حاج‌اقا‌یه‌چیزایی‌میگفت _درمورد؟! _درمورد‌غش‌کردن‌میعاد _غش‌نکرد‌که‌یخورده‌گرما‌زده‌شد وفشار‌درس‌فردا‌امتحان‌داره‌اگه‌بده‌میتونه‌بره‌توسپاه _یعنی‌واقعا‌میاد‌سپاه؟ _میاد‌نه ! میره‌سپاه _میگم‌مهدی؛میتونی‌برام‌یه‌مجوز‌بگیری؟ _پس‌بگو‌چه‌مرگته‌مجوز‌میخوای؟! _اره‌میخوام‌برای‌یه‌مراسمی‌توحوزه حاجی‌میگه‌‌شهرداری‌خیلی‌به‌حوزه.گیرمیده میگه‌زمین‌توطرحه‌‌ولی‌زمین‌وقفه‌حوزست الان‌هم‌میخوایم‌مراسم‌برگزار‌کنیم اینا‌میگن‌زمین‌توطرحه‌سریعا‌باید‌تخلیه‌شه کل‌این‌راستا‌ومیخوان‌خراب‌کنن _وا‌چرا‌حرمت‌حوزه‌ونگه‌نمیدارن؟ _حاجی‌گفت‌مجبور‌میشم‌از‌سپاه‌وارد‌بشم‌اونا‌هم‌میگفتن‌میتونی‌بسم‌الله الان‌میتونی‌‌مجوز‌بگیری؟ _نه !مجوز‌نمیگرم‌دستامو‌میگیرم‌ب‌زانوم‌وبلند‌میشم‌براتون‌خود‌حوزه‌ومیگیرم منو‌دست‌کم‌نگیر _الهی‌دورت‌بگرده‌داداش‌واقعا‌میتونی؟ _اره یه‌بوسه‌محکم‌ب‌گونم‌زد _خب‌بسه‌لوس‌بازی‌فقط‌ب‌‌خاطر‌حاجی‌میکنم‌نه‌‌شاگرد‌حاجی _وقتی‌ب‌حاجی‌گفتم‌گفت‌از‌دست‌مهدی‌برنمیاد‌کارش‌خیلی‌سخت‌تره _پس‌کنسله _اععع‌مهدی‌اذیت‌نکن _باشه‌حالا‌براتون‌اوکیش‌میکنم‌فردابرم‌اداره‌چشم _قربونت‌برمم _چون‌به‌علی‌داری‌کمک‌میکنی‌امشب‌شام‌با‌من _مگه‌مامان‌خونه‌نیست؟ _نه‌نیستش‌دارن‌میرن‌جلسه _ایه‌کو‌میعاد‌کجاست _ایه‌رفته‌کلاس‌زبان‌الانا‌میاد میعاد‌هم‌عین‌خر‌داره‌دوماه‌درس‌میخونه‌برای‌امتحان‌فردا _‌اه‌چرا‌انقدر‌درس‌درس‌درس _دلت‌تنگ‌شد‌دوباره‌زیر‌صندلیت‌وخالی‌کنه؟ _اع‌خفهشو‌نمیخواد‌برامن‌دردسر‌درست‌کنید پاشید‌پاشید‌بریم‌نماز‌من‌امام‌میشم بلاخره‌درسی‌خوندم‌ _زرشک صدای‌میعاد‌ی‌ک‌از‌اتاق‌خارج‌میشد‌اومد _خرخونی‌تموم‌شد؟ _سرم‌درد‌میکنه‌از‌اینهمه‌درس‌؛نه‌بابا‌کلی‌درس‌مونده ! وضو‌گرفتیم‌وپشت‌علی‌نماز‌بستیم ایه‌هم‌یواش‌یواش‌رسیده‌بود ؛ نماز‌که‌تموم‌شد‌مامان‌وبابا‌از‌مسجد‌بر‌هگشتن‌وسفره‌شام‌وپهن‌کردیم مثل‌اینکه‌رفتنشون‌به‌جلسه‌شده‌بود‌بعدشام _سید‌مهدی‌عزیزم‌برو‌داداشت‌وصدا‌کن‌بیاد‌شام _به‌روی‌چشم بلند‌شدم‌ورفتم‌سمت‌اتاقمون؛ مامان‌همیشه‌مارو‌با‌پسوند‌سید‌وسادات‌صدا‌میزد‌این‌خیلی‌‌باعث‌خوشحالیمون‌بود ؛ مشغول‌درس‌بود _هوی‌میعاد‌بیا‌‌شام _ممنون‌نمیخورم‌ب‌مامان‌بگو‌سیره _خفه‌شو‌دیگه‌هی‌درس‌درس‌درس پاشو‌بیا‌بخور‌ _اونموقعی‌ک‌توهم‌داشتی‌میرفتی‌توسپاه‌دیدمت‌چطور‌درس‌میخوندی‌سه‌روز.