مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #انتخاب_مسیر 👇🏻🌸👇🏻🌸
#ریحانه
🔴من رو توی قبر خودم میزارن.به تیپ من چیکار دارین⁉️
✅یه فرد نابینا رو در نظر بگیر.با عصای سفیدش داره مسیر رو پیدا می کنه و میره جلو. یه چاله کوچولو می بینی. بدو بدو میری سمتش. چرا❓
مگه خودش عصا نداره⁉️
چون دلت براش سوخت. اما اون میتونست بگه، راه خودمه....
🚫عزیزم بعضی جاها ورود ممنوع هست. اگه کسی واردش بشه، درسته که فقط خودش آسیب می بینه اما دل آدم براش می سوزه.
🔰خداوند فرموده:
إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً
ما راه را به او نشان دادیم، خواه شاكر باشد (و پذیرا گردد) یا كفران كند.(انسان/۳)
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
❌❌ مثل آب خوردن، چوب حراج میزنیم به آبروی دیگران!
⭕️⭕️این آبرویی که پیش ما به قیمت پشمک است، اما حرمتش نزد خدا از کعبه هم بالاتر است.
🌸👇باهم ببینیم:
🌴آیه 15 سوره نور🌴
🕋إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِکُمْ وَتَقُولُونَ بِأَفْوَاهِکُمْ مَا لَیْسَ لَکُمْ بِهِ عِلْمٌ وَتَحْسَبُونَهُ هَیِّنًا وَهُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِیمٌ
⭕️چون شما آن سخنان را از زبان یکدیگر میگرفتید و حرفی بر زبان می گفتید که علم به آن نداشتید
⭕️و این کار را سهل و کوچک می پنداشتید
🔔در صورتی که نزد خدا (گناهی) بسیار بزرگ بود.
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
🌸👇حالا به این آیه دقت کنید:
🌴آیه 19 سوره نور🌴
🕋إِنَّ الَّذِینَ یُحِبُّونَ أَنْ تَشِیعَ الْفَاحِشَةُ فِی الَّذِینَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ فِی الدُّنْیَا وَالْآخِرَةِ ۚ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ
⭕️کسانی که دوست دارند کارهای بسیار زشت در میان اهل ایمان شایع شود،
⭕️در دنیا و آخرت عذابی دردناک خواهند داشت،
🔔و خدا می شناسد و شما نمی شناسید.
⚠️⚠️پس دوستان مراقب گفته ها، نوشته ها، تصاویر و فیلم هایی که منتشر میکنیم، باشیم.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_بیست_پنج ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ از ترس لرزی بر تنش افتاد،جرات نداشت نگاهش را
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_بیست_شش
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد:
ــ داری همه چیزو خراب میکنی
سرش را میان دو دستانش گرفت و فشرد و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید.
ــ برا چی رفتی دنبالش،برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟
تو قول دادی فقط یکبار اونو ببینی فقط یکبار،اصلا برا چی جلو رفتی و با اون صحبت کردی؟
ــ من میدونم دارم چیکار میکنم
ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده رو بهم میخوره هم اون دختر به خطر میفته
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است
عصبی از جایش بلند شود و با صدای خشمگین گفت:
ــ سلامتی سمانه از جونم هم مهمتره،فک کنم اینو تو این چند سال ثابت کردم،
من میدونم دارم چیکار میکنم،سردار مطمئن باشید اتفاقی بدی نمیفته و این پرونده همین روزا بسته میشه.
سردار ناراحت به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت و گفت :
ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل
****
سمانه با ترس از خواب پرید،از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت:
ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی
سمانه با صدای گرفته ای گفت:
ــ ساعت چنده؟
ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟
سمانه با یادآوری خوابش چشمان را محکم بر روی هم بست و سری به علامت تائید تکان داد.