زیر‌سرم‌بودی _من‌فرق‌میکنم‌الان‌ببند‌دهنت‌را‌وبشتاب‌ب‌سوی‌غذا _نمیشتابم _بدرک‌اسفل‌السافلین‌انقدر‌درس‌بخون‌تافسیل‌شی درو‌بستم‌ورفتم‌سرسفره‌نشستم _چرا‌نیومد؟ _میگه‌میل‌ندارم _اشکالی‌نداره‌درسش‌مهمه‌سید‌علی‌مامان‌این‌‌خورش‌و‌بده‌به‌سید‌مهدی _وا‌مامان‌خوب‌کوفت‌بخوره‌من‌‌دارم‌میخورم _باشه‌مادر‌بخور‌بعد‌بده‌ب‌مهدی _چشم‌چشم علی‌با‌یک‌چشم‌غره‌شدید‌ظرف‌خورش‌وداد‌بهم همینکه‌یکم‌برداشتم‌مهدیا‌برش‌داشت‌گزاشت‌پیش‌علی _ایها‌الناس‌‌آهای‌مردم‌میعاااد‌کجایی‌منو‌غریب‌گیراوردن یعنی‌چی‌خب‌دارم‌میخورم _ما‌کاری‌کردیم‌علی؟ _نه‌اصلا _بیا‌داداش‌خودم‌دورت‌هم‌میگردم ایه‌بهم‌یه‌ظرف‌دیگه‌داد‌ نهار‌و‌خوردیم‌وظرف‌وجمع‌کردیم علی‌استیناشو‌بالا‌زد‌وظرف‌وشست مامان‌وبابا‌فورا‌رفتن‌جلسه‌شون منم‌که‌بیکار‌از‌همه‌عالم‌رو‌به‌کولر‌دراز‌کشیدم‌و‌تخمه‌میشکوندم علی‌بعد‌اینکه‌ظرف‌شستناش‌تموم‌شد‌دمر‌رو‌زمین‌خوابید‌وجزوه‌هاشو‌باز‌کرد‌بخونه باصدای‌بلند‌میخوند‌اعصابم‌وریخته‌بود‌بهم _علی‌نمیری‌ایشالا‌یواش‌تر‌بخون _باش.. دوباره‌بلند‌میخوند‌اخ‌خدا‌من‌از‌دست‌این‌به‌کجا‌کدوم‌کوه‌پناه‌ببرم گوشیم‌زنگ‌خورد‌طاها‌بود
حاج قاسم میگفت🌱 حتی‌اگه یـه‌ درصد احتمـال‌بِـدی‌که یـه‌ نفر یه‌ روزی‌برگـرده‌ و توبه‌کنـه... حـق‌نداری‌راجبش‌قضاوت‌کنی! قضاوت‌ فقط‌ کار‌ خداست! فلذا‌ حواسمـون‌ باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ يا بُنَيَّ، اِحذَرِ الحَسَدَ فَلا يَكونَنَّ مِن شَأنِكَ، وَاجتَنِب سوءَ الخُلُقِ فَلا يَكونَنَّ مِن طَبعِكَ، فَإِنَّكَ لا تَضُرُّ بِهِما إلاّ نَفسَكَ 🔅 اى پسرم! از حسد بر حذر باش، كه در شأن تو نيست، و از بداخلاقى دورى كن، كه از سرشت تو نيست؛ زيرا تو به وسيله آن دو، جز به خودت ضرر نمى زنى. 📚 بحارالأنوار
| رأی به جمهوری 🔹 رهبر انقلاب: رأی به هر نامزدی، رأی به جمهوری اسلامی است؛ رأی اعتماد به نظام و سازوكار انتخابات است
یه‌نام‌او؛ رمان‌پنج‌گربه؛ پارت‌پنجم: برداشتم _سلاااام‌اخوی‌ممد‌طاهای‌گل _سلام‌داداش‌چطوری‌ردیفی؟ _قربان‌شما‌چ‌عجب‌این‌وقت‌شب _چیکارا‌میکنی؟ _هیچی‌بابا‌روانی‌شدم‌همه‌دارن‌درس‌میخونن‌این‌علی‌هم‌باصدای‌بلند‌داره‌‌میخونه‌سرسام‌گرفتم‌بولله طاها‌پشت‌تلفن‌میخندید‌میخواستم‌پباده‌برم‌تاخونشون‌جرش‌بدم _طاها‌ببند‌دهنتو‌تو‌درس‌نداری؟ _من‌درسم‌کجا‌بود‌به‌طلبه‌مملکت‌بگو‌بابام‌میگه‌امتحان‌فردا‌کنسله _وجدانا؟ _اره _بهش‌نمیگم‌تا‌عین‌خر‌بخونه‌ _از‌دست‌تو‌از‌میعاد‌چ‌خبر؟ _هیچی‌اون‌عین‌گراز‌نشسته‌داره‌درس‌میخونه‌کارش‌از‌خر‌گذشته _گراز‌مگه‌میشینه؟ _نمیدونم‌میشینه؟ _فکر‌کنم‌باباااگراز‌میشینه؟....بابام‌میگه‌همه‌چی‌میشینه _وا‌یعنی‌تمساح‌هم‌میشینه؟نمیشه‌که _وای‌دلم‌ولم‌کن‌جان‌جدت _دهبار‌میگم‌با‌جد‌من‌کاری‌نداشته‌باش _دور‌جدت‌هم‌میگردم‌چشم _گمشو‌حالا‌پیشته‌پیشته _مهدی‌جد‌شما‌وصل‌میشه‌به‌کی؟ _امام‌‌جواد _نه‌بابا؟میشین‌از‌نوادگان‌امام‌رضا؟ _حتما‌دیگه‌ _چه‌جالب‌حالا‌خداحافظ‌تورا‌با‌یک‌کوهی‌از‌غصه‌تنها‌میگزارم _صبح‌باید‌برم‌اداره‌کلی‌کار‌دارم‌فعلا قطع‌کردم‌و‌خوابم‌میومد بلند‌شدم‌‌یه‌لگدی‌به‌علی‌زدم‌اونم‌یه‌بیشعوری‌نثارم‌کرد‌و‌رفتم‌اشپز‌خونه‌ یه‌لیوان‌اب‌خوردم‌و‌رفتم‌تواتاق میعاد‌همچنان‌داشت‌درس‌مبخوند _چشات‌از‌حدقه‌درنیومده؟ _نه دراز‌کشیدم‌رو‌تختم _سروصدا‌نکن‌صبح‌باید‌برم‌اداره همین‌که‌چشمم‌وبستم‌خوابم‌برد.. موقع‌نماز‌صبح‌با‌هشدار‌گوشیم‌پاشدم چندباری‌پلک‌زدم‌تا‌ویندوزم‌بیاد‌بالا میعاد‌همچنان‌داشت‌درس‌مخوند _درس‌خوندی؟ _خوندم‌دارم‌مرور‌میکنم‌ _دیوانه‌ایی‌بمولا‌پاشو‌نماز رفتم‌تو‌اشپز‌خونه‌وضوگرفتم‌علی‌روی‌دفترکتاباش‌خوابیده‌بود‌مامان.سرش‌پتو‌گزاشته‌بود . بالگدبیدارش‌کردم‌نماز‌خونه‌ ب‌ندرت‌همه‌بیدار‌شدن‌وپشت‌علی‌نماز‌خوندیم دوباره‌به‌اغوش‌گرم‌رخت‌خواب‌بازگشتم ساعت۶صبح‌بود‌هشدار‌گوشیم‌فعال‌شد میعاد‌رفته‌بود‌پاشدم‌ابی‌ب‌دست‌وصورتم‌زدم‌روی‌تیشرت‌سفیدم‌پیراهن‌خاکی‌مو‌با‌شلوار‌همرنگش‌پوشیدم دستی‌به‌موهام‌زدم‌و‌راه‌افتادم‌سمت‌اداره