ــ بخواب عزیزم
ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم
سمیه خانم روی تخت نشست و به پایش اشاره کرد
ــ بخواب روی پاهام مادر
سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت،سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه،وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم،دلتنگیم رفع میشه،پسرم رفت ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت،امروز وقتی رفتی و جواب تماسمو ندادی داشتم میمردم،از دست دادن کمیل برام کافی بود،نمیخوام تورو هم از دست بدم
بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند،که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد.
سمانه چشمانش را بست که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود،و فریاد می زد"باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد.
سمانه چشمانش را باز کرد و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود احساس ترس نکرد،چرا احساس می کرد چشمانش و نگاه سرخش آشنابود،چرا تا الان به اوفکر میکرد،حس می کند دارد به کمیل خیانت می کند.
قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد:
ــ منو ببخش کمیل
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_بیست_شش ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد: ــ داری ه
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_بیست_هفت
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ چی شده؟
ــ سردار تماس گرفت،گفت که همه چیز بهم ریخته
کمیل ایستاد و با چشمانی پراز سوال به او خیره شد:
ــ چی میگی یاسر
یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده،یعنی مطمئن نشده اما دوباره مثل همون روزای اول که خبر شهادتت به خانوادت داده شد،دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن
کمیل عصبی و ناباور به یاسر نگاه کرد ،باورش نمی شد که بعد از این همه سختی وتلاش،تیمور به زنده بودنش شک کند.
یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ یه چیز دیگه داداش
ــ باز چی هست؟
ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن،شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش،به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی.
کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید:
ــ دیگه دارم کم میارم
یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد.
در،را باز کرد و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود،کمیل روی صندلی نشست و نگاهش را به بیرون دوخت.
"همه چیز به هم ریخته بود و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود و آن آرامشی که سال ها است ،حس نکرده بود را در دیدارهای اخیر دباره آن را به دست آورد،اما دوباره باید از همسرش دوری کند تا برای همیشه او را از دست ندهد،و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد."
با قرار گرفتن لیوان چایی که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود،نگاهش را بالا آورد.
یاسر لبخندی زد و با ابرو به لیوان اشاره کرد.
کمیل لیوان را از دستش گرفت و زیر لب تشکری کرد،دست یاسر بر شانه اش نشست و سپس صدایش به گوش رسید:
ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره،چهارسال کم نیست،همه اینجا اینو میدونیم حقته که الان کنار خانوادت باشی،با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی.
یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت،نمیگم درکت میکنم اما میدونم احساس بد و سختیه که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی.
فقط یه اینو بدون این خودگذشتگی که انجام دادی کمتر از شهادت نیست.
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
«هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود»
نثار روح مطـ🕊ـهر حضرت امام خمیـنـے رحمة اللّه علیه فاتحه مع الصلوات
#امام_خمینی
#بک_گراند
🏴 @masjed_gram
🌟 دلایل جاذبهی بینظیر حضرت امام خمینی به روایت رهبر انقلاب
🔻 رهبر انقلاب اسلامی در مراسم سیامین سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی:
🔸️ این جاذبهی بی نظیر امام بزرگوار ناشی از چیست؟
🔸️ امام مختصات شخصیتی و موهبتهایی را دخدا به او داده بود که این خصوصیات در کمتر کسی در این حد جمع میشود.
🔸️ امام انسانی بود شجاع. انسانی بود باحکمت و باتدبیر. انسانی بود پارسا و پرهیزگار و دلبستهی به خدای بزرگ. دلباختهی ذکر الهی.
🔸️ امام مردی بود ظلمستیز؛ با ظلم کنار نمیآمد. با ظلم مبارزه میکرد.
🔸️ حامی مظلوم و استکبارستیز بود. امام مردی بود عدالتخواه. طرفدار مظلومان و حامی مظلومان بود. با مردم صادق بود. با مردم همانطور سخن میگفت که دل او بود و احساس قلبی او بود. در راه خدا اهل مجاهدت بود. آرام نمینشست، دائم در راه مجاهدت بود.
🔺️ این خصوصیات در امام مجتمع شده بود. هر کسی با این خصوصیات باشد دلها به سمت او جذب میشود. ۹۸/۳/۱۴
📝 @masjed_gram
🔰 رهبر انقلاب: تشریح خصوصیت مقاومت و ایستادگی امام خمینی موضوع اصلی بحث امروز ماست
🔻 رهبر انقلاب اسلامی در مراسم سیامین سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی: خب یکی از خصوصیت های امام که بنده امروز دربارهی آن امروز بیشتر صحبت میکنم، خصوصیت مقاومت و ایستادگی است.
🔸️ آن چیزی که امام را در هیئت یک مکتب و اندیشه و یک تفکر و یک راه مطرح کرد برای زمان خود برای تاریخ، آن خصوصیت مقاومت است.
🔸️ در مقابل مشکلات و موانع و در برابر طاغوتها امام، مقاومت خودش را به رخ همه دنیا کشید.
🔸️ در دروان مبارزات، خیلی ها خسته شدند، خیلیها مشرف به ناامیدی شدند اما امام ایستاد محکم بدون ذره ای عقب نشینی.
بعد از پیروزی انقلاب هم فشارها از نوع دیگر و به صورت همه جانبه تر در مقابل امام ظاهر شد امام باز هم اصل مقاومت و ایستادگی را از دست نداد.
🔺️ تهدید و تطمیع و فریب در امام، مطلقا اثر نمیگذاشت. دشمن نمیتوانست دستگاه محاسباتی امام بزرگوار را که متکی بود به بینات دین مبین اسلام دچار اختلال بکند. ۹۸/۳/۱۴
📝 @masjed_gram
#تلنگر
🌴 سوره شعرا آیه 3 🌴
🕋 لَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَّفْسَكَ أَلَّا يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ
😰 (ای رسول ما) تو چنان در اندیشه هدایت خلقی
🤕 که خواهی جان عزیزت را از غم اینکه ایمان نمی آورند هلاک سازی!
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
🌺 ما باید اینحوری بشیم دوستان..
❌ البته منظور این نیست ک راه بیفتیم همه مردم رو مومن کنیم..
🔰 منظور اینه ک پیامبر عاشق همه مردم بود و دغدغه شون رو داشت، ما هم باید اینطوری بشیم
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
حلول ماه عید و شادی مسلمین است
پایان ماه روزه، برای صائمین است
نشاط و افتخار و شادی و سربلندی
از محک الهی برای مؤمنین است
💐 عید سعید فطر بر شما و خانواده بزرگوارتون مبارک 💐
#عید_فطر
🎉 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌹 هرگاه حامد به مراسمی یا هیئتی می رفت، می گفت ای کاش روضه ی حضرت عباس (ع) بخوانند. ارادت عجیبی به حضرت عباس (ع) داشت.
👌 در این حدیث شک نکنید که می فرماید :
هرکس به هرآنچه دل بسته روز قیامت با همان محشور می شود.
😔 حامد نیز موقع شهادت شبیه حضرت ابالفضل (ع) شده بود... هم چشمانش را داده بود هم دستانش را؛ اگر به تمام اعضای بدن قمر منیر بنی هاشم تیر زده بودند بدن حامد نیز سر تا پا ترکش بود. حامد در راه و مرام #حضرت_عباس (ع) بود، مثل ایشان شهید شد و قطعا با خود ایشان نیز محشور می شود.
👥 کسانی که در بیمارستان حامد را دیده بودند، هرکس حالش را می پرسید به آنها می گفتند به مقتل حضرت ابالفضل مراجعه کنید.
#شهید_حامد_جوانی
#راوی_پدر_شهید
#مدافع_حرم
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#ریحانه
💢نزدیک،اما دور از دسترس…
✳️بی عشوه ولی مهربان ...
💯اوست اسطوره ی #وقار در قله ی #عفاف ...