به‌نام‌او؛ رمان‌پنج‌گربه؛ پارت‌ششم: به‌اداره‌رسیدم‌پیاده‌شدم‌و‌رفتم‌تو _سلام‌حاجی _به‌به‌سلام‌اقاسید‌چطوری _قربان‌شما‌حاجی‌یه‌عرضی‌داشتم _جان‌بگو کل‌قضیه‌حوزه‌وبهش‌گفتم‌از‌سیر‌تاپیاز _واقعا؟خب‌زمین‌توطرحه‌درست‌ولی‌حوزه‌حرمت‌داره‌و‌البته‌زمینش‌وقفه _اره‌حاجی‌فعلا‌من‌یه‌مجوز‌میخوام شماهم‌هرکاری‌از‌دستت‌بر‌میاد‌بکن‌دیگه‌دریغ.نکن _چشم‌آقا‌سید‌امر‌دیگه‌یی؟ _اهم‌ببخشید‌شرمنده _اشکال‌نداره‌باشه‌حواسم‌هست متن‌مجوز‌واماده‌کن‌بیار‌امضا‌بزنم _ممنون‌حاجی داشتم‌میرفتم‌بیرون‌که‌باصدای‌حاجی.برگشتم _مهدی _جان‌حاجی _اقامحمد‌زنگ‌زده‌بود‌پدرت _خب؟ _برات‌سه‌روز‌مرخصی‌خواست _سه‌روووز؟حاجی‌من‌یه‌دیروزو‌از‌بیکاری‌داشتم‌دق‌میکردم _دیگه‌پدرت‌بود‌منم‌حرفشو‌زمین‌ننداختم _چشم‌‌حاجی‌من‌میرم‌سراغ‌پرونده‌ها بعدنماز‌با‌بچها‌میریم‌کوه‌تمرین _باشه‌ رفتم‌بیرون‌و‌مستقیم‌به‌اتاق‌خودم‌رفتم -میعاد- همه‌سوالات‌ونوشته‌بودم‌و‌همش‌واز‌بر‌بودم‌‌وتنها‌دلیل‌‌نگرانیم‌این‌بود‌که‌شاید‌اشتباه‌باشن..این‌شاید‌ها‌تومغزم‌تکرار‌میشد‌خواستم‌بلند‌شم‌‌برگه‌وبدم‌‌که‌سرم‌گیج‌رفت‌و‌افتادم‌زمین‌سایه‌مراقب‌و‌که‌صدام‌میزد‌تار‌میدیدم..دیگه‌نتونستم‌ببینم.. -مهدی- ساعت‌ها‌مشغول‌پرونده‌هابودم‌که‌یهو‌در‌باز‌شد‌یه‌گاوی‌مثل‌علی‌وارد‌شد _بسم‌الله‌چته‌طاها _به‌به‌مهدی‌جون‌چطور‌مطوری _گاو‌میش‌دارم‌‌تحقیق‌میکنم‌برو‌بیرون _به‌خودت‌فشار‌نیار‌دوساعته‌نشستی‌پیش‌اینا پاشو‌پاشو‌بریم‌کوه‌نوردی _کوه‌نوردی‌چی؟اذان‌بشه‌بعد _حواست‌نیستا‌داداش‌اذان‌شده _وای‌بریم‌بریم‌که‌دیره پاشدم‌باهم‌وضو‌گرفتیم‌و‌تونماز‌خونه‌نماز‌خوندیم‌سوار‌ماشین‌شدیم‌و‌راه‌افتادیم‌.سمت‌کوه توماشین‌لباس‌کوه‌نوردی‌وپوشیدم _طاها‌خدایی‌بد‌کیف‌میده‌بهم _ولی‌میدونی‌بیوفتی‌میپوکی؟ _اره‌میدونم‌توروحت‌که‌بهم‌یاداوری‌میکنی _استرس‌نداشته‌باش‌من‌اینجام _زرشک‌بااحترام _بیتربیتی‌. از‌ماشین‌پیاده‌شدیم‌امروز‌تمرینمون‌سخت‌تر‌بودفرمانده‌شروع‌کرد‌به‌حرف‌زدن‌ویاداوری‌نکات‌ایمنی _دیگه‌تکرار‌نمیکنم‌خلاصه‌مراقب‌خودتون‌باشید‌ارتفاع‌زیاده! راه‌افتادیم‌سمت‌کوه‌و‌شروع‌کردیم طاها‌از‌من‌بالاتر‌بود‌و‌من‌نفسم‌بند‌اومده‌بود‌دیگه‌هوا‌بشدت‌گرم‌بود دوقلوپ‌اب‌خوردم‌و‌دوباره‌شروع‌کردم یهو‌یه‌سنگ‌خورد‌وسط‌کلم _اااعخ‌سرم.. سرم‌وبلند‌کردم‌به‌طاها‌فوش‌بدم‌دیدم‌کنترل‌از‌دستش‌خارج‌شده‌و‌کمربند‌ایمنیش‌‌باز‌شده داشت‌سقوط‌میکرد‌از‌ترس‌وشوک‌صدام‌درنمیومد _فرمااااااندهههه‌محسننننن‌امیرررر محسن‌پایین‌تر‌از‌من‌بود‌متوجه‌شد‌سعی‌کردم‌بگیرمش‌ولی‌خورد‌به‌یه‌سنگ‌ورفت‌پایین‌تر کمربندم‌وشل‌کردم‌اومدم‌پایین‌تر محسن‌‌دستش‌وگرفته‌بودو‌کم‌کم‌نمیتونست‌وزنش‌وکنترل‌کنه‌با‌یه‌دست! رفتم‌پایین‌تر‌اومدم‌بگیرمش‌که‌‌افتاد‌پایین‌تر کنارش‌فرود‌اومدم‌خواستم‌بلندش‌کنم‌که‌فرمانده‌و‌بقیه.بچها‌دویدن‌سمتمون _دست‌نزن‌بهش‌ممکنه‌‌شکسته‌باشه امیررررر‌امبولانس!!‍! _طاها..طاها‌بیدار‌شوطاها‌نفس‌بکش! شکه‌شده‌بودم‌ونمیفهمیدم‌چی‌دارم‌میگم سر‌وصورتش‌زخمی‌شده‌بود‌.. _طاها‌جوا‌ب‌باباتو‌چی‌بدم‌طاهاااا تورو‌به‌جدم‌پاشو‌طاهااا _مهدی‌بسه!دست‌نزن‌بهش تیم‌‌امداد‌رسیدن‌و‌‌طاها‌و‌‌بردنش نشستم‌رو‌سنگ‌محسن‌اومد‌طرفم _پاشو‌پاشو‌بریم‌بیمارستان _محسن‌من‌چی‌جواب‌باباشو‌بدم؟ من‌الان‌باید‌برم‌خونه‌چی‌بگم‌بهش؟ محسن.. _اع‌مرد‌مگه‌گریه‌میکنه‌پاشو‌چیزیش‌نشده‌که‌اخه!‍! بلند‌شدم‌و‌سریع‌رفتم‌‌سوار‌ماشین‌شدم لباسم‌وعوض‌کردم‌وابی‌به‌دست‌وصورتم‌زدم‌رسیدم‌به‌بیمارستان با‌محسن‌رفتیم‌داخل؛‌فرمانده‌و‌دیدیم‌ دویدیم‌سمتش‌ _فرمانده‌چیشده..چیشده؟ _کلیه‌اش‌اسیب‌دیده‌‌مچ‌دستش‌هم‌شکسته‌.. _یازهرا.. نشستم‌رو‌زمین‌مونده‌بودم‌چی‌بگم‌.. _مهدی‌پاشو‌برو‌به‌پدرش‌بگو‌بیاد _فرمانده‌من‌چی‌بگم؟..بهش‌چی‌بگم؟ _فقط‌خودت‌میتونی..‌شب‌شده‌مهدی برو.. از‌بیمارستان‌زدم‌بیرون‌وراه‌افتادم‌سمت‌خونه زنگ‌زدم‌ورفتم‌بالا‌مامان‌تو‌نگاه‌اول‌فهمید‌.. _چیشده‌مهدی؟مهدی‌مامان؟ بغلش‌کردم‌وبغضم‌وشکوندم علی‌دوید‌سمتم _چیشده‌مهدی؟اتفاقی‌برای‌میعاد‌افتاده؟ _میعاد‌مگه‌خونه‌نیست؟ _از‌وقتی‌رفته‌امتحان‌بده‌نیومده. _نه‌میعاد‌نه..طاها..علی..علی..طاها. _خب‌طاها‌چیشده‌مهدی؟ _رفته‌بودیم‌تمرین‌کوه‌نوردی‌از‌کوه‌سقوط‌کرده.. علی‌دستشو‌گرفت‌به‌سرش _یازهرا..خب‌الان‌چیشده؟ _باید‌به‌پدرش‌بگم..اخه‌من‌چی‌بگم.. _بیا‌باهم‌بریم‌بگیم‌مگه‌میشه‌نشه؟ _نه‌علی‌من‌نمیام..من‌روم‌نمیشه دستمو‌گرفت‌وکشید‌وبرد‌بیرون تا‌خود‌پایگاه‌نمیخواستم‌برم!‌علی‌منو‌میکشید‌اخه‌روم‌نمیشه‌چی‌بگم وارد‌پایگاه‌شدیم‌حاجی‌داشت‌میرفت‌خونه یهو‌سر‌وشکل‌منو‌دید‌چهرش‌نگران‌شد..
اقای‌امام‌حسین گناه‌کردیم‌؛قبول ولی‌ما‌رو‌با‌دوری‌کربلا‌امتحان‌نکن💔
به‌نا‌م‌او ؛ رمان‌پنج‌گربه؛ پارت‌هفتم؛ _چیزی‌شده‌سیدعلی؟ _سلام‌حاجی‌مهدی‌خواست‌یه‌خبری‌وبده _چه‌خبری؟اتفاقی‌افتاده؟ _حاجی‌باید‌بریم‌بیمارستان _بیمارستان‌چه‌خبره؟اتفاقی‌افتاده؟ _رفته‌بودیم‌کوه‌نوردی..ط..طاها‌‌از‌کوه‌سقوط‌کرد.. برای‌چند‌ثانیه‌رنگش‌پریدعلی‌دستشو‌گرفت _کجاست؟ _بیمارستان‌بقیه‌الله.. _بریم..بریم‌ از‌پایگاه‌اومدیم‌بیرون‌خواستیم‌سوار‌ماشین‌بابا‌شیم‌که‌دیدیم‌بابا‌بدو‌بدو‌داره‌میادسمتمون _مهدی!!علی!! _چیشده‌بابا؟ _رفیق‌..رفیق‌میعاد‌زنگ‌زده‌گفته‌میعاد‌ظهر‌حالش‌بد‌شد‌سر‌امتحان‌بردنش‌بیمارستان..‌ _ای‌ب‌خشکی‌شانس!‌بیا‌بریم‌بابا علی‌باسرعت‌زیاد‌راه‌افتاد‌سمت‌بیمارستان‌چنتا‌قرمز‌ورد‌کرد‌وما‌نشمردیم! دم‌بیمارستان‌نگه‌داشت‌پیاده‌شدیم‌وبردمشون‌سمت‌فرمانده فرمانده‌به‌حاجی‌دست‌داد _ببخشید‌شرمندم‌حاج‌اقا _دشمنتون‌شرمنده..بچم‌کجاست..؟ _تو‌ای‌سی‌یو..میارنش‌نگران‌نباش حاجی‌دستشو‌گرفت‌به‌دیوار _میتونم‌ببینمش؟ _از‌شیشه! رفتیم‌سمت‌شیشه‌کل‌سر‌وصورتش‌کبود‌بود _کلیه‌اش‌‌اسیب‌دیده؛انشاالله‌نیازی‌به‌پیوند‌نیست.. _انشاالله..‌بهوشه؟ _بهوش‌اومد‌میگم‌خدمتتون.. کمکش‌کردم‌نشست‌رو‌صندلی مارفتیم‌سراغ‌میعاد‌وبگیریم از‌پذیرش‌پرسیدیم‌و‌رفتیم‌سمت‌اتاقش دوتا‌ازرفیقاش‌اونجا‌بودن‌ومیعاد‌با‌رنگ‌زرد‌و‌پریده‌روی‌‌تخت‌بود رفتیم‌نزدیکتر _چیشدی‌تو‌میعاد‌بلاخره‌امتحانتو‌دادی؟ _بابا‌من‌خوبم‌اینا‌منو‌از‌صبح‌نگه‌داشتن _دهبار‌بهت‌گفتم‌نخون‌انقدر _شما‌اینجا‌چیکار‌میکنید‌منکه‌به‌میلاد‌گفتم‌زنگ‌نزنه _اول‌اینه‌ما‌بخاطر‌طاهااومدیم‌پرونشو دوم‌اینکه‌زنگ‌زد _مگه‌بهش‌نگفتم‌نزنه؟ _اونم‌گفت‌چشم ازش‌فاصله.گرفتم‌ورفتم‌سمت‌بابا‌ک‌داشت‌با‌میلاد‌حرف‌میزد _سلام‌مهدی _سلام‌داداش‌چیشده‌قضیه‌چیه _داشتم‌میگفتم‌وسط‌امتحان‌از‌حال‌رفت‌مدیر‌یت‌امتحان‌سریع‌منتقلش‌کرد‌بیمارستان‌اینجا‌هم‌گفت‌تب‌چهل‌درجه‌داره‌مرخصش‌نمیکنیم.. الان‌هم‌تبش‌کم‌کم‌داره‌میاد‌پایین گفتن‌اثرکم‌خوابی‌و‌‌نداشتن‌رشد‌غذاییه _امان‌از‌دست‌این‌میعاد میعاد‌الان‌بلد‌بودی؟ _اره‌بلد‌بودم‌همرو‌نوشتم‌خیالم‌راحته _الحمدالله‌رب‌العالمین من‌رفتم‌پیش‌طاها _طاها‌چش‌شده؟ _از‌کوه‌سقوط‌کرده‌‌علی‌بیا‌بریم رفتیم‌سمت‌طاها‌بهوش‌اومده‌بود‌و‌حاجی‌داخل‌بود‌منم‌رفتم‌داخل دستش‌و‌گرفتم‌‌انگشتاش‌هم‌کبود‌بود _توکه‌هی‌قمپز‌درمیکردی‌من‌بلدم چیشد‌سقوط‌کردی؟ _نمیدونم‌یه‌لحظه‌تار‌دیدم‌همه‌جارو ول‌کردم‌طنابو _الان‌‌جایبت‌درد‌نمیکنه‌؟ _میکنه‌پهلوهام‌بشدت‌درد‌میکنه _الان‌استراحت‌کن‌فرمانده‌بیرونه بنده‌خدا‌از‌ظهر‌علاف‌شماست _وای‌مهدی‌نمیدونی‌چقدر‌پهلوم‌درد‌میکنه _دلت‌وخوش‌نکن‌توجانباز‌هم‌نمیشی _عجب‌ادمی‌هستی‌تو _‌مهربونم‌میدونم‌ دردداشت‌وسر‌به‌سرش‌میزاشتم‌گاهی‌وقتا‌عربده‌میکشید‌از‌درد؛ ساعت‌شده‌بود۲ونیم‌شب‌و‌هنوز‌حکم‌مرخص‌میعاد‌و‌نداده‌بودن‌بریم‌خونمون دکتر‌‌طاها‌فوری‌اومده‌بودو‌‌سریع‌گفت‌‌دیالیز‌شه حاج‌اقا‌نشسته‌بود‌روی‌صندلی‌وسرش‌وداشت _حاجی‌غصه‌نخور‌چیزیش‌نیست.. _تورو‌به‌جدت‌دعاکن‌مهدی..‌جد‌تو‌خیلی‌بزرگه . . _من‌کی‌باشم‌دعا‌کنم.. _اگه‌نیازی‌به‌پیوند‌باشه‌من‌نمیتونم.. کلیه‌اش‌او‌منفیه..از‌کجا‌پیدا‌کنیم؟ _منم‌او‌منفی‌نیستم‌؛تو‌خانواده‌ما‌فقط‌میعاد‌ومهدیا‌او‌منفی‌ان.. _برو‌مهدی‌جان‌برو‌خسته‌شدی.. _نه‌حاجی‌این‌چه‌حرفیه..ببخشید رفتم‌سمت‌اتاق‌میعاد‌بلاخره‌بعد۱۴ساعت‌دکتر‌‌تشخیص‌داد‌تبش‌اومد‌پایین _آقای‌دکتر‌الان‌میتونیم‌ببریمش؟ _این‌سرم‌اخریه‌تموم‌شه‌بله تاکارهاش‌تموم‌شه‌ساعت‌شد۳شب از‌حاجی‌خداحافظی‌کردیم‌و‌رفتیم‌سمت‌خونه محسن‌اومده‌بود‌پیش‌حاجی‌بود‌نگران‌نبودم؛
ب‌نام‌او؛ رمان‌پنج‌گربه؛ پارت‌هشتم: حدس‌میزدیم‌بقیه‌خواب‌باشن‌درو‌اروم‌باز‌کردیم‌ورفتیم‌تو هر‌سه‌تاشون‌بیدار‌بودن‌مامان‌رفت‌سمت‌میعاد مهدیا‌هم‌جون‌ب‌جونش‌کنن‌باز‌عشقش‌علیه خسته‌بودیم‌هممون‌ودیگه‌نای‌حرف‌زدن‌نداشتیم رفتم‌تواتاقم‌میعاد‌‌هم‌لباسش‌و‌با‌یه‌تیشرت‌آبی‌عوض‌کرده‌بود‌وخوابیده‌بود یه‌تیشرت‌زرد‌پوشیدم‌و‌خوابیدم‌روتخت جنازه‌بودم‌‌سریع‌خوابم‌برد _مهدییییییی..مهدی‍‍ی‍ی‍ییی _ای‌مرگ.. باصدای‌گوش‌خراش‌علی‌‌که‌داشت‌نعره‌میزد‌بیدار‌شدم دیگه‌صدای‌میعاد‌هم‌دراومده‌بود _ای‌زهر‌مار‌نمیفهمی‌‌ملت‌خوابن؟ علی‌وارداتاق‌که‌شد‌از‌تیپ‌سم‌اش‌هردومون‌رو‌‌تخت‌غلت‌میزدیم‌از‌خنده _ای‌زهر‌عقرب‌چمه‌مگه‌میخندین یه‌تیشرت‌زرد‌پوشیده‌بود‌‌با‌شلوار‌راحتی‌مشکی یه‌پیش‌بند‌گل‌گلی‌تنش‌بود‌‌با‌کلاه‌گل‌گلی یه‌کفگیر‌هم‌دستش‌‌بود‌که‌سمی‌ماجرا‌و‌بیشترش‌میکرد _بانو‌مشغول‌آشپزی‌هستی؟ دوباره‌زد‌زیر‌خنده‌ای‌خدا‌نکشتت‌میعاد علی‌عصبی‌شد‌و‌حرص‌میخورد _حرص‌نخور‌کوچولو‌پیرمیشی _اینجوریه؟مهدیااااا _برو‌برو‌به‌بزرگترت‌بگو‌بیاد _میعاد‌خفهشو‌دارم‌میمیرممم مهدیا‌خشن‌وارد‌شد _اوه‌اوه‌مهدی‌سریع‌وخشن‌۱۰‌شروع‌شد _میعااااااد‌میکشمتووووون‌! _مهدیا‌افتاد‌دنبالمون‌ک‌فرارکردیم دور‌خونه‌مارو‌چرخوند‌و‌یه‌دهباری‌بادمپایی‌زد‌توسرمون _مگه‌دهبار‌نگفتم‌علی‌و‌اذیت‌نکنید؟ مگه‌نگفتم‌علی‌خط‌قرمزههههه؟ _غلط‌کردیم‌اجی‌مهدیا‌مارو‌ب‌کوچکتری‌خود‌ببخش _میعاد‌من‌تورو‌جوونمرگت‌میکنممم _زرشک میعاد‌زد‌زیرخنده‌و‌فرارکرد‌سمت‌اتاق غافل‌‌از‌اینکه‌اتاق‌مهدیا‌بود مهدیاپیداش‌کرد‌و‌تامیتونست‌میعاد‌ومورد‌عنایت‌قرارداد _مهدیییی‌کمککک _نمیتونم‌بیام‌یه‌شمری‌جلومن‌ایستاده _ای‌بی‌وفا‌زمونه علی‌برزخی‌نگاه‌میکرد‌انگار‌میخواست‌سرمو‌ببره مهدیا‌گوش‌میعاد‌وگرفت‌اورد‌جلو _عذرخواهی‌کن‌از‌بزرگترت _غلط‌کردم‌علیییی _علی‌میبخشیش‌یا‌دوباره‌بندازمش‌انفرادی؟ _نه‌علی‌جون‌جدت‌نه‌من‌نمیرم‌تودستشویی _رحم‌میگنم‌بهش؛بخشش،اعدامش‌نکنید ! _میشه‌از‌منم‌بگذرید؟ _خیر‌امکانش‌نیست‌شما‌باید‌یه‌آب‌زردچوبه‌بخوری‌بعد _اوخ‌اوخ‌مهدی‌خدابیامرزدت _میعاد‌ب‌دادم‌برس _من‌کتکام‌وخوردم‌همه‌جام‌درد‌میکنه متاسفم‌برادر علی‌رفت‌یه‌لیوان‌اب‌زرد‌چوبه‌اورد _بخور‌‌زودباش _نمیخورم‌تروخدا‌رحم‌کنید _علی‌چیکار‌کنم؟ _کرم‌اصلی‌از‌میعاد‌بود‌براهمین‌دوتاشون‌باید‌بخورن _نهههه _همینی‌که‌هست دهنمو‌باز‌کردن‌بزور‌سه‌قلوپ‌ریختن‌تو‌حلقم‌همه‌دل‌ورودم‌داشت‌بالامیومد سه‌قلوپ‌هم‌ریختن‌تو‌حلق‌‌میعاد _من‌برم‌انفرادی _نههه‌میعاد‌بزار‌من‌برممم میعاد‌رفت‌تو‌و‌من‌‌هر‌لحظه‌امکان‌بود‌دیگه‌نیازی‌به‌انفرادی‌نداشته‌باشم علی‌و‌مهدیا‌میخندیدن‌و‌میخواستم‌کلشون‌وبکنم؛دارم‌برات‌علی میعاد‌از انفرادی‌دراومد‌و‌من‌رفتم‌ نوبتی‌ادامه‌میدادیم‌حالا‌مگه‌دل‌پیچه‌مون‌خوب‌میشد؟ مامان‌اومد‌و‌بهمون‌اب‌جوش‌نبات‌داد قرص‌هم‌خوردیم‌تا‌جلوی‌نفخ‌معده‌مون‌وبگیره _اخ‌همه‌ی‌عضلات‌شکمم‌از‌کار‌افتاده _تاشما‌باشیدعلی‌واذیت‌نکنید دونفری‌روی‌مبل‌افتاده‌بودیم‌بهم‌میپیچیدیم