❌هر خارو خسی عاشقش نمی شود و زیباییش را هر نگاه و دل بیماری لمس نمیکند ...
او پیش از انتخاب شدن انتخاب میکند و پیش از معشوق شدن عـــ❤️ــاشق ...
عشق اولش خــ💚ــداست و بس☝️...
❣با زیرکی گوی #حیا را از دست دیو هوس می رباید ...
✅او همان بانوی #چادری عفیف، در پس پرده ی حجاب است...
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلــــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
🌸🌸دوستان ما باید دیدمون رو نسبت به اتفاقاتی که برامون میفته عوض کنیم..
🌼🌼اونی که این اتفاقات رو کنار هم میچینه خداست،
😊😊 خدایی که خیلی مهربونه و مارو یه عالمه دوست داره
☺️👇باهم ببینیم:
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌴 سوره بقره آیه 216 🌴
🕋 وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ
😰 ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﻴﺰﻯ ﺭﺍ ﺧﻮﺵ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ، ﺣﺎﻝ ﺁﻧﻜﻪ ﺧﻴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ.
😍 ﻭ ﻳﺎ ﭼﻴﺰﻯ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ، ﺣﺎﻝ ﺁﻧﻜﻪ ﺷﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﺧﺪﺍ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺪ، ﻭ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﻴﺪ.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعــــلــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_بیست_هفت ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ چی شده؟ ــ سردار تماس گرفت،گفت که همه چیز
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_بیست_هشت
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
نگاهی به خیابان انداخت،راه زیادی تا خانه نمانده بود ،اما پاهایش خیلی درد می کردند،و احساس می کرد از پیاده روی زیاد ،ورم کرده اند.
امروز ماشین خراب شده بود و آن را به تعمیر برد و مجبور بود در این وقت شب مقداری از راه را پیاده بیاید.
به سمت هایپر مارکت سر خیابان رفت و خرید کرد.
خسته و کیسه به دست به طرف خانه رفت در این ساعت از شب کسی در خیابان نبود،تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت.
با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش لحظه ای شوکه در جایش ایستاد اما دوباره به راه رفتن ادامه داد،اینبار به قدم هایش سرعت بخشید.
با شنیدن صدای قدم هایی محکمی که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که این سایه متعلق به مرد است.
از اینکه مرد کاری نمی کرد،ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش کشیده شدو بر زمین پرت شد.
جیغ بلندی کشید و با وحشت به عقب برگشت،با دیدن مردی درشت هیکل با صورتی خشن و زخمی،دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت.
اما آن مرد پوزخندی زد و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد،
کیسه های خرید از دست سمانه بر روی زمین افتادند،سیب ها بر روی زمین ریختند و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاندند.
سمانه که تا این لحظه پاهایش بر زمین خشک شده بودند،فرصت را غنیمت شمرد و شروع به دویدن کرد،مرد نگاهی به سمانه انداخت که با سرعت به سمت در می دوید.
لبخندی از سر رضایت زد،به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به سمت در رفت.
سمانه به محض رسیدن به در دکمه ایفون را چندین بار فشرد،
نگاه ترسانش را دوباره به سوی مردی کشید که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت ،کشید.
این آرامش و خونسردی برا چه بود؟
منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟
با این فکر سمانه وحشت زده با گریه ،پی در پی به در مشت می زد،و سمیه خانم را صدا می کرد.
می دانست سمیه خانم تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند،زمان میبرد،اما باز امیدش را از دست نداد،و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد،لابه لای فریاد هایش ناخوداگاه اسمی را فریاد زد،که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد.
اما بعد از چند دقیقه مرد به سمتش امد.
اما اینبار با قدم های بلند تر و سریعتر،سمانه محکم تر بر در می زد و هق هق هایش دیده اش را تار کرده بودند،
با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد.
در باز شد و او داخل خانه رفت و سریع در را بست.
تیمور نگاهی به در بسته انداخت،صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در بود،به او انرژی می داد و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند.
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram